طرفداری- رئال مادرید نمی خواست در فینال جام جهانی 2014 بازی کنم. فورا فهمیدم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. همه آن شایعه را شنیده بودند که رئال مادرید پس از جام جهانی، هامس رودریگز را به خدمت خواهد گرفت. با این وضعیت آن ها می خواستند مرا بفروشند تا جا برای رودریگز باز شود. بنابراین نمی خواستند سرمایه شان آسیب ببیند. به همین سادگی. این بخش تجاری فوتبال است که اغلب انسان ها نمی بینند.
حواس مادرم سر جایش نبود و در حالی که با مشتریان صحبت می کرد، یواشکی فرار کردم. می خواستم کشف کنم و کنجکاو بودم. درست به سمت وسط خیابان قدم برداشتم. مادرم که دید نیستم، سریع دوید و با نهایت سرعت آمد تا مرا از برخورد با ماشین ها نجات دهد. ظاهرا اتفاقات دراماتیکی در آن لحظه رقم خورد، چون آن روز، آخرین روز مغازه نظافت دی ماریاها بود. مادرم به پدرم گفته بود بسیار خطرناک است و باید جای دیگری برای شروعی دوباره پیدا کنیم.
به قلم آنخل دی ماریا در The Players Tribune؛ زیر باران، در سرما و در تاریکی (بخش اول)
اینجا بود که رابط خود برای فروش زغال را پیدا کردیم. آن مرد از سانتیاگو دل استرو زغال ها را با کامیون می آورد و به صورت عمده می فروخت. جالب است این نکته را اضافه کنم که پول کافی برای فروش زغال هم نداشتیم. به همین دلیل پدرم با آن مرد صحبت کرد تا چند حمل و نقل اولیه را قسطی انجام دهد. هرموقع من و خواهرم می خواستیم شکلات بخریم، پدرم زود می گفت: "هزینه دو خونه و یک کامیون پر از زغال رو من تامین می کنم"!
یک روز سرد و بارانی را به یاد دارم که با پدرم، جعبه های زغال را بسته بندی می کردیم. واقعا هوا سرد بود و به عنوان سقف بالای سرمان، فقط یک حلبی داشتیم. درست چند ساعت بعد، باید مدرسه هم می رفتم. خیلی سخت بود. البته خوبی مدرسه گرم بودنش بود. پدرم هم روزها مشغول کار و فروش جعبه ها می شد، چون اگر نمی فروخت، شب چیزی برای خوردن نداشتیم.
البته همیشه باور داشتم قرار است همه چیز تغییر کند و بهتر شود. به همین خاطر عاشق فوتبال شدم. آن قدر شیفته فوتبال بودم که هردو ماه یک بار کفش هایم پاره می شد. مادرم هم با چسب های POXI-ran، آن ها را به هم می چسباند، چون پول کافی برای خرید کفش جدید نداشتیم. در هفت سالگی به قدری خوب بودم که 64 گل برای تیم محله مان به ثمر رساندم. یک روز مادرم آمد و به من گفت از طرف رادیو درخواست مصاحبه با من کرده اند. روز بعد با رادیو مصاحبه کردم. به قدری خجالتی بودم که در صحبت کردن با مشکل مواجه شده بودم.
همان سال، پدرم از طرف باشگاه روزاریو سنترال پیشنهادی دریافت کرد. آن ها مرا می خواستند. بسیار خنده دار بود، چون پدرم طرفدار سرسخت نیو ولز اولد بویز بود و این شرایط برای او عذاب آور محسوب می شد. مادرم اهل روزاریو بود و از این پیشنهاد خوشحال شد. پدر و مادرم همیشه تا سرحد مرگ با یکدیگر کلکل می کردند. می دانید؟ فوتبال برای ما انسان های طبقه پایین جامعه، همه چیز بود.
مادرم خودش تصمیم گرفت مرا به باشگاه روزاریو سنترال ببرد. تصور کنید یک زن سوار بر دوچرخه، یک دختر بچه در یک طرف و یک پسر بچه در طرف دیگر که در پشت آن ها یک سبد قرار دارد. فقط تصور کنید. در تاریکی، در سرما و در باران او توقف ناپذیر بود.
دوران بازی کردنم در روزاریو کاملا سخت بود. در واقع اگر به خاطر مادرم نبود، قید فوتبال را زده بودم. آن ها بازیکنان فیزیکی و جدی را ترجیح می دادند، در حالی که من بسیار لاغر بودم. مربی به من گفت: "تو مایه خجالت هستی. هیچوقت انسان موفقی نخواهی شد. همیشه ناکام خواهی شد!" به خاطر این حرف ها ناراحت شدم. جلوی هم تیمی هایم شروع به گریه کردم و به سمت رختکن دویدم.
