طرفداری- گریهی از ته دل را دوست دارم. برای یک مرد اعتراف به این موضوع شجاعت زیادی میطلبد. بگذارید داستانی را بازگو کنم که زندگی مرا تغییر داد. شاید بگویید داستانت را میدانیم ایان اما باور کنید چنین نیست.
در واقع ایان تا 21 سالگی در فوتبال حرفهای نشده بود و در کارخانه شکرسازی کار میکرد. یک ماه هم در زندان بود.
مطمئنم رسانهها بارها و بارها چنین جملاتی در موردم به کار برده اند. همیشه هم از داستانم برای درس عبرت دادن استفاده کرده اند؛ برای نشان دادن اینکه هیچوقت دیر نیست، همیشه باید به دنبال رویا رفت، تسلیم نشد و این چیزها...! گاهی مردم فراموش میکنند جستجوی یک چیز برای یک مدت طولانی، باعث میشود به آن هدف برسید. بله من به صورت حرفه ای فوتبال بازی کردم و همه چیز شگفت انگیز بود اما قبل از اینکه به کریستال پالاس بروم، در تمام لحظات زندگی ام، شکست خورده بودم.
در تمام لحظات!
در 11 سالگی کم کم شروع کردم به باشگاهها سر بزنم تا تست فوتبال بدهم اما متاسفانه تا چند هفته قبل از تولد 22 سالگی، نتوانسته بودم حرفه ای شوم. 11 سال شکست کامل را تجربه کردم؛ 11 سال بی جوابی و انتظار پاسخ از آرسنالها، چلسیها و باقی باشگاهها.
یازدهم سال ناکامی، روی انسان تاثیر میگذارد.
مادرم همیشه میگفت «خیلیها سر میزنند اما افراد کمی انتخاب میشوند.» موضوع جالب این بود که اصلا این جمله تهییج کننده هم نبود. حرفش بیشتر شبیه «قرار نیست چیزی از تو دربیاد» مانند بود. در یک بخش از زندگی ام که 19 سالگی بود و در سالن انتظار باشگاه برایتون نشسته بودم، بسیار به تمام ابعاد زندگی فکر کردم. واقعا انگار دیگر پایان خط بود. سعی میکردم خودم را نبازم. راستش را بگویم به قدری اوضاع بدی داشتم که حتی برای بازگشت به خانه با قطار، پول نداشتم.
تصور کنید، یک جوان 19 ساله برای یک سفر ساده از خانه اش در لندن به برایتون، التماس میکند، قرض میگیرد و گاهی جیبش زده میشود. برای چه؟ تا در دوره تمرینی شش هفتگی، حضور کاملی داشته باشد. در واقع همه چیز برای من خوب پیش میرفت. گل میزدم و انتظار داشتم قرارداد خوبی نصیبم شود. آنها بیشتر از یک ماه مرا نگه داشتند، بنابراین حس میکردم بالاخره به موفقیت نزدیک شده ام.
در یکی از روزهای تعطیل، میخواستم به لندن برگردم تا خانواده را ببینم ولی آهی در بساط نبود و از پس کرایه قطار برنمیآمدم. دو بازیکن برایتون به من گفتند میتوانم از مزیتهای حضورم در باشگاه استفاده کنم و درخواست دهم. گفتند فقط از خانم مسئول بخواه. من هم به آن خانم گفتم.
«یکی از آموزشیهای تیم هستم و پول برگشت به لندن را ندارم.»
او خیلی مهربان بود اما مطمئن بودم مسئول بخش هزینههای رفت و آمد نیست. به من گفت «لطفا یک لحظه اینجا منتظر باش.» منتظر ماندم... منتظر ماندم... منتظر ماندم و منتظر ماندم. پنج ساعت آنجا نشسته بودم، نه کتابی بود، نه تلویزیونی و نه هیچ چیز دیگری. فقط منتظر ماندم، منتظر برای اتفاقی که رخ دهد و به خانه برگردم. واقعا احساس ناتوانی میکردم.
در سکوت مطلق نشسته بودم و امیدوار به اینکه کسی مرا صدا کند. صدا کند و بگوید که چقدر در تمرینات تلاش میکنم، بگوید که چقدر مسافت طولانی سپری کردم تا اینجا بیایم، بگوید که چند ساعت منتظر مانده بودم. اینها را می گفت و من به خانه بر می گشتم.
