سرودن این غزل برمیگرده به سال ها قبل که اخیرا کمی ویرایشش کردم.
باران...، همان که نگاهش همیشه نم زده است
در عاشقانه ترین لحظه آتشم زده است
آهسته می گذرم از میان قاصدکان
هرجا که می نگرم خاطراتِ نم زده است
مهتاب...، می رسد از کوچه های ابری و باز
مستانه بر تن شب، عطر صبحدم زده است
هرچند خانه ی ما مثل آسمان زیباست
اما بدون تو ای ماه...، خانه غم زده است
فردا خدا به تماشای باغ می آید
چون یاس، نقش تو را بر تنش قلم زده است
امشب چرا دل من حال دیگری دارد؟!
شاید حکایت شب را کسی به هم زده است
آری...، به خالق آیینه های شب سوگند
در کوچه باغ خیالم، کسی قدم زده است
پی نوشت (همین حالا):
و چه فصل زیباییست پاییز...
اگر هم می افتیم، عاشقانه رنگ بپاشیم به تن خاک
و نارنجی کنیم خیال خاکی کوچه را