روماریو
مارس 2007
همیشه گفتهاند که از نظر ظاهر شبیه مردم معمولی برزیل است. روماریو، با رنگ پوستی شبیه به قهوه، تنها پنج پا و شش اینچ (167 سانتی متر) قد دارد و از این رو به او باژینیو یا فسقلی نیز میگویند. چنین قدی مناسب یک ورزشکار در سطح بالا نیست. در چهل و یک سالگی، حالا او مردی میانسال است. پاهایش کمی خمیده است، ماهیچه پایی لاغر دارد. تنها ران کلفت و لگنش است که ممکن است شغل او را لو بدهد. روماریو بزرگترین گلزنی است که هنوز بازی میکند. بنا بر چیزی که خود میگوید، تاکنون 992 گل به ثمر رسانده و وقتی به گل هزارم برسد، بازنشست میشود. او فوتبالیستی، از گونهای منقرض شده است.
بی شک او کار را در شهر ریودوژانیرو و باشگاه واسکودوگاما به پایان خواهد برد. یعنی همان باشگاهی که سال 1985 همه چیز در آن برایش شروع شد. در محلهای کثیف در ریو به دنیا آمده و در محلهای تا حدود بهتر بزرگ شده است. او یک کاریوکوای (اهل ریودوژانیرو) است که وطنپرستی خود را با خرید املاک تنها در شهرش نشان میدهد. با این حال کارهای عجیب و غریب او کمتر مورد قدردانی قرار میگیرد. یک پائولیستایی (منطقهای در شرق برزیل) به من گفت "در سائوپائولو او را بیشتر آرژانتینی در نظر میگیرند". روماریو گونهای خاص در ریو است. مالاندرو اصطلاحی است که برای کسانی مانند او در برزیل به کار میرود، که به معنی شَر است. روماریو در نگاه مردم برزیل، فرصت طلب، خوشگذران و قانون شکن است.
در بیست و دو سالگی ریو را برای پیوستن به آیندهوون ترک کرد. یک مالاندرو در جمع هلندیهای سختکوش ایده چندان جالبی به نظر نمیرسید. سرگرمی محبوب او، خوابیدن بود. چهارده ساعت در روز میخوابید. دائما میگفت "همتیمیهایش نمیتوانند فوتبال بازی کنند". هر زمان که دوست داشت به ریو بازمیگشت؛ حالا تیم بازی داشت یا نه چندان مهم نبود. علاقه زیادی به زندگی شبانه داشت و میگفت تا "وقتی که نود ساله شوم، شبها بیرون میروم". یکی از بدنسازهای تیم آیندهوون مسئول شده بود که هر صبح او را بیدار کند. در زمین، به ندرت حرکتی میکرد، تا زمانی که یک فرصت معمولی برای گلزنی به وجود میآمد.
سالهای اروپایی برای او مثل تبعید بوده است. تمرینی موکد برای کسب درآمد. "در هلند، کار میکردم در ریو زندگی!" نتوانست خود را با آب و هوای هلند وفق دهد، نمیتوانست مثل آنها به موقع به جایی که لازم بود برسد، یا اینکه مثل فوتبالیستهای بزرگ آنجا خود را با قوانین تطبیق دهد. تنها چیزِ هلند که آن را دوست داشت، زنهای قدبلند بلوند بودند. این بین، همیشه گل میزد. سرانجام بارسلونا او را خرید. حتی آن باشگاه بزرگ برایش جالب نبود. گاس هیدینک که زمانی مربی او در آیندهوون بود، روزی را به خاطر میآورد که با والنسیا به بارسلونا آمده بود. صد هزار نفر منتظر سوت شروع بودند که به داور گفت دست نگه دارد! قدم زنان به سوی نیمکت رفت و دو سوی صورت مربی سابق خود را بوسید. هیدینک هم با او روبوسی کرد. برای روماریو، مسابقه چیزی شبیه دکور بود. در این ورزش که هر روز بیشتر تیمی میشود، خودخواهی او افسانهای بود.
بزرگان برزیلی با جامهای جهانی قضاوت میشوند. به دلیل شخصیت عجیبش، تنها یک ساعت در جام 90 بازی کرد. بعد گفت که جام بعدی در 1994، میتواند "جامِ روماریو" باشد. مربی برزیل کارلوس آلبرتو پریرا که که پیشتر او را از تیم اخراج کرده بود، سرانجام متقاعد شد که از حضور او استفاده کند. یک سال بعد از آن گفت "روماریو با حال خوبی به تیم اضافه شد. چیزی را میخواهد که هر فوتبالیستی میخواهد. در تیم بسیار خوب است. درام میزند، شوخی میکند اما ..." بعد پریرا دماغش را گرفت و لحظهای مکث کرد. بعد انگار حرفش را عوض کرده باشد، ادامه داد "او مرد خوشحالی است. " شاید حقیقت داشت اما یکی از اعتراضهای روماریو این بود که در هواپیما، او را کنار بهبهتو نشانده بودند که اسپانسر اصلیاش یک برند آبجو بود.
