طرفداری| بودای کوچک بعد از دو تجربه تلخ در جام های جهانی 90 و 94 و حذف در ضربات پنالتی، با شک و تردیدهای فراوان چزاره مالدینی به جام جهانی 98 فرانسه فرا خوانده شد تا شاید این بار سرنوشت دیگری برای او و آتزوری رقم بخورد، ولی این طور نشد و در نهایت همانند 2 دوره قبلی، ایتالیای باجو به حکم پنالتی پایان بازی مجبور به ترک مسابقات شد. روبی در این گزیده در خصوص خاطراتش از جام جهانی فرانسه که آخرین حضور او در این آوردگاه جهانی بود، صحبت میکند که باهم میخوانیم:
گزیده ای از فصل یازدهم: باجوی امیلیایی
برای من، جامجهانی 1998 از پیش برده بود. جام را در دستانم حس میکردم. پسران مالدینی را تماشا میکردم و هیچ حسادتی بینشان نمیدیدم. من هم یکی از آنها بودم، بخشی جداییناپذیر از لاجوردیها. سومین جامجهانیام بود. هنوز نمیدانستم همان پایان تراژیک و رنجآورد همیشگی را خواهد داشت. هیچ چیز نمیدانستم. فقط خوشحال بودم و به خودم افتخار میکردم.
به همین دلیل، وقتی در روزنامهها خواندم که باجو از مربی عصبانی است، به دلپیرو حسادت میکند و با گروه گرم نمیگیرد، فقط لبخند زدم. هرگز تورنمنت مهمی را با چنان آرامشی تجربه نکردم. دوباره صحبت از زیاد بازی نکردن من بود. محبت مردم را دوست داشتم. اعتراف میکنم وقتی در مرحلهی یک هشتم نهایی مقابل نروژ، مالدینی یک نیمه مرا گرم کرد اما وارد زمینم نکرد ناامید شدم. ناراحت بودم چون کل ماجرا چیزی مسخره در وجودش داشت: دویدن، گرم کردن، آماده شدن و بعد بازی نکردن. چند ماه پیش از آن هم همین داستان را با اولیویری داشتم. اما من نیازی به پاسخ نداشتم. تنها کسی نبودم که آن موقعیت عجیب را تجربه کرد. از پشت نیمکت، گروهی از هواداران به مالدینی اعتراض میکردند، آن هم در میانهی بازی که خوب پیش میرفت. عصبی شد و برای پاسخ به آنها برگشت. درگیری زنده بین مربی و هواداران. چنین صحنهای را قبلا هم دیده بودم...
با این حال اصلا عصبانی نبودم. دلیلی نداشت. میدانید، زمانی در زندگی احساس میکنی آرامش خاصی داری که اصلا نمیدانی چیست و برخی به آن بلوغ میگویند. خب، آن زمان همین حس را داشتم. فقط یک بازیکن نبودم. احساس میکردم برادری بزرگتر برای تیمم، یک راهنمای ساکت، یک مرجع خردمند. به عبارت دیگر، از خیلی چیزها عبور کرده بودم و بدون آنها هیچ مشکلی نداشتم. بعد از پاسادنا در برابر هر فشار و مشکل و شکستی واکسینه شده بودم.
حتی داستان رقابت و دشمنی خیالی بین من و دلپیرو... چقدر باید مزخرفات میشنیدم. او چهار سال قبلِ من بود و من چهار سال بعدِ او. به نظر شما میتوان با ورزشکاری که رنجهای گذشتهی خود را در او میبینید رقابت و دشمنی کرد؟ اگر احساس داشته باشید، قطعا نه.
الکس را کمک میکردم، از او حمایت میکردم. فشار زیادی روی او بود و خودش را پیدا نمیکرد. هیچکس به اندازهی کافی به او کمک نمیکرد. سختیهای او سختیهای من بود. دردهای مشترکمان ما را فراتر از هر رقابتی به هم نزدیک میکرد.
البته طولی نکشید که فهمیدم حتی آرامش و تجربهی من پادتن موثری در مقابل رنج نبود. مثل هشت سال قبل، مثل چهار سال قبل، بدون باخت در جریان بازی حذف شدیم. دستاورد عجیب و غریبی است، نه؟ اگر هنوز هم از آنها خشمگین نبودم، بیشتر خندهدار بود تا ناراحت کننده.
