طرفداری| در این گزیده از مرور زندگینامه خودنوشت مارادونا، سراغ فصل هشتم کتاب رفتهایم؛ جایی که دیگو به عنوان کاپیتان قهرمان جام جهانی و بهترین بازیکن دنیا یک بار دیگر باید در بزرگترین تورنمنت فوتبالی دنیا بازی کند و خب، هر جا که نامی از مارادونا باشد، حتما پر از جنجال و حاشیه است که باهم میخوانیم:
ایتالیای 90؛ انتقام
باید در ناپل با ایتالیا بازی میکردیم. خوشحال به کنفرانس خبری آمدم و حرفهایی زدم که هیچوقت به خاطرشان بخشیده نمیشوم، ولی حقیقت داشتند: «از اینکه الان همه از ناپلیها میخوان ایتالیایی باشن و از تیمملی حمایت کنن، خوشم نمیاد. ناپل همیشه از طرف بقیه ایتالیا طرد شده. اینجا همیشه بدترین آزارهای نژادپرستانه رو تحمل کرده.» انتظار انقلاب ناپلیها مقابل بقیه ایتالیا را نداشتم، چون میدانستم آنها هم ایتالیایی هستند، ولی خوب میدانستم وقتی ناپولی در شمال ایتالیا بازی میکند، چه اتفاقاتی رخ میدهد. آن بنرهایی که میگفت به ایتالیا خوش آمدید. خودتان را بشویید، مستاجرها! چرا باید آن نژادپرستیها را فراموش میکردم؟ چرا نباید وقتی به ناگهان ایتالیاییها میخواستند ناپل را جزو نقشه کشورشان حساب کنند، آن روزها را فراموش میکردم؟
آن زمان، جنارو مونتوری پالومبلا سردسته کوروای بی بود و جایگاه تماشاگران را مشخص میکرد که گفت: «ما ایتالیا رو حمایت میکنیم، ولی به آرژانتینیها هم احترام میذاریم و تشویقشون میکنیم.» از نظر من همهچیز روبه راه بود. من هیچ درخواستی نکرده بودم. بعد از تمام بلاهایی که سرمان آمده بود، اینکه فقط سوت نشنوم و هو نشوم، برایم کافی بود. با این حال، روزنامههای ایتالیایی از موقعیت سواستفاده کردند: "الان دیگر ایتالیا مقابل مارادونا است." یا اینکه "دیگوی عزیز، تو خونه میبینیمت!" آن "عزیز"، مزخرف بود، ولی آن قسمت در مورد خانهام، واقعا حقیقت داشت!
وقتی سوم جولای وارد زمین شدم، اولین چیزی که شنیدم تشویق بود. شروع به خواندن بنرها کردم: «دیگو در قلبمان، ایتالیا درترانههایمان»؛ «مارادونا، ناپل عاشق توست، ولی ایتالیا سرزمین مادریمان است.» برای اولین بار از اول جامجهانی، در تمام طول سرود ملی آرژانتین، تشویق شدیم. از نظر من، این خودش یک پیروزی بود. تحت تاثیر قرار گرفتم و لبخند زدم. اینها مردم من بودند. کسانی که مرا دیه کو، الدیگو صدا میزدند. مردم من.
نسبت به تمام بازیهای دیگرمان در تورنمنت، آرامش بیشتری داشتیم. شاید به خاطر آن بود که این بار کسی این فرصت را از ما نگرفت یا اینکه تاکتیکهای ایتالیا را خیلی خوب میشناختیم. وقتی توتو اسکیلاچی اولین گل را برای ایتالیا زد، نگران نشدم. به هیچ وجه نگران نشدم. پیش کانیگیا رفتم و به او گفتم: «آروم باش، کانی. به بازی خودمون ادامه میدیم.»
وقتی مشغول نشان دادن بهترین نمایششان بودند، مساوی کردیم. اولارتیکوچئا توپ را ارسال کرد و کانیگیا ضربه سر محشری با پشتسرش به آن زد و ایتالیاییها تاوان پس دادند. فکر میکنم در آن برهه هیچچیز بیشتر از اینکه بازی به پنالتی برود، رقبایمان را نمیترساند. چیزی برای از دست دادن نداشتیم و فشارمان را بیشتر کردیم. گرینگو گیوستی از آرژانتین اخراج شده بود و برای همین بازی را در وقتهای اضافه با هدف رسیدن به آن ضربات کلیدی در پنالتیها، ادامه میدادیم. آنجا بود که آس پیکمان، سرخیو الواسکو گویکوچئا، را به همراه داشتیم.
