طرفداری- در ساعت 2 نیمه شب یکی از روزهای ماه سپتامبر در سال 2012، یک مرد مست تلو تلو خوران از حصار محل تمرینات باشگاه اتلتیک بیلبائو، که در ناحیه شرقی حومه شهر قرار داشت، عبور کرد.
او مستقیم به سمت رختکن تیم یورش می برد که نگهبان ساختمان قهرمانانه مقابل او می ایستد و مرد مست را بر زمین می اندازد. آن دو مدتی باهم درگیر می شوند، اما نگهبان ناگهان با دیدن چهره مرد متجاوز، شوکه می شود. او یکی از بازیکنانی بود که اخیر از تیم جدا شده بود. کسی نبود جز خاوی مارتینز!
بله درست است، من بودم! البته تقریبا تمام جزئیات این داستان جنایی خنده دار که توسط رسانه های اسپانیایی منتشر شد، دروغ محض است. سال ها می گذرد، اما هنوز به آن داستان می خندم. بگذارید خودم بگویم واقعیت چه بود. باید به اوایل داستان برگردیم. به ابتدای ماجرا.
در شهر کوهستانی آیگی در نزدیکی ناواره که در قسمت شمال اسپانیا قرار دارد، بزرگ شدم. الان جمعیت آن ها زیاد شده، اما وقتی بچه بودم، به سختی هزار نفر جمعیت داشت. مثل همیشه، با فوتبال بازی کردن، زندگی ام را آغاز کردم. با دوستانم در مرکز ورزشی شهر، فوتبال بازی می کردیم. فاصله بسیار کمی با کلیسای شهر داشتیم. مادرم به تحصیلات و درس اهمیت زیادی می داد. دوست داشت همیشه در خانه بمانم و کارها و تکالیف مدرسه ام را انجام دهم.
البته من هم روش های خودم را داشتم تا از زیر کار در بروم. «مامان، امروز یه کار خیلی مهم تو مدرسه دارم. یه کار خیلی خیلی مهم که باید انجام بدم.» بعد از گفتن این جمله، پیش دوستانم می رفتم تا فوتبال بازی کنم. ساعت ها بی وقفه بازی می کردیم. در پنج سالگی پدرم مرا به عضویت تیم سی.دی برسئو در شهر لاگرانیو درآورد. 30 دقیقه با ماشین از روستای خودمان فاصله داشت.
برادرم آلوارو که 9 سال از من بزرگتر است، آموزش های فوتبالی و آکادمیک خودش را با این تیم آغاز کرده بود. از آنجایی که پدرم از پیشرفت او راضی بود، تصمیم گرفت مرا هم آنجا ببرد. تا آن لحظه، فقط با دوستانم بازی کرده بودم، اما پدرم باور داشت باید شانسم را امتحان کنم. یادم می آید اولین چیزی که از من خواسته شد، پا به توپ شدن و دویدن بود. هیچ کار تکنیکی دیگری انجام ندادم. همه می گفتند خوب می دوم و پاهای کشیده ای دارم- البته واقعا هم اینگونه بود. پاهایی کشیده و لاغر. پدرم عادت داشت بگوید این ها پا نیستند، بلکه مثل دو چوب خشک هستند.
در 10 سالگی، یک جلسه آزمایشی در اوساسونا شرکت کردم. اوساسونا از تیم های شهر پامپلوناست. پامپلونا هم مرکز شهر ناواره، جایی که بزرگ شدم، است. خوشبختانه قبول شدم و برای هفت سال، آنجا بازی کردم. واقعا به دوران حضورم در اوساسونا افتخار می کنم، چون یکی از بهترین تیم های آکادمی جهان را در اختیار داشت. بهترین بازیکنان اسپانیا از آنجا به سطوح اصلی راه یافته اند. سزار آزپیلیکوئتا، رائول گارسیا، میکل مرینو و ناچو مونرئال.
وقتی 17 سالم شد، اتلتیک بیلبائو برای جذب من علاقه نشان داد. انتقال به بیلبائو برای من گامی بزرگ بود. با وجود 17 ساله بودنم، آن ها برای تیم اصلی مرا می خواستند. آنقدر به من علاقمند بودند که بندفسخ 6 میلیون یورویی را پرداخت کردند. شاید با توجه به فوتبال امروزه، مبلغ زیادی نباشد، اما نه تجربه بازی در سطوح اول را داشتم و البته، 17 سالم بود.
خانواده ام دیوانه اتلتیک بیلبائو بودند. آلوارو به عنوان یک نوجوان چهارسال برایشان بازی کرد. خانواده ما آخرهفته های برای تماشای بازی های اتلتیک، به شهر می آمدند تا بازی آلوارو را تماشا کنند. می خواستم مثل آلوارو، باعث غرور خانواده ام شوم. او الگوی من بود، کسی که به من انگیزه و شوق ادامه می داد. هیچ ستاره ای را الگو قرار ندادم. گرچه بازی های زین الدین زیدان و ویرا را دوست داشتم، اما برادرم، الگویم بود.
می توانم از او به عنوان تاثیر گذارترین شخصیت زندگی ام نام ببرم. یکی از شرایط قرارداد من با اتلتیک، آمدن برادرم به تیم بود. در شهر دیگر نمی توانستم بدون حمایت یکی از نزدیکانم زندگی کنم. کسی که بتواند مثل پدر یا مادر، به من محبت کند. هم برادر باشد هم دوست. او برای آمدن پیش من، فداکاری بزرگی انجام داد، زیرا در تیم فیگوئراسِ کاتالونیا در دسته سوم بازی می کرد. او آماده بود هرچه دارد، قیدش را بزند و پیش من باشد. همیشه به او تکیه می کردم، به عنوان کسی که همیشه در کنارم است. او برایم غذا می پخت و کمک می کرد از شرایط سخت، عبور کنم.
هیچ ایده ای برای آشپزی کردن نداشتم. حتی نمی دانستم یک تخم مرغ را چگونه سرخ می کنند. صادقانه می گویم، بدون کمک او، در این جایگاهی که هستم، حضور نداشتم. در ابتدا فوتبال حرفه ای و یاد گرفتن آن، مسیری پر پیج و خم بود. اولین سال من در بیلبائو، مصادف شد با بدترین سال های باشگاه. اتلتیک، باشگاهی که در تاریخش هیچوقت به دسته دوم سقوط نکرده بود، در آستانه خطری بزرگ قرار داشت. دو هفته مانده به پایان لیگ، در منطقه سقوط بودیم و منِ 17 ساله، دلواپس بودم. امیدوارم آن حجم از استرس را هیچکس دیگری تجربه نکند.
به قلم خاوی مارتینز در The Players Tribune