چشم های پیرمرد هنوز بهت زده بود. انگار همه ی اتفاقات همین الان افتاده بود. به سرفه افتاد. نمیدانم خیسی چشمهایش بخاطر سرفه ها بود یا یادآوری خاطرات گذشته.
از بطری آبی که بهش دادم چند جرعه خورد و بعد بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد شروع کرد به حرف زدن:
" بعد از رفتن ویلیام تا چند دقیقه شوکه بود. نمیدونستم بخاطر کدوم گناه باید این چنین مجازات می شدم. چرا باید فوتبال بازی کردن من تا این اندازه ناراحت کننده و نفرت انگیز باشد. سوالی که چند ماه بعد پاسخش رو فهمیدم.
شک و دو دلی مثل خوره به جانم افتاده بود. نمیدونستم چکار کنم. احساس پشیمانی داشتم. کاش هیچ وقت برای امضای قرارداد نمی رفتم. ولی کاری نمیشد کرد. از یک طرف سالها تلاش و تمرین به نتیجه رسیده بود. از طرفی به مربی قول داده بودم که خودم رو خیلی زود به باشگاه معرفی کنم. وسایلی که داشتم رو جمع کردم و به طرف خونه راه افتادم.
آماندا مثل همیشه کارش رو خوب بلد بود. وقتی که خواستم بهش بگم که قراره برای امضای قرارداد با باشگاه استوک سیتی برم و حداقل دو سال از خونه دور باشم انتظار داشتم ناراحت بشه و بخواد که جلوم رو بگیره. اما با یک جمله همه ی نگرانی های من رو برطرف کرد.
- بعد از دو سال من و کوین میایم به خونه ی جدیدمون. خونه یه قهرمان.
نمی دونستم چی باید جوابش رو بدم. اما وقتی که لبخند و اشتیاق رو توی چشماش دیدم ته دلم قرص شد.
- یعنی تو نمی خوای....
اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم.
- تو سالها برای رسیدن به این هدف تلاش کردی. وقتی که از سرکار میومدی با اینکه خسته بودی اما تمرین میکردی. من و کوین هم تماشات می کردیم. آرزو می کنم کوین هم مثل تو برای رسیدن به هدف هاش تلاش کنه.
ناخودآگاه بغضم گرفت. اما آماندا با آغوشش مثل همیشه به دادم رسید.
صبح روز بعد با بوسیدن آماندا و کوین به طرف باشگاه رفت. به طرف رویاهای دور و دراز.
با دیدن رقم روی قرارداد نزدیک بود پس بیافتم. 450 پوند ماهیانه!!!! این رقم تقریبا پنج برابر حقوق دریافتیم از کار توی معدن بود.
ریچی بارکر که تعجب من رو دیده بود با خنده گفت: چیه؟ چرا یخ زدی؟ نکنه پشیمون شدی؟
- مطمئنین این رقم درسته؟ این دستمزد ماهانه منه؟
- غیر از من و تو و مدیر مالی کسی داخل این اتاق هست؟
- نه! ولی این مبلغ خیلی زیادیه.
- این قرارداد برای فصل اول هست. به اضافه خوابگاه و یک سری پاداش برای چیزای مختلف. مثل قهرمانی تیم توی لیگ و برد توی بازی های بزرگ. اگر عملکردت خوب باشه فصل آینده این رقم افزایش پیدا میکنه. همین الان رقم قرارداد مارک چمبرلین چندین برابر این رقم هست.
- باورم نمیشه.
- بهتره که توی این باشگاه دنبال اهداف و آرزوهای بزرگ باشی. اگر بخوای دنیای کوچیکی داشته باشی به جایی نمیرسی. الان هم قرارداد رو امضا کن و بعد برو توی خوابگاه استراحت کن. از فردا تمرینات سنگینی داریم.
- چشم قربان.
- قربان دیگه چیه. مگه من رئیستم.
- ببخشید ببخشید. چشم مربی.
وقتی که به همراه نماینده باشگاه راهی خوابگاه شدم انگار که توی خواب بودم. بعد از چند لحظه به خوابگاه رسیدیم. یک ساختمان بزرگ هشت طبقه بسیار شیک. از پله ها رفتیم بالا تا رسیدم به طبقه سوم. نماینده گفت اینجا اتاق شماست. فعلا با پل مگوایر هم اتاقی هستی. البته پل یک ماه اینجاست و بعد میره به خونه ی خودش که باشگاه براش خریده. بعد از اون تا نیم فصل تنهایی.
- خونه ای که باشگاه خریده براش؟!!!
- بله. باشگاه برای بازیکن ها بعد از دو فصل، یک خونه در نظر میگیره که میتونن اونجا ساکن بشن.
در اتاق رو باز کرد. پل در رو باز کرد.
- هی جیمز! هم اتاقی جدید آوردی؟
- بله. رابرت گیبسون.
- پس اسکاتلندی هستی؟
- بله
- خوش اومدی. بیا داخل.
وارد اتاق شدم. اتاق درست دو برابر خونه ی من شفیلد بود.
- چرا ماتت برده رابرت؟
- چی؟
- می گم چرا ماتت برده. وسایلت رو بیار داخل.
مثل یک بچه که به حرف پدر و مادرش گوش می کنه چمدونم رو بردم داخل.
- اون تخت کنار پنجره برای توئه. البته اگر خواستی میتونی جابه جاش کنی.
- نه همین جا خوبه ممنون.
پل زد زیر خنده. چرا مثل بچه ها حرف میزنی؟
- معذرت می خوام.
- نیازی به عذرخواهی نیست. تا تو وسایلت رو بچینی و استراحت کنی منم یه دوش میگیرم بعد با هم میریم شهر رو می گردیم.
- بله حتما.
باز پل زد زیر خنده و رفت. من موندم و یک دنیا شگفتی....
ادامه دارد....
آخرین شوت (یک داستان فوتبالی)| قسمت اول
آخرین شوت (یک داستان فوتبالی)| قسمت دوم