درست راس ساعت پنج، استیوی فوستر، کاپیتان تیم اصلی برایتون، آمد تا به خاطر مصدومیت تحت مراقبت قرار گیرد. ما اغلب موقع تمرین کمی گفتگو می کردیم و در آن لحظه از من پرسید چرا آنجا نشسته ام. «منتظرم تا کمک نقدی کنند به خانه برگردم.» صورتش درهم شد. پرسید «از کی؟ از امروز صبح؟» به خدا قسم راست می گویم که او وارد اتاق شد و صدایش به قدری بلند بود که از بیرون هم می شنیدم. فوستر داد می زد و می گفت «واقعا چطور دلتان آمد این پسر را منتظر بگذارید؟ این پسرک بیچاره از صبح منتظر شماست.» کمی بعد او به همراه آن زن بیرون آمد و در دستش 200 پوند، پول نقد بود.
آن پول را گرفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدم. بعد زدم زیر گریه و به خاطر آن پنج ساعت ناتوانی که تا آخر عمرم از یادم فراموش نخواهد شد، گریستم. آن اتفاقات فراتر از فوتبال بودند.
می دانم همه مرا به عنوان یک انسان خوش شانس و خوش اقبال می شناسند. مردی با دندان طلا و کلاههای عجیب. فکر می کنند باید شوخی باشد، فقط شوخی. به دست آوردن این لبخند ساده نبوده. آن فیلم انتقام جویانِ چند سال پیش را به یاد دارید؟ مخصوصا این دیالوگ که بروس بنر می خواهد به هالک تبدیل شود و می گوید «این هم راز منه کاپیتان. من همیشه گرسنهم.»
شاید استفاده از یک نقل قول فیلم ابرقهرمانی برای توصیف زندگیام عجیب باشد، اما واقعا احساس نزدیکی می کنم. این با زندگی من گره خورده و حقیقتا برای بخش زیادی از زندگی ام، هم تشنه بودم هم گرسنه. یک ماجرای جالب تعریف کنم. یک چیز جالب در مورد من این است که همه فکر می کنند به عنوان یک طرفدار آرسنال به دنیا آمده و رشد کردم اما در حقیقت در کودکی اهل جنوب لندن و منطقه وولویچ بودم. تقریبا دوران بچگی من در بروکلی سپری شد. این روزها نیم میلیون برای خرید یک خانه در این منطقه لازم است اما قبل تر وضعیت این گونه نبود و هیچکس به بچههای مریت رود اهمیتی نمیداد.
هر روز بیرون می رفتیم و فوتبال بازی می کردیم؛ فقط فوتبال. فوتبالِ جنوبی لندنی با دیوارهای آجری بزرگ و بدون قانون. پدرانی هم بودند که اگر توپ به ماشینشان می خورد، با یک چاقو آماده پاره کردن توپ بودند.
فکر کنم هفت یا هشت ساله بودم که فوتبال بازی کردن را شروع کردم. اول در خیابانها بازی می کردم و سپس به پارکی با نام هیلی فیلدز نقل مکان کردم. یک بار هم در این پارک شکست نخوردم؛ حتی یک بازی. وقتی با مادرم، ناپدری و دو برادر بزرگترم به بروکلی نقل مکان کردیم، پول زیادی در بساط نداشتیم. تا مدتی با یک خانواده دیگر، در یک خانه زندگی می کردیم.
بزرگ آن خانه جیمز رایت بود و من او را آقای جیمز صدا می کردم. او مردی قاطع و محترم در منطقهمان بود. همیشه بچههای زیادی در خانه او رفت و آمد می کردند؛ علتش هم این بود که اهل معاشرت بود. تیمی داشتیم به نام «تیم هیلی فیلدز». اعضای آن را پسرانی که در اطراف خانه آقای جیمز بازی می کردند، تشکیل داده بودند. استفورد، برادرم مائوریس، سلوین، ایدن و چندین نفر دیگر. من هم بودم. تیم شکست ناپذیری تشکیل داده بودیم؛ با محلات دیگر مسابقه می دادیم و می بردیم؛ به همین سادگی!
پیروز می شدیم چون برادرم مائوریس بهترین بود. همه کار با توپ انجام می داد: با پای چپ، با پای راست، دریبل، پاس و هرچیزی که فکرش را بکنید. هرکاری که قادر به انجامش بودم، او بهتر از من انجام می داد. او این موضوع را می دانست و همیشه با آن اذیتم می کرد. واقعا در عصبانی کردن من استاد بود. با اینکه قهرمانم بود اما تا گریهام را در نمیآورد، راحت نمینشست.