"میتوانم جام جهانی را طوری مقابل برزیلیها قرار دهم که انگار بشقابی غذا است. " همین کار را هم کرد. پسری که از فاولا آمده بود، تنها یک استعداد داشت و آن گل زدن بود. دیمیتری خارین دروازهبان روسیه در مورد او گفته بود "حتی یک بازیکن اروپایی نیست که بتواند مانند او، چنین زاویههایی را برای ضربه زدن پیدا کند. روماریو یک برزیلی است که میتواند توپ را به گوشهترین نقطه بفرستد". گلی که در یک چهارم نهایی به هلند زد، از این هم بهتر بود. سانتر ارسالی از او بسیار جلوتر بود، پس خود را سه یارد در هوا پرت کرد و وقتی به توپ رسید، از آن ارتفاع بیشتری داشت. پس با یک ضربه نیمه والی با بیرون پای چپ، توپ را به گوشه دروازه فرستاد.
قهرمانی جهانی، تقریبا پایانی بر حضور او در سطح اول فوتبال جهان بود. او در سیزده سال اخیر عمدتا در لیگ افتکردهی برزیل بازی کرده و این بین دورههای در قطر، آدلاید و میامی داشته است. یک بار او را دیدم که برای فلامینگو در ورزشگاه تقریبا خالی ماراکانا بازی میکرد، ورزشگاهی که برای دویست هزار هوادار ساخته شده است. بیشتر هواداران بازی را مثل یک ورزشکار روی سکوها میدیدند و به دنبال توپ از سمتی به سمت دیگر میدویدند. در این شرایط روماریو گاهی دستمزد همبازیهای خود را پرداخت میکرد، چیزی که گاه به چند میلیون دلار دستمزد پرداخت نشده میرسید. در بازیای که دیدم، او هیچ کار نکرد، جز گل زدن.
با غم و اندوه فراوان، جام جهانی 98 را از دست داد. مصدوم شده بود و مربیان برزیلی، او را یک بازیکن حاشیهساز میدانستند. تصمیم آنها تقریبا به قیمت از دست رفتن قهرمانی تمام شد. از آن زمان تاکنون، روماریو در هر لحظه میتوانست اعلام بازنشستگی کند اما چنین قصدی نداشته است. تصمیم گرفت به رکورد هزار گلهی پله نزدیک شود (که لحظه شکسته شدن آن، خود لحظهای به یاد ماندنی در تاریخ فوتبال برزیل است). روزنامهنگارهای محلی در آیندهوون تماسهایی بیمانند از سوی او دریافت کردهاند که از آنها میپرسید چند گل در هلند به ثمر رسانده است. حتی گلهایی در مسابقات دوستانه فراموش شده، برابر تیمهای کوچک محلی.
کار او، چندان مورد اقبال عمومی قرار نگرفت و تقریبا همه با رکوردی که او اعلام کرده، یعنی 992 گل مخالف هستند. یک مجله برزیلی به اسم پلاکار تعداد گلهای او را 891 اعلام کرده است. بسیاری از برزیلیها به تلاش او برای رسیدن به پله (کسی که به نظر روماریو از نظر ذهنی، عقب افتاده است) میخندند. اما روماریو شایسته تمام احترامهاست. گل در زمان حاضر بسیار کمتر از زمان پله اتفاق میافتد. برای مثال در دو فینال جام جهانی که پله در آنها بازی کرد، دوازده گل به ثمر رسید. در دو فینال جام جهانیهایی که روماریو در آنها بوده، تنها یک گل به ثمر رسیده است. مهاجمان بزرگ دوره ما شاید تنها در دو فصل در دوران بازی خود به آمار چهل گل برسند. حتی آماری که پلاکار منتشر کرد نشان میدهند که روماریو به طور متوسط هر فصل 42 به ثمر رسانده است. عمده گلهای او در ریو به ثمر رسیده اند و عمدتا بازی در این شهر را به تیمهای ثروتمند اروپایی ترجیح داده است.
یک بار گفت "کار با من سخت است چون همیشه حق با من است. " حالا اگر کسی جملهای چون این بگوید، احتمالا شعار کمپانی نایکی باشد. روماریو حالا پیشوند عضو پارلمان را یدک میکشد. در انتخالات اکتبر 2010 به عنوان عضوی از حزب اقلیت پارلمان، سوسیالیست از سوی مردم انتخاب شد. در روز انتخابات با یک BMW ضدگلوله برای رای دادن آمد و بعد از زاغهنشینی دیدار کرد که در آن بزرگ شده بود.
