فوتبال ناصری
( این داستان کاملا زائیده ذهن نویسنده است و هیچگونه مدرک تاریخی ندارد !!! )
ناصرالدین شاه، همون شاهی که همیشه کارهاش همه رو کفری میکرد و از خودراضی بود، یه روز از اتابک اعظم خواست که با هم برن انگلستان. میخواست روابط دیپلماسیاش رو تقویت کنه، ولی همه میدونستن این شاه نه از سیاست سر در میاره، نه از دیپلماسی. اتابک اعظم که دلش میخواست ناصرالدین شاه یه ذره آدم شه، هرچی گفت که «اعلیحضرتا، این سفر به صلاح نیس»، شاه گوشش بدهکار نبود. سرش رو کرد توی آسمون و گفت: «اتابک، میخواهیم برویم دیاری که همه عالم از ما باخبر شوند و ما را به چشم تحسین نگریند!»
اتابک با خودش گفت: «تحسین؟ خدا رحم کنه!»
خلاصه، ناصرالدین شاه و اتابک سوار کشتی شدن و رفتن انگلستان. از همون روز اول که پا گذاشتن توی لندن، شاه هرچی کار عجیبوغریب بلد بود، رو کرد. توی قصر با لباسهای دربار خودش دراز میکشید، اونم جلوی ملکه و درباریهای انگلیس. وقتی غذا آوردن، به جای اینکه مثل آدم غذا بخوره، با دستاش شروع کرد گوشت رو تیکهتیکه کردن و با صدای بلند میخورد. همه انگلیسیها مونده بودن که این چه مدل شاهیه! ولی انگار شاه اصلاً حواسش نبود و سرش تو کار خودش بود.
یه روز که شاه تو خیابونهای لندن گشت میزد، چشمش افتاد به یه بازی عجیب. چند نفر توی زمین بودن و با یه توپ چرم بزرگ هی میدویدن. شاه با دقت نگاه کرد و از اتابک پرسید: «این چیست که چنین پسران جوان در آن میدوند؟»
اتابک گفت: «قربانت گردم، این فوتباله. یک بازی جدید است که در این دیار تازگیها باب شده.»
شاه که همیشه دنبال یه چیز تازه بود، زد زیر خنده و گفت: «این هم که مثل بازی چوگان است، الا که با پا میزنند! خوب است! ما نیز چنین تیمی در دربار داشته باشیم.»
چشمهای اتابک گرد شد: «اعلیحضرتا، بهتر است به دیپلماسی و سیاست بپردازید.»
اما شاه اصلاً گوش نداد و با ملکه انگلیس حرف زد که تیم فوتبال منچستر یونایتد رو به ایران دعوت کنه تا با تیم درباریان بازی کنن. انگلیسیها که از کارهای شاه خندهشون گرفته بود، قبول کردن. ناصرالدین شاه با ذوق برگشت ایران و فوراً دستور داد که وزرا و درباریها یه تیم درست کنن. ملیجک شد دروازه بان، سپهسالار و نظام الدوله و مظفرالدین شاه و ضیاءالسلطنه و بقیه دفاع، ناصرالدین شاه هم کاپیتان و مهاجم اصلی تیم.
سه ماه گذشت و بالاخره تیم منچستر یونایتد به ایران اومدن. روز بازی که رسید، شاه کلی هیجان داشت. زنهای حرمسرا و خواجه ها و کنیزها و مهد اولیا دور زمین نشسته بودن و همه به غیر از مهد اولیا فریاد میزدن: «شاهنشاه! زنده باد!»
بازی که شروع شد، هنوز توپ نیومده بود تو زمین که شاه گفت: «توپ را به من بدهید، من خود به تنهایی حریف این اجنبیها خواهم شد!»
همه توپ رو دادن به ناصرالدین شاه، ولی شاه تا خواست توپ رو بزنه، پاش لغزید و افتاد زمین. منچستریها یه توپربایی کردن و توپ رو به سمت دروازه بردن. تو همون پنج دقیقه اول، یه گل زدن. داور که از روسیه بود و با انگلیسیها لج داشت، سوت نزد. ولی هیچ فرقی نداشت، چون منچستریها یکی بعد از دیگری گل میزدن. ۳۰ دقیقه اول، تیم دربار ۱۷ تا گل خورد. زنهای حرمسرا دیگه از تشویق دست کشیده بودن و با تعجب به شاه نگاه میکردن.
ملیجک از شاه پرسید: «اعلیحضرت، چه کنیم؟»
شاه که عرق از پیشانیش میریخت، گفت: «عیب از شماست! این توپ را به خوبی نمیدهید. هر بار که من به توپ نزدیک میشوم، شما همه جا را خراب میکنید!»
هرچی شاه بیشتر میگفت، منچستریها بیشتر گل میزدن. تو یه لحظه، سپهسالار که دیگه از وضعیت تیم خسته شده بود، توپ رو برداشت و یه سانتر بلند به سمت دروازه منچستر کرد طوری که ناصرالدین شاه بهش نرسه. توپ مستقیم رفت توی گل! زنهای حرمسرا شروع به جیغ و فریاد کردن: «شاهنشاه گل زد! شاهنشاه گل زد!»
ولی حقیقت این بود که سانتر سپهسالار بود که مستقیم رفته بود توی دروازه. ناصرالدین شاه با افتخار دستهاشو به کمر زد و گفت: «دیدید که من چگونه این اجنبیها را مغلوب کردم؟»
اتابک از گوشه زمین با خودش زمزمه کرد: «قربانت گردم، این گل که کار تو نبود!»
بازی همینطور ادامه پیدا کرد و داور روسی هرچی تونست، به نفع تیم دربار سوت زد. ولی فایدهای نداشت؛ منچستریها از همه طرف گل میزدن. تا پایان بازی، تیم دربار ۵۶ گل خورد. شاه که دیگه خسته و عصبانی بود، به همه گفت: «همهتان باعث این افتضاح هستید! اگر من در تیمی با آدمهای درست و حسابی بودم، حتماً پیروز میشدیم!»
اتابک که دیگه از خنده نفسش بند اومده بود، گفت: «اعلیحضرتا، این ورزش برایتان مناسب نیست، بهتر است به سیاست برگردید.»
شاه از شکست اینقدر عصبانی شده بود که همون شب دستور داد: «فوتبال را در این دیار برای همیشه قدغن کنید! این بازی باعث افتضاح ما شد و دیگر نمیخواهم کسی در ایران به آن بپردازد.»
و اینگونه بود که ناصرالدین شاه نه تنها آبروی خودش و دربار را برد، بلکه فوتبال را هم برای همیشه در ایران ممنوع کرد، چون از شکست در برابر تیم منچستر یونایتد تاب نیاورد. اتابک اعظم هم با خودش گفت: «این شاه، شاه نمیشود!»
پایان
نویسنده : پپ گواردیولا مودار