اختصاصی طرفداری | به یاد برادر عزیزم حمیدرضا صدر و سایر عزیزانی که دیگر در جمع ما نیستند...
زمانیکه به این روزها میرسیم، انگار مهربانتر میشویم، آسودهتر و بدون سختگیری نگاه میکنیم، روحمان از هرگونه توقعی خالی است. بهخوبی میدانیم و واقفیم که به بهار دیگری چنگ زدهایم، میدانیم خیلیها این شانس و شاید این بدشانسی را نداشتند.
بیغرض فکر میکنیم و شفافتر میبینیم. و با همه دشواریها و مصائب، بیاختیار حس و حالمان بهتر است. اصلاً گویی مجبوری همهچیز را با لبخندی هرچند اجباری همراه سازی. سعی میکنی به فیلمهای غبارگرفته کمدی سری بزنی، باستر کیتون و مهماننوازی ما، برادران مارکس و شوخیهای گروچو و حتی لورل و هاردی که با آن بزرگ شدی، به مل بروکس و فیلمهایش که پر از شوخیهای معرکه است.
خوشبختانه فرصتی برای تطهیر و شستوشوی دوباره روح و جان است، زمانی برای دلدادگی و شیدایی و شیفتگی و عاشقی و عرض ارادتهایی که احتمالاً حداقل یک سال یا بیشتر از آن گذشته است.
به خیلیها فکر میکنی، دوستان و عزیزانت، آنها که همچنان در این دور و بر روزگار میگذرانند و آنهایی که تنهایت گذاشتهاند و رفتهاند.
در میان خانهتکانی سنتی خانه و در و دیوار و پنجرههای آن، خانهتکانی تلفن همراهت با آغاز بهار نیز فرا رسیده است. نمیدانی با اینهمه عکس و فیلم در تلفن قدیمی چه کنی؟ هزاران عکس و فیلم و پیامهای فراموششده و غرق در اقیانوس آیکلاد، در انبوهی از فلش و هارد که بیشتر به قبرستانی شبیه است، بدون سنگ و نشانه تا حفظ خاطرات. ظاهراً به خاکشان سپردهای بیآنکه احتمالاً خودت و هیچکس دیگری هرگز و هرگز نگاهی به آن بیندازد.
ناگهان به فیلمی برخوردم؛ دقیقاً چند سال پیش در چنین روزهایی حمیدرضا پستی در اینستا گذاشت، با متن و فیلم کوتاهی از من. آنقدرها پیر نشدم تا فراموش کرده باشم چه اعتراضی به ارسال آن داشتم. ناراحتیام از پخش آن کم نبود. خیلی ابلهانه توجهم به فیلم بود و هرگز دقتی به متن تکاندهنده، حداقل برای خودم، نداشتم.
کار به جایی رسید که چند روز بعد از آن و در زمان مرگ بازیگر محبوبمان، دیهگو مارادونا، و بهترین بازیگر تمامی اعصار از دید ما، انتقامم را گرفتم. اوّلین کسی بود که خبر تلخ را به من داد. با هم اشکی اساسی ریختیم و در آن حال نمیدانم چگونه، چطور و چرا تصویر بیصدای او را ضبط کردم.
همان روز در اینستا، در دورانی که فعال بودم، پستی به بهانه درگذشت دیهگو ارسال کردم؛ با همان فیلم کوتاه حمید و اشاره به دیدار دیهگو و امضای عکسی که از او گرفته بودم.
بعدها از حماقت خودم و اعتراض به فیلم بسیار غبطه خوردم. او دلیلی بود برای ارائه دوباره این ترانه «زیرخاکی» و دوستداشتنی با نام «بهار اومد» که ما عاشقش بودیم.

در طی این دوران، جدا از گفتگوهای روزانه، بسیاری چیزها... و ترانهها و فیلمها و عکسهای بسیاری را با یکدیگر تقسیم کردیم. برای تغییر مود و روحیهاش دست به هر کاری میزدم. همیشه آغوشش حتی برای شنیدن هر چیز جدیدی که زیادی هم اهلش نبود، باز بود. و همیشه حرف و نگاهی داشت، متفاوت.
آنچه که «اگر» ببینید و بشنوید، قطرهای است از پیش از دفن کردن آنها در آیکلاد و هاردها. به قول صفی یزدانیان، بخشی از ما را هم با خود برد. و هوشنگ گلمکانی، از دورانی است با عنوان «وداع طولانی».
این آخرین دین من و حمید به «بهار اومد»، و خواننده آن «محمد رودگر» بود که صفحه ۴۵ دور آن را داشتیم. هرگز سرنخی از رودگر عزیز نیافتیم. ولی عشق و وابستگی ما به این ترانه و خاطرات دوران معصومیت و فراموششده هرگز از یاد نرفت، چنانچه رودگر با ترانه فوقالعاده تأثیرگذارش!

فرصتی برای عذرخواهی من از حمید و اعتراض و برخورد اوّلم با او برای پستی که از سر تا ته آن آغشته به عشق است نشد؛ جایی که بهآرامی میگفت:
بهار اومد، همیشه میاد و راهش را فصلبهفصل ادامه میده.
حتی اگر دیگر بهار دیگری برای او از راه نرسید.
شاید کافی است اینگونه از او یاد کنم.
با متنی که خودش برایم تا همیشهها در این پست بهجا گذاشت.
با خواندن آن، دلم هر بار به شدت زلزلهای خانمانبرانداز، میلرزد:
«با سر رسیدن بهاری دوباره و با بهار اومد رودگر، به عزیز دستنیافتنیام فکر میکنم.»
همان کاری که همه شما طی این ایام در خلوت خود انجام خواهید داد، حتم دارم.
این همان کلیپ مورد اشاره است
و این متن حمید:
«بهار اومد، بهار اومد، بهار اومد ولی این هم بدون تو غمانگیزه...»

روزگاری اپوستل پل (Apostle Paul) گفته بود:
همهچیز در این عالم، سایهای گذراست، جز سه راز ازلی؛ ایمان، امید و عشق.
در این میان این سه، عشق جانِ هستی است که روشنایی میبخشد.