گاس هیدینک
مارس 2006
چیزی شبیه مجله لاکچری "خانهی رویایی". عمارت قرن نوزدهمی در کنار رودخانه آمستل در آمستردام هنوز در حال بازسازی است اما گاس هیدیک و شریک زندگیاش قصد دارند خیلی سریع به آن منتقل شوند. گرانترین مربی جهان، خودش هیچوقت اهل تماموقت کار کردن نبوده است. پنجاه و نه سال دارد و به اندازه کافی صبحها را برای رسیدن به محل تمرین رانده است. حالا میخواهد یک زندگی هنری و غیرمتعارف داشته باشد. تنها شغلی که شاید نظر او را جلب کند، هدایت تیم ملی انگلستان است.
چهار ماه پیش به بزرگترین شغلهای دنیای فوتبال لینک میشد. هفته پیش گفت از آیندهوون کنارهگیری خواهد کرد، یعنی همان باشگاه هلندی که عمده دوران حرفهای خود را در آن بوده است. در تابستان مربی استرالیا در جام هانی خواهد بود و پس از آن مربی تیم ملی دیگری میشود. اگر همه چیز طبق برنامه الیگارشی نامآشنا (رومن آبراموویچ) پیش برود، به زودی تکلیف او و روسیه مشخص میشود، شاید هم راهی انگلستان شود.
گاس یکی از شش فرزند یک معلم مدرسه در آخترهوک در شرق هلند بود. منطقهای که به آن "بَک کرنر" میگویند، جایی جنگلی و ساکت در کنار مرز آلمان است. وقتی که در مادرید یا سئول زندگی میکرد، برای تعطیلات به کشورش برمیگشت و با موتور چاقِ هارلی دیویدسون خود با سر و صدای فراوان به آن منطقه به پا میکرد.
میان برادرانش بزرگ شد، برادرانی که دو تای آنها فوتبالیست حرفهای شدند و اینطور برای یک زندگی ورزشی خود را آماده کرد. "یاد گرفتم که تقسیم کنم، بشنوم و ارتباط برقرار کنم". هیدینک همیشه فردی بوده که آدمهای دیگر به راحتی میتوانستند با او ارتباط برقرار کنند. موهبت او این است که میتواند دوستانه به نظر بیاید، دستی به شانه کسی بکشد و آنها را بابت اینکه با او صحبت میکنند خوشحال کند. در حالی که دیگران داستان تعریف میکنند، او مینشیند و گوش میدهد. او درشت جثه و تسکین دهنده است.
در حالی بزرگ شد که شیر میدوشید، پشت سر دو اسب، خیش روی زمین مزرعه میکشید و رویای این را داشت که کشاورز شود. با این حال کشاورزی هلند در حال مردن بود و به جای آن سراغ فوتبال رفت. در نوزده سالگی دستیار مربی باشگاه نیمه حرفهای شهر خود، کرافشاپ شد. مربی تیم در تمرینات متوجه شد که دستیارش میتواند فوتبال بازی کند پس تغییری که در دوران حرفهای هیدینک اتفاق افتاد، غیرعمول بود. کار او از مربیگری به بازی کردن تغییر پیدا کرد. خوشتیپ بود، صورتی گرد و موهای پُرچین داشت و بازیساز تیم بود. با این حال بسیار تنبل بود و به کُندی خود را به سمت دروازه میکِشید. سیزده سال بعد در سن خوزه ارث کوئیکز همبازی جورج بست شد. "هماتاقی بودیم. مرتب تلفن را بر میداشتم و میگفت جورج اینجا نیست. جورج خوابیده است. "
در سال 1988 به عنوان کمک مربی آیندهوون انتخاب شد. سه سال منتظر ماند تا سرمربی تیم اخراج شد و آنگاه شغل را به دست آورد. یک سال بعد به عنوان سرمربی کاپِ
جام قهرمانان اروپا را بالای سر برد در حالی که سبیلی شبیه به گروچو مارکس کمدین آمریکایی داشت و او را یک مربی تحصیلکرده میدانستند. کمتر از برخی بازیکنان تیمش معروف بود اما مهم نبود چون به قول خودش، خودخواهی بسیار کمی داشت. با ستارههای تیم سیگار میکشید، با هم شوخی میکردند و به ایدههای آنها طوری گوش میداد که انگار برادرند. شبیه به رسوم هلندی، او به قدرت بازیکنان احترام میگذاشت.