وقتی ضربهی دیبیاجو را دیدم که از روی نقطهی پنالتی توپش به تیردروازهی نفرین شده برخورد کرد و نمیخواست وارد دروازه شود، وقتی شادی بارتز را دیدم، دلم میخواست دوباره گریه کنم. بازهم همه چیز تمام شده بود. بد هم تمام شده بود. همه چیز دوباره طعم بیرحم زحمتی بیهوده داشت. آنهایی که مرا نمیشناسند میگویند: چرا اهمیت میدهی؟ جامجهانی فوقالعادهای داشتی، به شیلی گل زدی، به اتریش، پنالتی حیاتی مقابل فرانسه را گل کردی، همه چیز تقصیر آنهاست که از تو زیاد استفاده نکردند، اگر ثابت بازی میکردی ایتالیا به فینال میرفت و شکست دادن برزیل کاری نداشت. اما اینها حرفهایی است که فقط کسانی میتوانند بگویند که مرا نمیشناسند.
در همین رابطه بخوانید:
گزیده ای از فصل یازدهم: باجوی امیلیایی/ ادامه
رفتن به اینتر یک انتخاب حرفهای بود. اگر میخواستم قلبم را دنبال کنم در بولونیا میماندم. اینتر را انتخاب کردم چون بالای ۳۱ سال داشتم، زمان زیادی برای بازی نداشتم و به نظرم اینتر آخرین فرصت خوب دوران حرفهایم بود. نمیخواستم هیچ پشیمانی داشته باشم. موراتی سه سال مرا میخواست، اگر دست خودش بود بعد از یوونتوس مرا به خدمت میگرفت. با رفتن به اینتر در لیگقهرمانان بازی میکردم و برای اسکودتو میجنگیدم. برای همین اینتر را انتخاب کردم.
اما قبل از اینکه برای مقصد آیندهام تصمیم بگیرم، باید در جامجهانی بازی میکردم. چزاره مالدینی را زیاد نمیشناختم، بعد از زمانی که در ناپل ملاقاتش کردم شناختمان بیشتر شد. فکر نمیکنم به خاطر فشار عموم مردم یا از سر ناچاری مرا دعوت کرد، به نظرم با نمایشم در بولونیا سزاوار این شانس بودم. بعد از دعوتم خیلیها دنبال ایجاد رقابتی خیالی بین من و دلپیرو بودند. اول جیانینی، بعد ساویچویچ حالا هم دلپیرو. اما کدام رقابت؟ من و الکس باهم رفیق بودیم. بین من و او هرگز حسادت و رقابتی که مردم تصور میکردند وجود نداشت. در واقع حتی هر کاری برای کمک به او انجام دادم. احساس میکردم خودِ جوانم را میبینم. دلپیرو برای من مانند برادری کوچکتر بود، حتی بیشتر از زمانی که در یووه باهم بازی میکردیم. هیچ دشمنی و رقابتی در کار نبود.
الکس در آمستردام، در فینال لیگ قهرمانان اروپا مقابل رئالمادرید شکست خورد و مصدوم هم شد که باعث شد در اولین بازی مقابل شیلی فیکس باشم. به کریستین ویری پاس گل دادم و بعد یک پنالتی گرفتم که ۶ دقیقه مانده به پایان بازی را ۲-۲ کردم. پاسادنا در دور دستها بود.
مشکلات مالدینی از همان بازی شیلی آغاز شد و من در حل آنها سهیم بودم نه اینکه آنها را خلق کنم. همیشه گفتهام در جامجهانی ۲۲بازیکن برنده یا بازنده میشوند. توجه به من مثل همیشه بیش از حد بود. اما فوتبال مدرن همیشه همین بوده است. سیرک رسانهای، باد کردن ستارهها، تمام مزخرفاتی که دوست دارند فوتبالیستها را شبیه عروسکهای خوش رنگ و میمونهای آموزش دیده نشان دهند. اجازه دهید حقیقتی ناراحت کننده بگویم. شخصیتهای کمتری در دنیای فوتبال امروز وجود دارند. آنهایی که در کنار مهارت فنی، شخصیت تاثیرگذار دارند و اصیلند. شاید یک دلیلش رفتار متفاوت رسانهها باشد. شاید این حرفهایم گستاخانه باشد، اما میخواهم بگویم فوتبال امروز غمانگیز است، تجارتی که همه چیز را میبلعد و در دراز مدت استعدادها را پرورش نمیدهد، آنها را سرکوب و خفه میکند.