وقتی به خانه رسیدم، زود به سمت اتاقم دویدم و گریه کردم. حس می کردم تحقیر شده ام. اصلا نمی خواستم خانه را ترک کنم، حتی دلم نمی خواست به مدرسه بروم. مادرم بود که تصمیمم را عوض کرد. کنارم نشست و گفت: "تو باید برگردی آنخل. امروز بر می گردی و خودت را ثابت می کنی."
به حرف مادرم گوش کردم و به تمرینات برگشتم. خارق العاده ترین اتفاقی که می توانست، رخ داد. دوستانم مرا مسخره نکردند، بلکه کمکم کردند. توپ در هوا بود و مدافعان اجازه می دادند در ضربات هوایی توپ را بزنم. عمدا اجازه می دادند احساس راحتی کنم. فوتبال در آمریکای جنوبی، ورزشی بسیار رقابتی است، همه می خواهند برای یک زندگی بهتر، فوتبال بازی کنند. آن روزها را فراموش نخواهم کرد.
با این حال بسیار لاغر بودم. در سن 16 سالگی قدرت بدنی کافی برای حضور در تیم اصلی روزاریو را نداشتم و همین موضوع باعث نگرانی پدرم شده بود. شرایط سختی بود و سپس ژانویه از راه رسید. بالاخره اولین بازی ام را برای روزاریو سنترال انجام دادم.
پس از آن روز زندگی ورزشی من رسما آغاز شد. البته در کنار آن درس هم می خواندم و مادرم کتاب های پاره پوره را با چسب به هم می چسباند. فکر نمی کنم مردم خارج از آمریکای جنوبی اصلا معنای زندگی را بدانند. باید بعضی سختی ها را بچشید. هنوز هم به خاطراتم که فکر می کنم، لبخندی بر روی لبانم نقش می بندد. اگر شانس پرواز در آسمان برای شما جور شود، آن را رد نمی کنید؛ آن شانس برای من، پیشنهاد بنفیکا بود، سپس ماجراجویی مادرید، منچستریونایتد و پاری سن ژرمن بود.
وقتی در 19 سالگی به بنفیکا رفتم، در طول 2 فصل به ندرت فرصت بازی پیدا می کردم. پدرم از آرژانتین به پرتغال آمد تا تنها نمانم. میان او و مادرم یک اقیانوس فاصله بود، اما هرگز قلب های شان جدا نشد. شب هایی را به یاد دارم که پدرم پشت تلفن و موقع صحبت با مادرم گریه می کرد. دلش تنگ شده بود! کم کم به این فکر افتاده بودم که به خانه برگردم.
المپیک 2008 زندگی مرا تغییر داد. با وجود آنکه برای بنفیکا بازی نمی کردم، به تیم ملی فرا خوانده شدم. این تورنمنت به من فرصت داد تا کنار نابغه ای به نام لیونل مسی بازی کنم. جالب ترین اتفاق زندگی ام بود. تنها کاری که باید انجام می دادم، دویدن در فضا بود و سپس می دیدم مسی توپ را درست مقابل پایم انداخته است؛ جادویی بود! تمام راه را تا فینال رفتیم و مقابل نیجریه گلزنی کردم تا مدال طلا به آلی سلسته برسد. تصور این امر برای منی که کلی از اتفاقات سخت را پست سر گذاشته ام، حیات بخش است.
قسمت جالب ماجرا هم انتقالم به رئال مادرید بود. نه تنها من احساس غرور و افتخار کردم، بلکه خانواده، دوستان و هم تیمی های دوران بچگی ام همگی شاد بودند. می گویند پدرم حتی از من هم فوتبالیست بهتری بوده، اما در موقعیت بدی زانویش را شکسته و این گونه رویایش به اتمام رسیده است. رویای من هم در حال مرگ بود، اما اجازه ندادم. به سرنوشت بیش از حد اعتقاد دارم و شاید به همین دلیل است که قبل از فینال جام جهانی، برابر سابلا گریه کردم.
این روزها مردم فقط اینستاگرام یا یوتیوب را می بینند و به نتایج توجه می کنند، اما از هزینه ای که در این راه شده، خبری ندارند. نمی دانند چه ماجراجویی خاصی پشت این نتایج نهفته است. آن ها می بینند که دختر کوچک من در کنار جام لیگ قهرمانان اروپا ایستاده و می خندد، اما نمی دانند درست یک سال قبل، او با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، زیرا دو ماه زودتر از موعد به دنیا آمد و همین، زندگی را برای این فرشته کوچک سخت کرده بود.
آن ها نتیجه جام جهانی را می بینند که 1-0 تمام شده، اما نمی دانند چه زحمتی پشت آن ها بوده. آن ها هیچ چیزی درباره دوران کودکی من نمی دانند. دورانی که از بس کار کردم، دیوارهای اتاقم سیاه شده بود. هیچکس خبر ندارد مادر من با یک دوچرخه، دو کودکش را به همه جا می برد. آن ها هیچ چیز نمی دانند.