بعدها وقتی در ترکیه و اسپانیا مربیگری کرد، به بینش خاص خود رسیده بود. تصمیم او این بود که حاشیههای اطراف فوتبال را نادیده بگیرد: نامههای تهدیدآمیز، تیتر روزنامه ها یا چیزی که نایب رئیس باشگاه در مورد معشوقهی مهاجم تیمش میگفت. در والنسیا این اتفاق افتاد. رو به دستیارش گفت گفت "آقا، فراموشش کن. تنها فوتبال مهم است."
در 1998، هلند را به نیمه نهایی جام جهانی رساند و این کار را به طرزی شگفت آور در 2002 با کره جنوبی تکرار کرد. هیدینک به بازیکنان فرمانبُردار کرهای یاد داد که در زمین به خود فکر کنند. حالا در حال انجام همین کار در استرالیا است و میتواند در انگلستان آن را تکرار کند. هیدینک همیشه دوست دارد بلوغ را در بازیکنان به وجود بیاورد. میگفت "بازیکنان هلندی اینگونه هستند: یک مدافع که میداند چه زمان باید به خط میانی اضافه شود، یک مهاجم که میداند چه زمانی باید کمی عقب بیاید".
در کره، هیدینک به جایگاهی بی سابقه به عنوان یک مربی رسید. کشور آنها به شکلی جدید در جهان شناخته شد و هیدینک این مهم را سبب شد. زندگی نامه او در کره بیش از نیم میلیون نسخه فروش رفت با اینکه تنها یکی از شانزده نسخه از زندگی نامه گاس هیدینک در آن کشور ترجمه شده بود. در بَک کُرنر، اتوبوسهای جهانگردان کرهای برای زیارت از مقبره اجداد هیدینک میرفتند. پس از جام جهانی، وقتی دوربینها سراغ خانوادهاش رفتند، پدرش گفت "خب، آنقدرها هم بد کار نکرد. قهوه لطفا. "
هیدینک به آیندهوون بازگشت و یک سال بعد چیزی نمانده بود که تیم را به یک فینال دیگر لیگ قهرمانان (2005 و شکست برابر میلان در آخرین لحظات) برساند. همزمان مربی استرالیا شد و آنها را برای اولین بار از سال 1974، به جام جهانی رساند. این بین ماموران مالیاتی هلند در پی او بودند. هیدینک ادعا میکرد که در بلژیک (مالیات در آنجا کمتر است) زندگی میکند اما اداره مالیات با این موضوع مخالف بود. بنا بر صحبتهای هیدینک، تلفن او شنود میشد تا اداره مالیات متوجه شود او شبهای خود را کجا میگذراند. حالا یک تلفن مخصوص دارد که به آلمانی هشدار میدهد "مواظب باشید، دشمن گوش میدهد!" این جملهای بود که طی جنگ جهانی دوم به کار میرفت و هیدینک اینطور ماموران مالیات را شبیه افسران گشتاپو میداند. بازجوییهای آنها باعث شد هیدینک کار در هلند را رها کند.
روسیه به او پیشنهاد جالبی داده: یک دستمزد سالیانه فوق العاده و ادامه زندگی در منطقه آمستل. اینکه گاهی به مسکو برود و دوری بزند. البته این سفر با جت شخصی آبراموویچ انجام میشود. با این حال شغل پیشنهاد شده به اندازه مربیگری در تیم ملی انگلستان، جادویی نیست. هیدینک مربیگری در انگلستان را بزرگترین چالش میداند. در روانشناسی تخصص دارد و الهامبخشی خسته و مولیتی میلیونر است. کار با بازیکنانی که کاراکتری سخت دارند را دوست دارد. برای مثال وین رونی، برای او یک چالش دلپذیر است. میتواند طرز فکر تیم را بهبود دهد که همهچیز دارد جز هوشِ استفاده از کیفیت. هیدینک بهتر از هر کاندیدای انگلیسی این شغل است و از تمام کاندیداهای خارجی، انگلیسیتر است.
لندن هم میتواند برای او آن زندگی نامتعارف و هنری را به وجود بیاورد. شریک زندگی او، تنها یک ساعت با آمستردام فاصله خواهد داشت. با این حال هیدینک هنوز مطمئن نیست که این شغل را واقعا میخواهد. از خزیدنِ رسانههای زرد انگلیسی در مسائل خانوادگی خود خسته شده است. حضور او در لندن و زندگی شخصیاش میتواند موضوعی داغ برای رسانههای زرد انگلیسی باشد، به خصوص اینکه به نظر آنها، حضور نیرویی کار از خارج میتواند به زندگی مردم بریتانیا آسیب بزند.