فیوریو یخدانسه سال پیش سه روز مونده به زمستون ساعت سه بعد از ظهر سه طبقه رو با سه پایه و دوربین اومدم پایین و از خونه زدم بیرون میخواستم هم دو سه قدم راه برم هم اگه شد سه چهار تا عکس بگیرم . دو سه سالی میشد که عکس نگرفته بودم. تا از در زدم بیرون یکی از همسایه ها رو دیدم ،خونشون سه تا خونه پایین تر از ماست بد از چاق سلامتی گفت که ناودون خونشون خرابه تو این دو سه هفته بارونی سه بار از سه جا سقف خونشون ریخته بنا هم گفته سه تومن میخواد سقفو درست کنه با خجالت گفت کل حقوق من ماهی سه تومنه اگه اونم بدم بنا ، سه هفته باقی مونده از ماه رو چیکار کنم ؟؟ گفتم بابام یه چیزایی از بنایی بلده الان خونه نیست رفته تا سه را سرگردون سه چهار ساعت دیگه برمیگرده حتما بهش میگم غصه شو نخور
تشکر کرد و خدافظی کردیم . پیاده راه افتادم تا رسیدم به خیابون سی و سه تو افسریه منظره بد نبود گفتم وایسم و عکس بگیرم سه تا پرنده نشسته بودن روی سه تا سیم مختلف تیر برق تا اومدم عکس بگیرم دو سه تا بچه گلوله برف پرت کردن و هر سه تا پرنده پریدن و رفتن چرا همه شانسای من سه سوته میپره ؟؟؟ تو همین فکر بودم که یه صدای ناجور از تو فکر درم آورد و برق از سه فازم پرید
برگشتم دیدم تصادف شد و سه تا ماشین خوردن به هم
و داد و هوار هر سه تا راننده در اومد حوصله داد و هوار نداشتم خودمم مثل شانسم که سه سوته پرید از خیابونه سی و سه دور شدم سوار مترو شدم و تو ایستگاه بهارستان پیاده شدم
چشمم پشت ویترین یکی از مغازه ها به یه سه تار خوشگل افتاد خواستم ازش عکس بگیرم ولی مغازه دار گفت عکسبرداری ممنوعه این یکی سه سوتم نشد که پرید بیخیال شدم و رفتم تا دور میدون و نشستم هندزفری گذاشتم تو گوشم و رادیو گوشیو روشن کردم عبادی با سه تار داشت تو دستگاه سه گاه تکنوازی میکرد تو فکر فرو رفتم که نه پول خرید سه تارو دارم و نه اجازه عکس گرفتن با خودم گفتم کاش دوربینو بفروشم و سه تار بخرم بدبختی اینه که دوبینم خیلی دوست دارم انقدر فکر تو فکر شدم که اصلا نفهمیدم چجوری سه ربع گذشته و من هنوز دور میدون نشستم هوا کم کم داشت تاریک میشد سه تار عبادی هم تموم شده بود و من اصلا تو باغ نبودم
خلاصه سوار مترو شدم و برگشتم خونه بدون عکس بدون سه تار با دردی که مهره سه کمرم گرفته باید سه طبقه با پله برگردم بالا . بالاخره رسیدم خونه و نشستم رو کاناپه چشمم به یه کتاب افتاد که رو میز بود جلد داغونی داشت برداشتم و بازش کردم کتاب شعر بود نمیدونم از کی تو صفحه ای که باز کردم این شعر بود
سه روزه رفتی و سی روزه حالا
زمستون رفتی و نوروزه حالا
خدایاچرا هرجا میرم همش یاد رفته ها و نداشته هام میفتم ؟؟؟
تصمیم گرفتم برم دکتر تا شاید از این افسردگی خلاص بشم
فردای اون روز رفتم دکتر و الان بعد از سه سال افسردگیم سه برابر شده ولی امشب سه تا به ذغال یکم حالم بهتر شد😂