طرفداری- در 5 نوامبر، بی دلیل بین دو نیمه بازی حمله، پانیک اتک به من دست داد. هراسان و وحشت زده بودم. هرگز قبلا تجربه نکرده بودم و حتی پیش از این، از وجودش اطلاع هم نداشتم. ظاهرا این بیماری درست مثل پیچ خوردن مچ پا و دست، واقعی است. از آن روز به بعد، همه چیز در خصوص نگرشم به سلامت روانی عوض شد. هرگز در خصوص توصیف خودم به دیگران و به اشتراک گذاشتن احساساتم راحت نبودم.
در سپتامبر 29 ساله شدم و می توانم به راحتی بگویم در طی این 29 سال، همیشه محافظه کار بودم و هرگز چیزی از زندگی شخصیام را به بیرون راه ندادم. دوست داشتم در مورد بسکتبال صحبت کنم و این برایم راحت بود. اما به اشتراک گذاشتن احساساتم، هرگز برایم ساده نبوده؛ نه حتی خانواده، نه دوستان و نه نزدیکانم، هیچوقت از مشکلاتم خبردار نمی شدند.
به قلم کوین لاو در The Players Tribune؛ مشکلاتی که همه دارند (بخش اول)
برای بازی بعدی مقابل میلواکی به ترکیب تیم برگشتم و آن بازی را بردیم. به یاد دارم چقدر احساس بازگشت به سالن و آزاد بودن، باعث شد دوباره خودم شوم. البته این حسم در بازی برابر آتلانتا که آن اتفاق افتاد، بیشتر ملموس بود. نه روزنامه ها نوشتند که چرا از بازی خارج شدم، نه کسی پرسید. فقط چند نفر علت آن را می دانستند. روزها بدین منوال گذشت و همه چیز به حالت عادی خود بازگشته بود که احساس کردم نه، دوباره چیزی بر دوش من سنگینی می کند.
چرا نگران فهمیدن این قضیه توسط مردم بودم؟ چه اشکالی داشت؟ آن لحظه مثل یک هشدار بود. فکر می کردم سخت ترین لحظات، همان لحظات رخ دادن پانیک اتک بودند، اما نه، برعکس حالا احساس بدتری داشتم. چرا این اتفاق رخ داد؟ چرا نمی خواهم در این باره صحبت کنم؟ چه ایرادی دارد؟
اسمش را هراس، احساس ناامنی یا هرچه می خواهید، بگذارید- می شود هزاران چیز در این خصوص گفت- ولی واقعا نگران بودم. این موضوع تبدیل به دغدغه درونی ام شده بود. هم نمی خواستم انسان هایی که کمتر از هم تیمی هایم به آن ها اعتماد دارم خبردار شوند، هم درگیر بودم. فکر می کنم مربوط به نحوه بزرگ شدنم و مقابله کردنم با مشکلات باشد. واضح بخواهم صحبت کنم، این بخش از اتفاقات، یک صفحه نو در زندگی ام بود.
کمی سردرگم شده بودم، اما از یک چیز اطمینان زیادی داشتم: نمی توانم با سنگینی این اتفاق به سادگی کنار بیایم و به زندگی ادامه دهم. هرچقدر بخشی از قلبم به دنبال مخفی کردن آن بود، به همان اندازه هم نمی توانستم حملهای که وسط بازی به من دست داده را هضم کنم. حقیقتا فکر اینکه ممکن است در آینده چیزی بزرگتر از این سراغم بیاید، مضطربم می کرد. از این بابت مطمئن بودم.
بالاخره تصمیم گرفتم قدم کوچکی بردارم که برای جهان گامی بزرگ محسوب می شد. قرار شد پیش تراپیست بروم. باید همینجا صحبت کردن را متوقف کنم و بگویم فکر می کردم آخرین نفری باشم که پیش تراپیست می روم، اما اینگونه نشد. به یاد دارم دو یا سه سال از حضورم در لیگ NBA نمی گذشت که یکی از من پرسید چرا بازیکنان بسکتبال پیش روانشناس نمی روند؟ گفتم «فکرش را هم نکن یک بازیکن بسکتبال با یک پزشک در این باره صحبت کند.» آن حرف ها را در 21 سالگی گفته بودم و البته دروغ چرا، تازه با فضای این ورزش آشنا می شدم.
