مهران روسونرینقد و برسی ترانه فرزانه ساکی
قوزک پا اعتراض غمگین و فریاد ناله گونه ی انسانی است که کارد به استخوانش رسیده، موجودی که در بند خونین زنجیرهای اسارت و ظلم است، آنجا که زمان می ایستد و خون از جریان می افتد و دیگر تنی زخمی یارای حرکت ندارد و اینگونه می شود که انسانی خسته از هر وابستگی و جبری چه زمینی چه آسمانی، چه زجر تحمل معشوقی سیه چشم و چه مقاومت. برابر تا زیانه های حاکمی مستبد، فریاد می کند که دیگر قوزک پایش یاری رفتن ندارد و با ناله و عجز خواهان رهایی حتی به بهای مرگ خویش است آری رهایی به بهای مرگ خویش.
دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره
لبای خشکیده م حرفی واسه گفتن نداره
اولین سطر ترانه خبر از پایان و امید یک انسان برای ادامه ی بودن دارد. بودنی که دیگر هیچ روزنه ی امیدی در آن نیست نفس بریده ای است که از پای افتاده توان رفتن و گفتن را از دست داده است، کدام جریان کدام اتفاق باعث این ویرانی و درماندگی است؟ حقیقی که بارها بارها تن نیمه جانش را روی زمین ناکامی ها کشانده است؟ آری کدامین شکست؟ کدامین جبر حاکم؟ کدامین سرنوشت شوم است که قدرت گریستن را هم از او می گیرد؟ آیا رد پای یک عشق نافرجام دراین هق هق و فریاد است که در نهایت به چشیدن طعم مرگ از لبان معشوق می شود?معشوقی که وجو دش چون زنجیری ست بر دست و پای او! زنجیر وابستگیها یا دلبستگیهای معشوقی که دیگر از احسا س و عاطفه در ان خبری نیست.
هر چه هست زجر است و شکنجه !این فریاد اعتراض است یا التماس برای رهایی ؟مگر این عشق با او چه کرده که اینگونه او را از پای انداخته تا این چنین غرق به خون فریاد جدایی و رهایی سر دهد .شاید واقعیت از یک عشق یا معشوق دل آزار فراتر باشد و شکایت او سرنوشتی ست که برای او اتفاق افتاده، شاید این شکوه از دستان سرنوشتی سیاه است که او را به مرگ راضی کرده تا اینکه به زندگی! شاید فریاد از دست حاکمی نادیده ست یا شاید خالقی که از حال بندگانش هیچ خبر ندارد! راستی این گلا یه ی تلخ از کیست؟ که در ادامه ی ترانه دیگر نه اعتراض است نه گلا یه، چرا که او فریاد می کند که می خواهد تنها باشد و در گوشه ی خلوتی تنها بمیرد، آری او دیگر از شکوه و فریاد و اعتراض خسته است و میداند که ادامه دادن به این زندگی برای او حاصلی جز رنج و و عذاب ندارد و بیشتر از انکه زندگی باشد مرگیست تدریجی، پس در انتها از او از همان معشوق خیالی یا همان حاکم مستبد یا خالقی که در بارگاه کبریایی خویش نشسته، آری از همان می خواهد که رهایش کند تا در تاریکی و تنهایی در خلوت سرد خود جان دهد ،تا شاید اینگونه بتواند رها شود و طعم سرد مرگ را از لبهای همان معشوق نا معلوم بچشد، و برای همیشه نبا شد .در هر صورت قوزک پا تمام شدن یک انسان است، انسانی که تنها راه نجات خویش را در نبودن و نیست شدن می داند، انسانی که دیگر هیچ اتفاق و سرنوشتی خوشحالش نمیکند، نه دیدن یک روز دل انگیز با خورشیدی گرم و عطر هزاران گل خوش بو، نه دیدن چهرهی دلربای معشوقی در قامت یک عفریت .
منبع: adamak.org