«تنها اشکال لوئیز این است که در هر بازی طوری رفتار میکند که گویا آخرین بازی زندگی او خواهد بود». این جمله را مادر لوئیز سوارز در توصیف و توجیه حرکت زشت پسر بد قلقش (گاز گرفتن بازوی برانیسلاو ایوانوویچ) بر زبان آورد. مادری که به سان تمام همتایان دیگرش در سراسر دنیا بیشترین شناخت را نسبت به فرزند خود دارد. اما این توصیف به ظاهر ساده، دنیایی از سخن در خود نهفته دارد؛
تصور کنید هر یک از ما برای هدفی بینهایت بزرگ و پراهمیت زندگی میکنیم. هدفی که برای انجام آن بیدار میشویم، فکر و ذکرمان است، تمام دغدغهها و تشویشها، اضطراب و امید و آرزوی ما را تشکیل میدهد. ناگاه به ما خبر میدهند که تنها یک روز برای رسیدن به هدفمان زمان داریم. چه خواهیم کرد؟ پاسخ ساده است: مثل دیوانهها تلاش خواهیم کرد.

و این پاسخ ساده اتفاقی است که برای شیطان کوچک آنفیلد افتاده و او را تبدیل به ملک عذاب لیگ برتر و تمام غولهای پر مدعایش کرده است. او دیوانهای است که در بهترین زمان ممکن در بهترین مکان ممکن قرار گرفته و با پشتکار خیره کننده خود و هوش و استعدادی شگفتآور، لشکری از وفادارترینها را به دنبال خود میکشاند. روی کار آمدن برندن راجرز، خداحافظی بزرگترین فرمانده دشمن (سر الکس فرگوسن)، تقارن با دوران غروب دردناک آرسن ونگر، اوج گیری سوارز تا آسمان هفتم، تولد دوباره اشکرتل، بینظیر بودن استوریج، ستودنی بودن مینیوله و از همه زیباتر، فنا ناپذیر بودن کاپیتان جرارد. هیچکدام شانسی و تصادفی و اتفاقی نیست، هیچکدام ابر و باد و مه و خورشید و فلک نیست که دست به دست هم داده باشند تا مرسی ساید نیشینها امروز بر تارک لیگ برتر تکیه زده باشند. لیورپول، آنفیلد، دشمنی با یونایتد، تسلیم نشدن، بردن معجزه آسای فینال استانبول، اینها نشانههایی از یک مسلک است. نشانههایی از یک آئین ریشهدار، که پیغمبرش بیل شانکلی فقید بود و باب پیزلی کبیر حواری او. آئینی که پروانش 96 شهید برای آن متصور هستند و تا خونخواهی آنها دست از پای نخواهند نشست. وفاداری پیروان و هوادران به این آرمان و آئین و راه و روش، آنها را تسلیم ناپذیر کرده است و این خوی تسلیم ناپذیری سبب زنده و روشن ماندن آتشی مهار نشدنی در زیر خاکستر 26 سال صبر و بردباری شده است.

پیروان مسلک «هرگز تنها نخواهی ماند» چنان بر آئینشان پایبند ماندند و صبر پیشه کردند تا صبح دولتشان دمیده است. سوارز چنان به سمت دروازه حریفان میدود و یورش میبرد که گویی آتش گرفته است. آری آتش گرفته است و میخواهد این شعلههای فروزان را به 45 هزار بشکه باروتی که روی صندلیهای آنفیلد نشستهاند برساند تا با هم آن را تبدیل به جهنمی گداخته و سوزان برای رقبا کنند.

وای به روزی که لیورپول قهرمان جزیره شود، وای به روزی که این ققنوس از خاکستر برخیزد و وای به حال اروپا که غول خفته خود را بیدار شده ببیند. غولی که خوابش چنان طولانی بوده است که حال که بیدار شده، دیگران را یارای باور بیدار شدنش نیست. از اتفاق، شانس، پنالتی، مقطعی بودن، زمینِ کج و هر چیز دیگری حرف میزنند الا رهبر ساکت و آرامی که در تاریکی این ارکستر جهنمی را هدایت میکند. برندن راجرز مربی بزرگی است، در این شکی نیست، اما بیش از آن مدیر بزرگی است. او توانسته با درایت بیبدیل خود درستترین و سختترین کار ممکن را به بهترین شکل ممکن انجام دهد؛ القای ذهنیت برنده بودن به تیم.

به چهره و استیل فرمانده جرارد نگاه کنید؛ شمایل یک فرمانده پیروز، یک برنده سیری ناپذیر از تصویرش نمایان است. فرماندهای که از مشتش خون رقبا بر قتلگاهشان میچکد. او استیون جرارد است، فاتح اروپا که همچون محبوس سنت هلن نه برای برقراری حکومت صد روزه، که برای فتح دوباره قلمرو پیشینش با لشکری تازه نفس برخاسته است.
کمپانی تولید کننده لباس های لیورپول از آدیداس به واریور (Warrior) تغییر یافته است و گویی نام این کمپانی (به معنای جنگجو و سلحشور) به قلبهای بازیکنان و مربی این تیم رسوخ کرده و آنان را تبدیل به سلحشورانی کرده که شاید مکنت امپراتوری رومیوار آبراموویچ را نداشته باشد (Roman Empire، لقب هواداران روسی چلسی به این تیم) تا هر سلاحی که فرمانده میخواهد برایش تهیه کند، اما این سلحشوران با ابزار موجود و تنیدن روح تسلیم ناپذیری خود در آن به جنگ با مدعیان پر مدعا رفتهاند و میدانند که اگر لازم باشد، حتی با چنگ و دندان و ناخن هم برابر آنها خواهند ایستاد.
لیورپول به مسیر بازگشته است و از آن خارح نخواهد شد، راه را یافتهاند و تجربه به بیراهه رفتن را تکرار نخواهند کرد. اما اگر Carpe Diem (غنیمت شمردن دم و لحظه) رخ دهد و بتوانند از این فرصت و برتری خود نهایت استفاده را ببرند و فاتح لیگ جزیره شوند، ره صد ساله را یک شبه طی خواهند کرد و پایتخت فوتبال بریتانیا را در برابر نگاه حسرت بار شیاطین سرخ دور خواهند کرد و به بندر خواهند برد، جایی که در آن هرگز تنها قدم نخواهی زد.


