طرفداری | صدای خاصی به گوش میرسید. هنوز هم وقتی چشم هایم را میبندم، میشنوم. صدای آژیر قرمز نبود، این بار فرق میکرد. شبیه ناله بود؛ آن ناله هایی که در فیلم های سینمایی میشنویم. به هرحال وحشتناک بود. من و دوستانم با دوچرخه در حال گردش بودیم که سریعا به سمت خانه حرکت کردیم. تنها چند بلوک از خانه فاصله داشتیم که یک صدای مهیب آمد.
به آسمان نگاه کردیم و هواپیمایی را دیدیم که در حال سقوط بود. آتش گرفته بود و دود سیاهی بیرون میآمد. تمام آسمان را فرا گرفته بود. سپس به آرامی به پشت درختان رفت و از مقابل دیدگان ما محو شد.
مشخص شد هواپیمای نظامی بوده که در آسمانِ بلگراد، نزدیک به خانه من هدف قرار گرفته بود. زندگی در صربستانِ اواخر دهه 90 اینگونه بود. وقتی به خانه رسیدم، برای چند ساعت در اتاقم نشسته بودم و سعی داشتم چیزی که دیدم را هضم کنم. جنگ مدت زیادی ادامه نیافت. وقتی جنگ شروع شد، خوشحال بودم، چون درکی از شرایط نداشتم. فقط میدانستم قرار است مدارس تعطیل شود. بدین گونه بیشتر با دوستانم وقت میگذراندم یا فوتبال بازی میکردم.
آن شبی که اولین بمب بر روی شهر افتاد، 14 ساله بودم. با مادرم و برادرم در اتاق نشیمن نشسته بودیم. او سریال اسپانیایی را در تلویزیون تماشا میکرد. هیچوقت یک قسمتش را هم از دست نداده بود. یک تلویزیون داشتیم، بنابراین ما هم باید تماشا میکردیم. ناگهان دَرِ بزرگ بیرون محلهمان شروع به لرزیدن کرد؛ چندین و چند بار. اصلا نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. آن شب در اخبار شنیدیم چه اتفاقی افتاده است؛ بلگراد بمباران شده بود.
برای دو روز متوالی از خانه تکان نخوردیم. سعی می کردیم با وجود انعکاس صدای بمبها بخوابیم. صدای هواپیماهایی که از بالای خانه عبور می کردند، کابوس ما شده بود. یادم می آید فقط سردرگم بودم. نمی دانستم چه کار کنم. در شهر هیچکس نمی دانست چه کار کند. در شهر وویودینا ساکن بودیم که بسیار کوچک بود. زندگی ام دستخوش تغییرات زیادی شده بود که حتی برای من هم عجیب محسوب می شد.
مادرم برای یک شرکت کوچک محلی کار می کرد و پدرم فروشنده بود. بنابراین من و برادرم اکثرا در خانه تنها بودیم. همیشه در حیاط خانه با توپ فوتبال بازی می کردیم. دَرِ چوبی هم داشتیم که وقتی توپ را به گوشه اش می زدیم، صدای جالبی می داد. کمی شل و ول بود و یکی از عواملش هم، شوت های ما بود. گاهی اوقات مسابقه می گذاشتیم که ببینیم چه کسی درست به گوشه دَر ضربه می زند تا آن صدای جالب را بشنویم. همسایهها هم با صدای بلند، سرِ ما داد می زدند. «این بچه های شیطون دوباره دارن به در ضربه می زنن».
هر بار که ضربه کاشته می زدم، هدفم این بود صدای در باعث شود همسایهها دوباره بر سرِ ما فریاد بکشند. به هرحال کارم خوب بود. با پای چپ، با پای راست، دائم به در شوت می زدم.
می خواستم مثل سینیشا میهایلوویچ باشم. او خیلی خوب این شوت ها را می زد. او در خط هافبک ستاره سرخ بلگراد هم بازی کرده بود. بازیکنانی مثل او افسانه بودند، فراتر از افسانه. آن ها در رقابت های اروپایی قهرمان شدند، قبل از اینکه به «لیگ قهرمانان اروپا» تغییر نام داده شود. من شش سال داشتم و آن قهرمانی در دنیای فوتبال اتفاقی بزرگ بود.