این بار پنالتیام را از دست ندادم. مثل همیشه نرم به آن ضربه زدم و گل شد. چه جشنی هم برپا شد و فقط از طرف پدرم یا کلودیا نبود. فریادهایی با لهجه غلیظ ناپلی هم شنیدم. با این حال، بگذارید همهچیز را آنجا رها کنیم. همهچیز را در دستان گویکوچئا رها کنیم که اول ضربه دونادونی و بعد پنالتی سِرنا را مهار کرد تا معجزه را به واقعیت بدل کند. مثل دیوانهها به اطراف میدویدیم و همدیگر را بغل میکردیم. در راه رختکنی که خیلی خوب میشناختم، دستم را بلند کردم تا از سکوها تشکر کنم. تا زمانی که از زمین خارج شوم، تشویقم کردند. در تونل روی پلهها، به دیواری تکیه دادم. در حالی که پیراهنم را محکم در دست گرفته بودم آن را بوسیدم و فریاد زدم: «عاشقتم. عاشتقم.»
به فینال رسیده بودیم. رختکن آنقدر شاد بود که تمام مشکلاتمان را از یاد برده بودیم. به خاطر کارتهای زرد و قرمز مقابل ایتالیا، اولارتیکوچئا، گیوستی، باتیستا و کانیگیا را در فینال نداشتیم. کانی کارت زردی مضحک به خاطر هندی در وسط زمین گرفته بود. تا همین امروز فکر میکنم اگر او را در فینال داشتیم، هیچکس نمیتوانست شکستمان دهد. الگرینگو گیوستی دمغترین مرد دنیا بود، چون میدانست دیگر پیراهن تیمملی را نخواهد پوشید.
با این حال، این ما بودیم: خوشحالترین آدمهای تاریخ فوتبال با وجود همهچیز. ما، لشکر مصدومان، محرومان و متهمان به فینال رسیده بودیم و برای دومین بار پیاپی باید برای قهرمانی جهان میجنگیدیم. آن تیم فاجعه کاری کرده بود که تیمهای کمی از پسش برمیآمدند. ما مثل همیشه از پایینترین نقطه به بالاترین جایگاه رسیده بودیم. آنجا بودیم و ایتالیا را کنار زده بودیم.
در همین باره بخوانید:
ایتالیای 90؛ انتقام/ ادامه
باید با آلمانی روبرو میشدیم که مثل همیشه تورنمنتی آرام و شیک پشتسر گذاشته بود. آنها در نیمه نهایی در ناپل، انگلیس را حذف کرده بودند و الان مثل 4 سال پیش، دوباره روبرویمان بودند. از آن سال تنها بوروچاگا، روجری و من درترکیب مانده بودیم. زیاد نبودیم و سربازان زیادی در جنگ از دست داده بودیم.
مورد سرقت قرار گرفتیم. آنها آن مسابقه را از ما از دُزدیدند. به نظر میرسید برنده از قبل انتخاب شده است. من در مورد تردیدهایم موقع قرعهکشی صحبت کرده بودم، باهاولانژ جنگیده بودم، خواسته بودم مبلغ پاداش بین بازیکنان فدراسیونها پخش شود. برای چنین قدرتی، اینها خیلی زیادهگویی بود.
آن مسابقه مقابل آلمان از همان اول مسخره بود. موقع سرود ملی، وقتی تصویر من روی اسکوربرد بزرگ ورزشگاه افتاد، سوتها شدیدتر هم شد. میدانستم همه مرا میبینند. میدانستم و برای همین خیلی واضح با لبهایم عبارت مادرخرابها را طوری ادا کردم که در هر زبانی قابل فهم باشد. آن را زیر لب آنقدر آرام گفتم که انگار داشتم با خودم صحبت میکردم. انگار میخواستم با همه بجنگم. همهشان مادر خراب بودند و دوست داشتم این را بدانند.
آلمان تیم بهتری بود. حقیقت دارد، ولی ما هم بزرگ بودیم. خیلی بزرگ. در همان اول بازی هم بوخوالد لگد محکمی نثارم کرد تا بدانم بازی قرار است چه شکلی پیش رود. داور حتی یک کارت زرد هم به او نداد. در 20 دقیقه اول حتی یک خطا هم برای ما نگرفت. بعد از پایان نیمه اول سراغ آن مکزیکی رفتم و خواهش کردم یکی را جریمه کند. همین کار را هم کرد. النگرو مونزون را بعد از خطا روی کلینزمان اخراج کرد. اینطور که جام کمکم از دستانمان خارج شد. دورتر و دورتر میشد. از بین قهرمانان جهان، فقط من در زمین مانده بودم. فقط اندکی شبیه یک تیم بودیم. آلمان یک بر صفر برنده شد.
