میخواهم از یک فینال ساده فوتبال، فینالی که فقط ظاهرش یک فوتبال بود حرف بزنم. هیچکس نمیتواند مثل پله روضه فینال هزار و نهصد و پنجاه را بخواند و مقتل ماراکانا را شرح بدهد. شانزدهم جولای، پله 9 ساله بود. در یک شهر کوچک و دور به اسم بائورو توی خانه ای لابلای دست و پای مردهایی که گوش چسبانده بودند به رادیو نشسته بود و نفس نمیکشید. برزیل که در مقدماتی تیم ها را با پنج تا گل و شش تا گل و هفت تا گل به هم بافته بود رسیده بود فینال و داشت جلوی چشم دویست هزار تماشاگر در ریودوژانیرو جلوی اروگوئه بازی میکرد؛ نیمه دوم بود و یکی هم زده بود. همه منتظر دومی یا سومی بودند که گزارشگر دقیقه 66 انگار که از دهنش در رفته باشد گفت "گل... گل برای اروگوئه... برای اروگوئه...". بعدها گفت دوبار گفتم برای اروگوئه چون اطمینان داشتم مردم برزیل اولی را باور نمیکنند. طبق جدول آن سال مساوی هم برزیل را قهرمان ژول ریمه میکرد اما فوتبال 90 دقیقه بود و دقیقه 79 هم داشت.
گل اول برای اروگوئه توسط خوان شیافینو دور از دستان باربوسا گلر برزیل
جیجیا، آلسیدس جیجیا فوروارد اروگوئه در روزی که روزنامه های برزیل صبحش جلو جلو تیتر "قهرمانی جهان مبارک" را روی صفحه اولشان کار کرده بودند توپ را کرد تو سه جاف دروازه برزیل و چاقو را تا دسته فرو کرد تو شاهرگ سرزمین قهوه و فوتبال. دویست هزار برزیلی در ماراکانا و میلیونها در تمام پهنه گسترده اش تنفسشان قطع شد. جیجیا که از لای سکوها رفته بود مدالش را بگیرد بعدها جایی گفته بود "در تمام عمرم هرگز مردمی به غمگینی برزیلی های آن دقایق ندیدم" و بعد با ابراز همدردی کمتری گفته بود "در تاریخ فقط سه نفر توانستند ماراکانا را با یک حرکت ساکت کنند؛ پاپ، فرانک سیناترا و من." نلسون رودریگز ورزشی نویس برزیلی ها فردای فینال نوشت "هر کشوری فاجعه ملی خودش را دارد، چیزی مثل هیروشیما. هیروشیمای ما شکست هزار و نهصد و پنجاه از اروگوئه خواهد بود."
گل برتری اروگوئه به وسیله جیجیا جام جهانی را برای اروگوئه به ارمغان آورد.
اهدای جام از سوی ژول ریمه رئیس وقت فیفا به ابدولیو وارلا کاپیتان اروگوئه
خب، پله فینال 1950 را شرح نمیدهد که یک گزارش ورزشی یا تاریخی داده باشد. او از این بدبختی تحلیل دارد و یک نتیجه عجیب. میخواهد از تولد سرزمینی به اسم برزیل بگوید. "میخواهم از تولد سرزمینی به نام برزیل بگویم. آن وقت ها ما نمیدانستیم سائوپائولو چطور جاییست یا ریو کجاست. فقط شنیده بودیم سرمایه دار ها و سیاستمدار ها آنجا زندگی میکنند و امارت های پاریسی و انگلیسی و پیست های اسب دوانی دارند. اگر ما فکر میکردیم از ریو خیلی دوریم، نمیدانم برزیلی های ساکن آمازون یا مرداب های وسیع پانتانال چه حسی داشتند. دیدن هرچیزی بیرون از زادگاه برای همه، جز معدودی برزیلی خوش شانس رویای دور و درازی به حساب می آمد. من تا پانزده سالگی چشمم به دریا نیوفتاده بود. اما روزی که باخیتم، یک غم، شانه به شان تمام برزیل را درنوردید. تا آمازون، تا دور دست ترین روستا ها. ما یکباره جغرافیایی شدیم که همه ساکنانش یک غم داشتند. اسم غممان برزیل بود. ما اینطور برای اولین بار فهمیدیم برزیل چی هست اصلا. همانقدر شانه های پدر من و مردهای بائورو از گریه تکان خورد که شانه های یک مرد اتومبیل دار در سائوپائولو. شانزده جولای هزار و نهصد و پنجاه، غروبی که اروگوئه جام را برد بالای سرش ما برزیل شدیم. دیگر با هم بیگانه نبودیم و فکر نمیکنم بعدش هم دوباره غریبه شده باشیم."
این متن قسمتی بود از اپیزود در ستایش بطالت از پادکست احسانو به قلم احسان عبدی پور. میتونید این پادکست رو از کست باکس ، اپل پادکست و تهران پادکست گوش کنید.