آخرین روزهای فصل از راه رسیده. در لیگهای کوچک و بزرگ، 21، 19، یا 17 تیم نتوانستهاند قهرمان شوند. در لیگ قهرمانان فقط طرفداران یک تیم فصل را با جشن گرفتن تمام میکنند. و باقی تیمها نظاره گر پروژههای شکست خورده خود هستند؛ تن هاگ در الدترافورد، کین در بایرن، ژاوی در بارسلونا، آخرین رقص کلاپ، آخرین فصل امباپه....
هر کدام از طرفداران سایر تیمها، شبی در میان فصل تلویزیون را از عصبانیت خاموش کردهاند. کنترل را به زمین کوبیدند. لگدی نثار میز و مبل نمودند. ورزشگاه را زودتر از سوت پایان ترک کردند. به مدیران لعنتی تیم فحش دادند. مربی را مسخره کردند. بازیکنان را بی غیرت توصیف کردند و...
صبح فردا، در اولین روز فصل جدید بازهم این ماییم که دنبال اخبار تیم هستیم. در زمین تمرین برای بچهها کف میزنیم. حریصانه به دنبال کیت جدید باشگاه میگردیم. پوسترهای جدید را به دیوار میزنیم. هر چقدر هم که قسم بخوریم "من دیگه دنبالش نمیکنم"، هر چقدر هم از ورشکستگی های مالی و شکست برنامههای در زمین و خارج از آن عصبانی باشیم، بازهم به سمتش میآییم. دنبالش میکنیم. دوستش داریم... سوال اینجاست که قلاب این عشق نافرجام از کجا در دل ما ریشه دوانده؟ این سفری است در اسرار عشقی دیوانه وار
حسن طالب حاجی، وبلاگ نویس انجمن طرفداران شالکه 04، در مطلبی خطاب به خواهرش مینویسد:
برای ازدواج، یک طرفدار شالکه را انتخاب کن. زیرا هر چقدر هم او را ناامید کنی، بازهم دست از تو برنخواهد داشت. او همیشه در کنارت می ماند! "
سالهاست طرفدار تیممان هستیم. در بیشتر مواقع به آنها فحش میدهیم و وقتی نورافکنها روشن میشود دوباره با هیجان به سوی ورزشگاه روانه میشویم. بیایید به طرفداران لیدزیونایتد نگاهی بیندازیم. آخرین روزهای خوش باشگاه به آخرین روزهای قرن بیستم باز میگردد. سپس آنها سقوط میکنند. سقوط آزاد. ورشکستگی. سالهای سال در دسته دو. منجی به نام بیلسا، پیوندهای تازهای را به وجود میآورد. جوانهها میشکفند و در دنیایی که سالهاست با مربیان سازنده، با دان ریوی ها و بیل شنکلی ها خداحافظی کرده، بیلسا نیز الندرود را ترک میکند. فیلیپس روی نیمکت سیتی محو میشود. رافینیا بخشی از بحران بارسلونا میشود. لیدز بازهم سقوط میکند. و عصر امروز بار دیگر در پلی آف چمپیونشیپ برای بازگشتی دیگر تقلا میکند. طرفداران میدانند بازگشت به لیگ برتر، یعنی استرس و تحمل 38 هفته جدال برای بقا. باخت برابر بزرگترها. پولدارها...
اما هیچ سقوطی، هیچ ورشکستگی هر چقدر هم بزرگ عشق باشگاه را دل طرفداران یورکشایری از بین نبرده. نه فقط آنها که هیچ طرفداری در هیچ کجای دنیا. این دیگر چه نوع دوست داشتنی است؟
همگان روند و آیند و...
بیایید به آلمانیا آخن نگاه کنیم. آنها به لیگ دسته سه بازی بازگشتند. توجه کنید، نه به بوندسلیگای یک که دسته سوم. جایی که از منظر تیمهای غیرحرفهای بهشت موعود تلقی میشود. سرزمین رویاها. دنیای حرفهای ها.
