طرفداری | نه تلفن، نه اینترنت و نه تلویزیون! هیچ چیز! خاموشیِ کامل. برنامه من همین بود. هنوز لیگ را نبرده بودیم و تا زمانی که هنوز قهرمانیمان قطعی نشده بود، نمیخواستم بفهمم تاتنهام چه نتیجه ای گرفته است. میخواستم فقط روی لسترسیتی تمرکز کنم.
البته که شوخی میکنم. دیدن یا ندیدن بازی توسط من، چه ربطی به نتیجه دارد؟ چیزی که باعث می شد تحریک شوم، بردهای پیاپی تاتنهام بود. آنها واقعا در راه قهرمانی ما مانعی بزرگ بودند. به هر ترتیب نمیخواستم بازی را تماشا کنم. به جایش کارهای عجیبی انجام می دادم. مثلا گوشی ام را خاموش کردم، گذاشتم در ماشین بماند و تنها به سینما رفتم تا فیلم تماشا کنم.
راستش را بخواهید، اصلا حواسم به فیلم هم نبود. تمرکز نداشتم. با این حال بازهم ترجیح میدادم در سینما باشم. حداقل بهتر از این بود که جلوی تلویزیون بنشینم و منتظر موفقیت یا ناکامی تاتنهام باشم. بالاخره پس از ساعت ها، از سینما بیرون آمدم. با ترس و لرز، گوشی را در دست گرفتم تا نتیجه را ببینم. همه چیز به بازی تاتنهام برابر چلسی کشیده شده بود.
همه خانواده ام از جمله همسرم، برادر زنم و بچه هایم میدانستند چقدر برایم اهمیت دارد تا با لسترسیتی قهرمان شوم. همه آنها حمایتم می کردند. اگر اسپرز می باخت یا مساوی میکرد، قهرمان میشدیم. بازهم نمیخواستم بازی را ببینم. تصمیم گرفته بودیم خانوادگی به روستای نزدیکی برویم و در نهایت آرامش و خوشی، شام بخوریم. بدون هیچ نگرانی!
البته بهتر است اعتراف کنم ایده بدی بود! بیشتر آشفته شدم. همسرم و برادر زنم با من شوخی می کردند، اما در شرایطی نبودم که شوخی را تحمل کنم. به محض اینکه به خانه رسیدیم، دنبال کاری بودم تا سرم گرم شود. هرچیزی که حواسم را پرت کند. هرچیزی به جز فوتبال. به همسرم گفتم: "خب، پس من بچهها رو می برم که بخوابونم."
طبقه بالا رفتم و بچهها را بوسیدم تا بخوابند. لحظات خوبی بود. همسرم آمد. نگاهی به من انداخت و رد شد. سریع از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت چیزی نشده، اما من هم همسرم را می شناختم. گفتم: "تو دروغگوی بدی هستی. یه چیزی شده. بگو چی شده." گفت: "هیچی خودت می دونی. تاتنهام 2-0 جلو افتاده، همین."
لعنتی!
«باشه پس. حداقل بقیه بازی رو تماشا کنم.» اسپرز برنده می شد و این هیچ استرسی نداشت نه؟ هیچ ضرری هم نداشت. بازی تمام شده بود و حالا بدون اضطراب می توانستم مقابل تلویزیون بنشینم. دخترم خوابید، اما پسرم اجازه نداشت پایین بیاید، بنابراین رفتیم کنار هم بازی را تماشا کنیم. او روی زانویم نشسته بود و داشت می خوابید. کم کم خوابش برده بود که چلسی گل اول را زد!
وای خدای من! آرام باش کاسپر. آرام باش. یک گل دیگر و ما قهرمان بودیم. پسرم را در آغوش گرفته بودم و سعی می کردم کاری نکنم که از خواب بپرد. قلبم داشت از جایش کنده می شد و می ترسیدم با صدای آن، از خواب راحتش بیدار شود. نه، بالاخره او هم خوابید.
و بالاخره اتفاق افتاد. چلسی گل دوم را هم زد. حالا در حالتی شبیه به داد و پچ پچِ آرام، همسرم را صدا زدم. «پسرمونو بگیر، یه لحظه بگیرش.» فقط 6 دقیقه مانده بود. تحمل آن 6 دقیقه هم غیرممکن به نظر می رسید. سپس ویلیان توپ را به جای آن که شوت بزند، به گوشه زمین برد و سوت پایان. همین! خدایا! چقدر احساساتی شدم. سرم را در میان دستانم گرفته بودم و اشک می ریختم.
وضعیت تلفنم جالب بود. بعد از بازی اصلا ساکت نشد. در عرض 10 دقیقه باتری گوشی تمام شده بود. 88 تماس بی پاسخ داشتم و 260 پیام! آن شب دیوانه وار عجیب بود. قهرمان شده بودیم.
بیشتر از 25 سال بود که این لحظات را در ذهنم تجسم می کردم. وقتی بچه بودم و پدرم در منچستریونایتد بازی می کرد، پشت دروازه می ایستادم تا اریک کانتونا، دیوید بکام، پل اسکولز، مارک هیوز، آندری کانچلسکیس و رایان گیگز را تماشا کنم. سعی می کردم همه شوت هایی را که به پشت دروازه می آید، بگیرم. فکر می کردم برای منچستر جام می آورم.
اما به واقعیت تبدیل شد. آن هم لسترسیتی. باورنکردنی است.
تا وقتی به آمریکا و اردوی پیش فصل نرفته بودیم، جادوی کاری که کرده بودیم را نفهمیده بودم. یک مرد آمریکایی خوش صحبت، موقع صرف ناهار آمد و گفت: "شما بچه ها، عضو تیم لای چستر یا همچین چیزی هستین؟" من هم گفتم: "آره البته لستر!"
«وای پسر، شماها معرکه اید. شما جام حذفی رو بردید.»
گفتم: "خب، نه! جام حذفی که نه! لیگ برتر انگلیس بود."
«لیگ برتر؟ شبیه پلی آفه؟»
به او گفتم: "نه، لیگه. 38 بازی داره."
«پسر! 38 بازی؟»
"آره 38 بازی."
بعد گفت: "شما فوق العاده اید. فقط همین رو می تونم بگم."
همه از خنده روده بر شده بودند، ولی خیلی جالب بود که یک مرد آمریکایی، با اینکه هیچ چیز از فوتبال نمی داند، باز هم ما را می شناسد. تیمی به نام لای چستر که قهرمان انگلیس شده است. انسان ها دوست دارند بگویند قهرمانی ما معجزه بود، اما 38 بازی معجزه نیست. شاید از روز اول در باشگاه، انتظار چنین چیزی را نداشتیم، اما ماجراجویی من، بی معنی هم نبود. برای هدفی بازی می کردم. به نظرم اکثر بازیکنان حرف هایی که گفتم را تایید خواهند کرد. ما پسرانی بودیم که حتی به زندگی خودمان هم با چشمانی پر از تردید نگاه می کردیم.
داستانِ ما، معجزه نبود، بلکه رد شدن از مسیری صعب العبور بود.