اما
هر موقع که مائوریس مرا اذیت می کرد، بیرون می رفتم و طوری تمرین می کردم که انگار «بچه کاراته باز» هستم. وقتی او می گفت نمیتوانی با پای چپ شوت بزنی، توپ تنیس را بر می داشتم و به سمت دیوار، شوت می زدم. از کنترل توپ گرفته تا پاس و ضربات والی. همه و همه را تمرین می کردم. تا وقتی که دردم بگیرد تمرین می کردم. باید خودم را ثابت می کردم. وقتی هم مثلا پای چپم درد می گرفت، تمام این کارها را با پای راست انجام می دادم.
سپس به هیلی فیلدز برمی گشتیم تا خودی نشان دهم. وقتی توانایی هایم را پای چپ را به رخ می کشاندم، مائوریس می گفت «پای چپت بهتر شده اما هنوز ضربه سر نمیتوانی بزنی.»
دوباره بر می گشتم و با توپ تنیس، به سمت دیوار ضربه سر می زدم. اینکار را هی تکرار می کردم. باز هم مائوریس می گفت «خب ضربات سر را بهتر می زنی اما هنوز هم چشمانت را می بندی.» باز می گشتم و رو به دیوار، ضربه می زدم و زیر لب با خود می گفتم «چشمانت را نبند، چشمانت را نبند، چشمانت را نبند. وقتی تلویزیون تماشا می کنی، بازیکنان چشمانشان را نمی بندند، چرا تو اینکار را انجام می دهی؟»
دائم روپایی می زدم، شاید نزدیک 600 بار تا کنترل توپم را بهتر کنم. به خدا قسم که راست می گویم. بالاخره به نقطه ای رسیدم که می توانستم توپ را خوب مهار کنم، خوب پاس دهم، خوب شوت بزنم و ضربات سرم را هم بهبود بخشم. می توانستم با سری بالا، در هیلی فیلدز بچرخم و بگویم که حالا یک فوتبالیست بهتر شده ام. چند روز بعد، برای تیم مدرسه هم برگزیده شدم. برادرم مائوریس هم انتخاب شد. من سال چهارمی بودم و او سال ششمی.
در اولین بازی، برابر تیمی به نام فیرلاون بازی کردیم و مائوریس با پای چپ گلی خارق العاده به ثمر رساند که تا مدت ها در موردش حرف می زد. جدی می گویم، در مورد این گل دائم صحبت می کرد. از نظر او تمام گل هایی که برای پالاس و آرسنال به ثمر رساندم هیچ است؛ گل مائوریس برابر فیرلاون در مدرسه، بهترین گل تمام ادوار بود.
زندگی سختی را می گذارندیم و بالاخره با وجود تمام سختی و فراز و فرودهای زندگی، از خانه آقای جیمز بیرون آمدیم. پدر ناتنی من چندان آدم خوبی نبود. می دانید فقط مواد مخدر مصرف می کرد، به قمار علاقه داشت و با مادرم بد برخورد می کرد. در ضمن از من هم خوشش نمی آمد. اگر بیرون می رفتیم، همیشه برای مائوریس، نیکی و دیون لباس می خرید اما به من که می رسید، می گفت سایز مرا نمی داند یا مزخرفاتی از این قبیل که بهانه جور کند. من دائم لباس های کهنه برادرانم را می پوشیدم.
با وجود تمام زورگویی هایی که می کردند، بی رحمی ها و سنگدلی ها، فوتبال را تنها راه نجات و فرار می دیدم. تنها دلخوشی من و برادرم این بود که برنامه «Match of the Day» را تماشا کنیم اما او این لذت را هم از ما می گرفت و می گفت رویتان را به دیوار کنید. ما تمام مدت پخش برنامه رویمان به دیوار می ایستادیم. وحشتناک بود. هر بار که این کار را انجام می داد، شب ها با گریه می خوابیدم. مائوریس مجبور می شد گوش هایم را بگیرد که کمتر صدای فوتبال بشنوم و اذیت نشوم. «گریه نکن، گریه نکن دیگه.» حرف های همیشگی مائوریس که شب ها عادت به شنیدنش داشتم.
سال ها گذشت و من خیلی چیزها یاد گرفتم. یاد گرفتم صبور باشم، نه با قدرت، بلکه با هوشِ خود گلزنی کنم. بهترین گلم به سال 1993 بر می گردد که برابر اورتون به ثم رساندم. شروع مجدد، کنترل با پای چپ، با پای راست، عبور از مت جکسون و گلزنی برابر نویل ساوثهال. پس از اتمام شادی گل، به یاد خاطرات گذشته افتادم و خوشحال شدم. آن گل برایم بهترین به حساب می آید. حتی مائوریس هم این گل را عالی می داند!
