نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه؛ پاورچین، بی صدا، کاملا فضول، رفتم پشت چشمیِ در.
بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان:امروز دیگه هیچ جا، شنبهها روز خاله بازیه!
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اون جا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم! بچه از خنده ریسه میرود!
نمیدانم ساختمان بستنی چیست. ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف میزنند.
بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که "بره پیش بچههاش و بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم!
نظافت طبقه ما تمام میشود.
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آن دفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادام زمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند.
مادرانگی که به زاییدن، سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودن که به مهدکودک/۴دوزبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها،
از مادر، مادر میسازد.