در بازی آخر آنها، 30،000 تماشاگر در ورزشگاه نیو تیوولی حاضر بودند. هر کس که جشن آنها را دیده باشد، قبل از پیروزی شایسته آلمانیها آخن، طرفدارانی را میبیند که با عشقی از ته دل در ورزشگاه حاضرند. درست مانند روزهایی که در بوندسلیگا، در دربی های محلی به مصاف بوخوم و هانوفر میرفتند.
در نگاه اول، این موفقیت آلمانیا آخن است که طرفداران را ورزشگاه کشانده. چیزی که در شرق انگلستان و در ایپسویچ نیز به چشم میخورد. باشگاهی که پس از سالیان سال، پس از توفیقاتی حتی در اروپا و برابر رئال مادرید بار دیگر بازی در لیگ برتر را تجربه میکند.
اما در نگاه دوم، استادیوم نیو تیوولی آخن، تصویری کامل از معنای فوتبال برای مردم شهر است.
فوتبال و به خصوص تیمهای کوچکتر، برای بسیاری از مردم و طرفداران آنها یک نهاد ثابت در زندگی است. چیزی که همیشه وجود دارد. شاید همیشه جایش آن بالا نیست، اما از بین هم نمیرود. درست مثل خود ما. مگر خود ما همیشه آن بالا زندگی میکنیم؟
چنین امنیتی، در دنیای در دنیای گیج کننده و متغیر ما یک تکیه گاه آرامش بخش در ذهن ماست.
در دنیایی که سوالات مداوم مطرح میشود گرمای زمین چه بلایی سر ما میآورد؟ هوش مصنوعی با کسب و کار ما چه خواهد کرد؟ اقتصاد متورم چگونه ما را له خواهد نمود؟ همه چیز نامشخص به نظر میرسد. به جز آنکه هنوز شالکه 04 شنبهها به زمین میرود. پارما میجنگد. لاکرونیا تلاش میکند
ما ورزشگاه را داریم
پس از کرونا، اتفاق جالبی در کشور آلمان رخ داد. پس از آن مرگ و میرها، آن توقفها، آن دنیای تیره و خاکستری، ناگهان و بلافاصله پس از رفع محدودیتها، ورزشگاه ها لبریز از تماشاگر شد. حتی میانگین طرفدار در بوندسلیگای دو نیز از برخی لیگهای بزرگ اروپایی پیشی گرفت. طرفداران تیمهای محلی، بی توجه به جدول بازیها، افزایش سرسام آور قیمت بلیت و.... به ورزشگاه بازگشتند.
در آن زمان، مشخصا برد و باخت تیم آنها را به ورزشگاه نمیکشاند، بلکه این عطش ترمیم پیوندهای اجتماعی از هم گسیخته بود که ورزشگاهها را پر میکرد. مردم تنها مانده با ترسهای خود در قرنطینه، ناگهان درها را بازشده میدیدند. ورزشگاه را. تیم را. جامعه شناسان مدام از "دنیا، دیگر جهان پیش از کرونا نخواهد شد" سخن میگفتند و طرفداران دیدند که هنوز آجرهای ورزشگاه سر جایش است. هنوز تیم آنها لباس قدیمی بر تن تیم است و هنوز تور رنگی دروازه، هنگام هر شلیک مهاجمان میلرزد. مصائب پاندمی به همین راحتی محو شده بود...
لذت بدبختی
اوضاع سخت تیم، بدبختی و سقوط، به نظر میرسد نوعی لذت روانی را در پی دارد. در همان وقت است که پرچمهای "" تا ابد همراهت هستیم" در سختی ها با شما میمانیم و.... بیرون میآید. مطمئنا طرفدارانی از بایرن را پیدا میکنید که در خفا، به یک دوره نزول تیم بيانديشند تا به همه ثابت کنند طرفداری آنها، به خاطر قهرمانیهای پیاپی لیگ نبوده.
در این امر، لیورپولیها، یک باشگاه نمونه و پیشرو هستند. آنهایی که در دهه 80 به طور تمام و کمال اگفوتبال انگلیس و اروپا را تحت سیطره خود داشتند، برای 30 سال رنجی بی پایان را تجربه کردند. عیارشان محک خورد و به جواهری خالص بدل شدند. مطمئن باشید ایستادن در رتبهی هشتم برای طرفداران بایرن در یک فصل، باعث نمیشود طرفداران بیخیال تیم خود شوند.