هرچه بزرگتر شدیم، فهمیدیم فوتبال بزرگترین شانس ما برای رهایی از فلاکتی است که گریبان مان را گرفته است. مشوق یکدیگر شویم، دلداری دادیم، جنگیدیم تا به اینجا برسیم. من انسانی رقابتی هستم. رقابت را دوست دارم. یک روز بر سر اینکه کدام مان سریعتر است، بحث می کردیم. تصمیم گرفتیم از این طرف اتاق تا آن طرف اتاق بدویم و هرکسی زودتر به هوا بپرد و ضربه سر بزند، برنده است. الان که با صدای بلند این را می گویم، مضحک به نظر می رسد، اما نوجوان بودیم.
بنابراین مقابل یکدیگر قرار گرفتیم، مثل فیلم های جان وین یا همچین چیزی. دوازده قدم و سپس می دویدیم. من برادرم را نابود کردم. او پس از پریدن محکم به زمین خورد و داد زد: "به بابا زنگ بزن." گفتم: "مشکلی نیست، پاشو ادا درنیار." او اصرار کرد که به پدر زنگ بزنم. پدر آمد و به او دروغ گفتیم که نیکولا به زمین خورده است. او را به بیمارستان بردیم و مشخص شد که استخوان ترقوه اش شکسته است.
هدف من در فوتبال پیشرفت بوده است.
وقتی در چوکاریچکی بازی می کردم، بسیار سرکش بودم. روزهای فوق العاده ای بود. چند سال بعد به لاتزیو رفتم. دقیقا سال 2007 بود و اولین بار هم بود که توانستم از لحاظ مالی به خانواده کمک کنم. یک دنیا برایم ارزش داشت. از زندگی در رم خیلی چیزها یاد گرفتم و همان جا بود که به تیم ملی صربستان دعوت شدم. در 12 سالگی به مادرم قول دادم یک روز در لیگ برتر انگلیس بازی کنم. مهم نبود چگونه، اما باید بازی می کردم.
منچسترسیتی به من پیشنهاد داد. اصلا انتظارش را نداشتم. سیتی پروژه ای بزرگ داشت و رد کردن این پیشنهاد غیرممکن بود. قبل از آن انتقال در جام جهانی 2010 بازی کردم. هیچوقت خودم را انسان خودخواهی خطاب نمی کنم، ولی آن سال احساس کردم از تیم خیلی خیلی بیشتر و بهتر بازی می کنم.
حس یک سرباز را داشتم. باید از پرچم کشورم دفاع می کردم، چون مردمی زجر کشیده، اما پر غرور هستیم. صربها از آن چیزی که سایر مردم جهان فکر می کنند، بیشتر سختی کشیده اند. ما جنگجو هستیم.
دوران به عنوان یک سیتیزن را به عنوان یکی از زیباترین لحظات زندگی ام به یاد می آورم. دو عنوان قهرمانی لیگ، یک جام حذفی و دو لیگ کاپ. اینها را فراموش نخواهم کرد. بهترین دورانم.
«Agüeroooooooooooooooooooooooooo»
این صدا همیشه در خاطرمان هست. حالا به رم برگشته ام و حسی شبیه سال 2010 دارم. به زودی در یک جام جهانی دیگر برای تیم ملی کشورم به میدان خواهم رفت. همسرم وستا همراه فرزندانم، مرا تماشا خواهند کرد. خانواده ام در روسیه نخواهند بود، ترجیح می دهند از صربستان بازی ها را دنبال کنند. مادرم تا به حال چهار بازی مرا تماشا کرده و همه را باخته ام. اجازه نمی دهم او بازی هایم را از نزدیک تماشا کند. به همین دلیل او محروم است! پدرم هم خیلی زود عصبی می شود و تا 5 سیگار روشن می کند که خب، نیازی به گفتن نیست. بهتر است در خانه بماند.
شما نمی دانید سرگی میلینکوویچ ساویچ چقدر خلاق است تا دوشان تادیچ چقدر بازیکن خوبیست. تمام تلاش خود را خواهیم کرد، چون ما نسل خوش شانسی هستیم که می توانیم به نمایندگی از کشورمان به میدان برویم. بسیاری از بازیکنان تیم، جنگ را به یاد دارند، بمباران ها را، سختی ها را. آژیر های قرمز و پرواز هواپیما ها را. می دانیم کشورمان از کجا به این مرحله رسیده است. یک شانس بزرگ با نسلی طلایی. همه ما بخشی از آن جنگ بودیم، همه ما به یاد داریم و می رویم خودمان را نشان دهیم.