به دخترم دالما قول داده بودم با جامجهانی به خانه بروم، ولی به جای آن مجبور شدم موضوع سخت، زشت و دردناکی برایش توضیح دهم: در فوتبال هر گندی رخ میدهد. آن صحنه به هیچ عنوان پنالتی نبود. ادواردو کودسال، داور مکزیکی، خطای سنسینی روی فولر را دید، ولی خطایی که چند ثانیه قبل ماتئوس روی کالدرون انجام داد را ندید.
و در پایان بازیاشک ریختم. بله، بدون هیچ خجالتی، اشک ریختم. اگر چنین حسی داشتم، چرا باید آن را مخفی میکردم؟ بیلاردو، گویکوچئا را برای پوشاندن چهرهام فرستاد تا کسی اشکهایم را نبیند. چرا؟ حتی وقتی اشکهایم از اسکوربرد بزرگ ورزشگاه هم پخش میشد، به سوت زدن ادامه دادند. چه میخواستند؟ که وقتی به زمین افتادهام، لگدم کنند؟ شکستم داده بودند. همهچیز تمام شده بود. البته تعجب نکردم. در رم و میلان همیشه همینطور با من رفتار میکردند. در مراسم اهدای بازی، از دست دادن باهاولانژ خودداری کردم، چون احساس میکردم از من دزدی شده و او هم در آن نقش داشته است. برای نایب قهرمانی هم جشن نگرفتم، چون به نظرم بیهوده بود.
میدانستم زندگیام بعد از آن عوض میشود. باید به ایتالیا برمیگشتم. باید برای انتقام و نشان دادن خودم به آنجا میرفتم، ولی تمام اتفاقاتی که بعد از ایتالیای 90 برایم رخ داد، حتی به مخیلهام هم خطور نمیکرد.
ماههای وحشتناکی پشتسر گذاشتم و انگار که داستانهای جامجهانی کافی نبوده باشد، با کوپولا هم به مشکل خوردم. اکتبر 1990 و پنج سال بعد از شروعمان باهم بود. هر کدام دلایل خود را برای جدایی داشتیم، ولی تصمیم گرفتیم یکی از کسانی که با ما کار میکرد، خوان مارکوس فرانچی، با من بماند. حس میکردم باید از کوپولا دور شوم و او هم همین احساس را داشت. زمان نشان داد تصمیم درستی گرفتهایم. در اکتبر به بوئنسآیرس برگشتم و تمام برگههای لازم را امضا کردم. وضعیت همکاریهای تجاری جدیدم را مشخص کردم و خبر دیگری هم دادم. در 11 اکتبر 1990 گفتم: «دیگه برای تیمملی بازی نمیکنم. فکرهام رو کردم و تصمیمم رو گرفتم. برام خیلی سخته که کاپیتانی تیمیکه عاشقش هستم رو واگذار کنم، ولی مجبور به این کار شدم. به من دروغ گفتن و زیر پام رو کشیدن. ژائو هاولانژ به آرژانتین اومد و عین بهترین آدم دنیا باهاش برخورد شد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، ولی مگه همه فراموش کردن تو جامجهانی چی شده؟ آدمهایی که تو فرودگاه به استقبالمون اومده بودن و داد میزدن قهرمانها یادتون رفته؟ یادتون رفته میگفتن ازمون دزدی شده؟ برای تکمیل شاهکار هم خولیو گروندونا نامهای به ویولا، رئیس رم زد و ازش بابت رفتاری که با ما داشتن، تشکر کرد! دیگه نمیدونم چیا شده. پس با این وجود، گیوستی، براون، روجری و من همه کودنیم. حتی به بدرفتاری با ما هماشارهای نکردن. گروندونا نایب رئیس فیفا است و وقتی اون جام رو از ما قاپیدن، حتی جرات نداشت یه انگشتش رو برامون بالا ببره. با وجود دردی که در قلبم حس میکنم و با وجود عشقی که به تیمملی دارم، خداحافظی میکنم.»
انگار قلبم را از سینهام بیرون کشیده بودند.