با این حال، نمیتوان این را به مازوخیسم ربط داد. اتفاقا طرفداران هیچوقت دوست ندارند تیمشان ببازد.
حتی اگر با یازدهمین جام پیاپی لیگ همه را کلافه کرده باشد.
عبارت "کاش ببازیم تا تیم به خود بيايد" منشا عاشقانه ای ندارد. این بیشتر علاقه به جام هاست تا علاقه به یک تیم.
کسانی با این طرز فکر، در حقیقت طرفدار جامها هستند. ببازید مربی را اخراج کنید، بازیکنان بهتری بخرید و فصل بعد جامی ببرید تا من در کری خواندن با رقبا بتوانم به عدد بیشتری اشاره کنم...
داستان طرفداران عاشق تیم اما متفاوت است. هر بازی، حتی در تمرین حکم دیدار یار را دارد و هر برد، حکم لبخندی روی صورت او. این عشق از کجا میآید؟
عشق ازلی
همه چیز به کودکی باز میگردد. وقتی هنوز تجربه، به عنوان سپری از ما مراقبت نمیکرد. معنایش چیست؟ فیلیپ کوشتر ژورنالیست آلمانی با خاطرهای به آن اشاره میکند :
من هنوز به طور واضح آن ظهر ابتدای تابستان سال 1985 را به یاد میآورم. یک خاطره روشن. وقتی سوت پایان بازی بیلفلد با زاربروکن به صدا درآمد و سقوط ما به دسته دو قطعی شد. من و هزاران طرفدار دیگر، در سکوتی مرگبار از ورزشگاه خارج میشدیم. در خانه شبها روی بالشم اشک میریختم. دلم نمیخواست با هیچ کسی صحبت کنم. امروز اما چنین چیزهایی وجود ندارد. تجربه به من یاد داده که باید صبور باشیم. و در انتظار چرخش گردونه و رسیدن نوبت شادی تیم خود. اگرچه هنوز هم مطمئنم حتی طرفداران سالخورده نیز گاهی سر کمد میروند و با تماشای شال و پوسترهای یادگار روزهای خوش تیم غمگین میشوند.
پول این وسط چه میخواهد؟
همه ما، به خوبی میدانیم فوتبال این روزگار در چنگال چیزهایی دیگر اسیر شده. غم، شادی و جشن طرفداران در صفحهای بزرگتر به نام تجارت تعریف میشود. در تالارهای بورس اندازه گیری میشود و ترازنامه باشگاه خود را نشان میدهد.
در انگلستان، اگر از سطحی بهتر شوید، طعمه یک مالک ثروتمند از بیگانه ترین سرزمینهای جهان با بازی فوتبال خواهید شد.
در اسپانیا، مدیران عطشی فراتر از کسب جامها دارند و سودای تاسیس سوپرلیگ و تصاحب همه چیز برای خود را دارند.
در آلمان تیغ تیز "رقابت با غولهای اروپایی" قوانین حمایتی از طرفداران و ورزشگاههای مملو از تماشاگر را نشانه رفته و اگر در انگلیس، پول زیاد قواعد بازی را دگرگون کرده، در ایتالیا، بدهی، ورشکستگی و مشکلات مالی حسرت یک رقابت داغ ایتالیایی با ستارگانی جهانی را بر دل عاشقان فوتبال گذاشته.
با این حال هنوز یک سوال بزرگ وجود دارد:
اگر فوتبال فقط یک تجارت سرگرم کننده است، چرا آمارها و اعداد و ارقام تماشای جهانی فینال لیگ قهرمانان و جام جهانی در سرتاسر جهان هنوز از سایر سرگرمیهای تجاری، بالاتر است؟
این درست همان چیزی است که "روح فوتبال" نامیده میشود. چیزی که برای مدیران بازی قابل درک نیست. آنها بازیکنان را میخرند، میفروشند قوانین را مینویسند، بلیتها را گران میکنند بی آنکه بدانند خالی کردن بازی از روح آن، در نهایت فوتبال را محبوب گروهی از نخبگان مینماید و فقط طرفداران لوکس تیمهای لوکس بازیها را در ورزشگاهی لوکس تماشا میکنند.