در نوجوانی اشتباهات زیادی انجام دادم، به قدری بد که شرمم می آید بگویم. همیشه سعی می کردم در دردسر نیفتم و از پلیس ها دوری کنم. ولی یک روز، حماقتم کار دستم داد و در سن 19 سالگی، به زندان افتادم. زندان جای بدی است. می توانم با کلمات و واژه های عجیب، توصیفات عجیبی از زندان بگویم اما به گفتن این اکتفا می کنم که آشغال است. همه کار کنید تا پایتان به زندان باز نشود. البته خوش شانس بودم چون فقط دو هفته در زندان چلمسفورد سپری کردم. جرمم هم پرداخت نکردن جریمه های رانندگی بود. می دانید وقتی در سلول را بر روی شما می بندند چه می شود؟ انگار که دنیا به پایان رسیده؛ به شخصه من زیر گریه می زدم.
همان سال، من با شارون آشنا شدم که همسر اولم است. سرپرستی فرزندش را هم بر عهده گرفتم. اسم پسرش را می دانید. شون رایت فیلیپس، وینگر اسبق منچسترسیتی و چلسی. وقتی از زندان بیرون آمدم، می خواستم کاری کنم که از این مخمصه خلاص شوم. بنابراین فوتبال را کنار گذاشتم و گفتم که باید کار کنم. همه داستان زندگی مرا می دانند ولی هیچکس نمی داند در 19 سالگی قید فوتبال را زدم. قبول کرده بودم فوتبال در سرنوشت من جایی ندارد. شون چهار سال داشت که در کارخانه شکر شروع به کار کردم و تقریبا آنجا از کار خود ناراضی بودم اما چاره ای هم نداشتم. آن روزها خیلی کم فوتبال بازی می کردم و در همین حین، پیشنهاد جلسه تمرینی دو هفته ای در کریستال پالاس به من شد.
داشتن سوء سابقه باعث می شد حس خوبی به این پیشنهاد نداشتم و برای بار اول آن را رد کردم. بالاخره راضی شدم و در تمرینات شرکت کردم. به معنای واقعی کلمه، محشر بودم. بالاخره قبول شدم و می توانستم بعد از سختی ها، زندان، تحمل مشکلات به خودم فوتبالیست حرفه ای بگویم. مادرم وقتی این خبر را شنید، نتوانست جلوی بغضش را بگیرد و گریه کرد.
جام حذفی 1990 و قرار بود در مسابقاتی که همه در انگلیس تماشایش می کردند، برابر منچستریونایتد بازی کنم... یا عیسی مسیح! فقط هدفم نشان دادن خودم بود. در تونل زیبای ومبلی با کفش های جدیدم قدم می زدم و آماده بازی می شدم. واقعا صدای خارق العاده ای در ورزشگاه حاکم بود. داشتیم بازی را 2-1 می باختیم که من وارد بازی شدم. می خواستم اثری بگذارم، مهم نبود خوب یا بد. به همین خاطر در 20 یاردی دروازه، توپ را گرفتم و به سمت دروازه حرکت کردم. گریس پالیستر و مایک فیلان خواستند توپ را از من بگیرند اما مسیرم را عوض کردم و در نهایت تعجب، فضای خالی زیادی را مشاهده کردم که می توانستم استفاده کنم.
جیم لیتون در میان دروازه های بزرگ ومبلی، بسیار کوچک به نظر می آمد. شوت زدم و دیگر چیزی حس نکردم. فقط دیدم هم تیمی هایم بر روی من پریده اند و شادی می کنند. آدرنالین خونم بالا رفته بود و همه چیز را در پوست و گوشتم حس می کردم. سه دقیقه پس از ورود به زمین گلزنی کرده بودم. شگفت انگیز بود.
آن گل، زیباترین احساسات را برایم تداعی می کند. از آرسنالی ها عذرخواهی می کنم اما این حس بی نظیر است. نمی دانم چه شد ولی خیلی زود فهمیدم که آرسنال به دنبال من است و در یک چشم بهم زدن، در تست های پزشکی شرکت کردم. هواداران دائم به من می گفتند «مقابل تاتنهام گلزنی کن. ببین مقابل اسپرز گلزنی کنی، افسانه می شوی. من عاشق آرسنالم. بعضی ها شاید در این مورد غر بزنند اما حقیقت چنین است. آرسنال تا ابد آرسنال خواهد ماند و این باعث خوشحالی من می شود.