شروع خوبی در جامجهانی داشتم اما مقابل کامرون بازی خوب پیش نرفت. گل خوبی را مردود کردند و از دقیقهی یک تا وقتی در بازی بودم مرا زدند. یک تکل از پشت خشن را به یاد میآورم که در ابتدا بسیار ترسناک بود اما اتفاقی نیفتاد. بعد دلپیرو در نیمهی دوم به جایم وارد زمین شد. باوجود برد ۰-۳ از عملکردم راضی نبودم. خیلیها دوست داشتند من و او را باهم در زمین ببیند تا کنار ویری خط حملهی سه نفرهی وحشتناکی را تماشا کنند. این ترکیب را در تمرینات قبل از بازی با کامرون امتحان کردیم اما مالدینی هرگز در مسابقات از آن استفاده نکرد. با این حال دلپیرو بازیکن اصلی بود و حقش هم بود که بازی کند. مقابل اتریش با اینکه کم بازی کردم اما نمایش خوبی داشتم. بعد از همکاری خوب با موریرو و پیپو اینزاگی گل زدم. این نهمین گلم در جامهای جهانی بود، مثل پائولو روسی. تنها ایتالیاییهایی که در سه جامجهانی گل زدند. کاش میتوانستم در چهارمی هم بازی کنم.
در مرحلهی یک هشتم مقابل نروژ یک نیمهی تمام گرم کردم اما وارد بازی نشدم. لحظهای حرف از یک تعویض شد که فکر کردم نوبت من است اما بازیکن دیگری وارد زمین شد. همه شگفتزده شده بودند. پشت نیمکت، تماشاگران ایتالیایی معترض بودند، آنها مرا داخل زمین میخواستند. مالدینی تا جایی پیش رفت که آشکارا با بعضی از آنها درگیر شد. صحنهی مضحکی بود. دلپیرو نتوانست ارزشهایش را در آن ثابت کند. مقابل کامرون نشانههایی از روزهای اوجش نشان داد اما دوباره راهش را گم کرد. طبیعی بود که مردم به من فکر کنند. درواقع درگیری مالدینی و هواداران باعث خندهی من شد.
خیلیها اعتقاد داشتند که مانند جامجهانی ۸ سال قبل از ایتالیا، سزاوار زمان بیشتری برای بازی بودم. اما حضور در فرانسه برایم یک پیروزی بود. البته ۴۵ دقیقه گرم کردم و بازی نکردن خوشحالم نکرد اما هرگز نسبت به مالدینی کینهای احساس نکردم. هشت سال قبل ویالی بازیکن اصلی بود و در سال ۹۸ دلپیرو. کار من این بود که در مواقع نیاز آماده باشم که بودم.
از بازی فرانسه فقط خاطراتی دردناک دارم. بعد از ۵۰ دقیقه وارد زمین شدم. همه میگفتند با دلپیرو تیم ده نفره بود. خوب بازی نکرد اما اصلا اینطور نبود. وقتی وارد زمین شدم حالم خوب بود. حتی به گلزنی هم نزدیک شدم. اگر آن توپ وارد دروازه میشد گل طلایی بود و بازی تمام. اما ایتالیای من هرگز در جامجهانی خوششانس نبود. در سمت راست دروازهی بارتز بودم، تنها اشتباهم این بود که توپ را بلند زدم، اگر زمینی میزدم مطمئنم درون دروازه قرار میگرفت. ورزشگاه منفجر میشد و من قهرمان.
بعد دوباره شکست در ضربات پنالتی، سومین در هشت سال. چیزی که بیشتر از هر چیزی آزارم میدهد. در سه جامجهانی ایتالیا فقط یک بازی را در جریان ۹۰ دقیقه باخته بود و هرگز قهرمان نشد. اگر کمی شانس همراهمان بود شاید میتوانستیم سه بار پیاپی قهرمان شویم.
اولین پنالتی را وارد دروازه کردم. واقعا پاسادنا را پشت سر گذاشته بودم. اما شادی کوتاهی بود. استرس داشتم، اما وقتی توپ وارد دروازه شد یک کابوس را پاک کردم. رها شدم، اما برای جلوگیری از شکست کافی نبود. اتفاقی که برای من در پاسادنا افتاد، برای آلبرتینی و دیبیاجو رخ داد. در پایان خشمی داشتم که هنوز هم نمیتوانم به خوبی توصیفش کنم. به سختی فراموشش کردم و هنوز شبهای بیخوابی خیره به سقف را به یاد دارم.
با این حال، فرانسه ۹۸ جامی بود که حتی نباید در آن شرکت میکردم، بنابراین احساس مثبتی نسبت به آن دارم. فکر میکنم هر زمانی که به من فرصت دادند خوب بازی کردم اما هرگز از عملکرد شخصیام راضی نبودم. ترجیح میدادم بد بازی کنم اما فرانسه را شکست میدادیم. شاید همان «تقریبا» گل طلایی مسیر همه چیز را تغییر میداد. کاش توپ جمعکن آن تیم بودم ولی به فینال پاریس میرسیدیم.