هیچکس در خصوص مشکلاتش حرف نمی زد. مشکلم چه می توانست باشد؟ سالمم، بسکتبال بازی می کنم و خیلی چیزهای دیگر. چه چیز باعث نگرانی من شده؟ هیچوقت نشنیده بودم ورزشکار حرفهای، در مورد سلامت روان حرف بزند. نمی خواستم ضعیف به نظر بیایم و شاید فکر می کردم نیازی ندارم. باید مثل مرد روی پای خودم می ایستادم. درست مثل همه کسانی که اطرافم بودند.
با کمی شک و تردید، به اولین جلسه روان درمانی رفتم. با اینکه هنوز در شک بودم، اما او مرا شگفت زده کرد. بنابر دلایلی، باور داشت NBA دلیل مشکلات من نیست و باید دنبال چیز دیگری باشیم. در مورد همه چیز حرف زدیم جز بسکتبال. آن لحظه فهمیدم ممکن است از جایی که فکرش را هم نمی کنید، مشکلاتی سراغ تان بیایند. مرگ مادربزرگم، غم عجیبی بر دلم نشانده بود. صحبت در این باره، آن هم با یک غریبه، برایم حس تازهای تداعی می کرد. فرصت نشد با مادربزرگم خداحافظی کنم، فرصت نشد به خوبی عزاداری کنم و فکر اینکه با آن پیرزن شیرین به خوبی در ارتباط نبودم، از درون نابودم می کرد.
به خودم گفتم «مرد باش و کنار بیا» ولی گفتن تا عمل فاصله زیادی دارد. به این خاطر در مورد مادربزرگم صحبت کردم که بدانید، گاهی چیزهای عجیب، می توانند به مانند معجزه عمل کنند. هیچوقت نمی شود از شر مشکلات در امان ماند، اما توانایی کنترل آن، در دستان ماست. من نمی گویم همه باید پیش تراپیست بروند، نه، ولی توانایی اعتراف، معجزه می آفریند. من اعتراف کردم که به کمک نیاز دارم و بهتر شدم.
من حرف های دمار در مورد افسردگی را شنیدم. بارها مقابل او بازی کردهام، اما جدا نمی توانستم حدس بزنم او درگیر این مشکلات است. همه ما مشکلات خاص خود را داریم، اما می توانیم زندگی را آسانتر کنیم. نمی گویم تاریک ترین و مهم ترین اسرار زندگی خود را به همه بگویید، اما خلق فضایی بهتر برای زندگی شادتر، باید هدف باشد. هدفی که منجر به سلامت روانی می شود.
به نظرم دمار با گفتن آن حرف ها، به انسان های زیادی کمک کرد. شاید به خیلی ها که حتی فکرش را هم نمی توانیم بکنیم. دست و پنجه نرم کردن با افسردگی، به شخصه برایم عجیب و دیوانه وار است. سلامت روانی چیزی کاملا نامرئی است. تا وقتی طرف مقابل نخواهد، نمی شود دید. همانطور که دمار گفته است «نمی توانید بفهمید یک انسان درگیر چه مشکلاتی است.»
سلامت روانی مختص ورزشکاران نیست. روال زندگیتان، تعیین کننده مسیر زندگی شما نیست. بدون توجه به عواقب، از آسیب دیدن بپرهیزید. اگر مشکلات را در خودمان دفن کنیم، آسیب خواهیم دید. اگر حرف های مرا خواندید و دوران سختی را سپری می کنید، فارغ از بزرگی و کوچک بودن آن، کاری را انجام دهید که منطق می گوید. همه ما مشکلاتی داریم، اما نباید تنها پیش برویم. برای من که تاثیرگذار بود، امیدوارم برای شما هم چنین باشد.