در ظاهر همه آمار و ارقام از فروش بالای بلیت، حق پخش تلویزیونی و... خبر میدهد اما با کشتن رویای تیمهای کوچک، و طرفداران کوچک، پیوندهای فوتبال و جامعه نیز از هم می گسلد.
رایحه خوش آن عطر قدیمی
ریشهی دیگر این عشق، پیوندهای عمیق گذشته است. تاریخ. نوستالژی ها. همان چیزی که عاشقان به خوبی معنایش را میفهمند. "اولین بار تو را در آن کوچه قدیمی دیدم" "آن شب روی آن صندلی دست تو را گرفتم."
طرفداران وستهم، حتی وقتی تیم شان در انتهای جدول دست و پا میزد نیز دلخوش به این بودند که هر هفته در بولین گراند، مهاجمانی به میدان میروند و پا، جا پای سر جف هرست میگذارند. مدافعان درست همانجا که بابی مور تکل میزد از دروازه محافظت میکنند و روزگاری طرفداران در آنجا آوای خوش قهرمانی در جام حذفی را سر میدادند.
داشتن یک استادیوم شیک و مدرن، بدون شک اجتناب ناپذیر است اما همانجا نیز سالها بعد نه به خاطر سازه زیبا و ستونهای بلند و ورودی پر زرق و برق، که با هنرنمایی بازیکنان امروز به محفل عاشقانهی طرفداران بدل خواهد شد.
تبدیل طرفداران به عنوان یار دوازدهم تیمها، در واقع به دهه شصت باز میگردد. زمانی که مردان و زنان نه با کت، کلاه و دامن همیشگی، که با اقلام طرفداری پای به ورزشگاه گذاشتند. شال تیم، سر بندها، بنرها، و بعدتر لباس های هر فصل و هر دوره تیم.
این یکی نیز مختص فوتبال است. طرفداران میدانند که میتوانند نقشی در برد تیم خود ایفا کنند. آنها فقط پرداخت کنندهی پول بلیت برای بقای تیم نیستند. همان کاری که مخاطب سینما در گیشه انجام میدهد. آنها قرار نیست فقط روی سکوها بنشینند و میگو بخورند وتیم را تشویق کنند و روی کین را عصبی کنند. هر طرفداری باور دارد اگر بلند تر فریاد بزند تیم یک قدم بیشتر به جلو بر میدارد. حتی اگر کنی خرافاتی تر باشید، بعضی از ما، به انرژیهای از راه دور برای تیم نیز اعتقاد پیدا میکنیم...
این عشق
تمام این روابط است که لیگ و دسته و سطح را نمیشناسد. شور و اشتیاق جشن گرفتن گلها در لیگ برتر، دسته دو، بازیهای محلی یا سطح نوجوانان و جوانان هیچ تفاوتی ندارد. و این یک دلیل واضح دارد. بگذارید به سوال ابتدای متن بازگردیم. چرا ما عاشق چیزی هستیم که مدام رنجمان میدهد؟ چرا ما عاشق تیمی هستیم که بیشتر از آنکه برنده باشد و جام ببرد میبازد.
پاسخ اینجاست: ما، به خاطر برنده شدن تیممان از ته دل شاد میشویم، از رکورد شکنیهای آن لذت میبریم اما اما به خاطر چیزی دیگر عاشق آن هستیم. چیزی دیگر اراممان میکند. به ما حس رضایت میدهد. مهم اینست که آنجا باشیم. در بوندسلیگا یا لیگ آماتور. در لیگ برتر یا نان لیگ. در لیگ قهرمانان یا تقلا در وسط جدول. تیم ما، با آهنگهای ما، با خاطرات ما با یادگارهایمان به جزئی از وجود ما تبدیل شده. چه تفاوتی دارد تابستانی را برای شکست تلخ تیم در یک فصل جان کندن اشک ریخته باشیم یا پس از بردن یک جام بزرگ لبخند از قلبهایمان پاک نشود. ما عاشق آنها شده ایم...