طرفداری- خطِ آخر را همین الان می گویم. یک روزی یک جایی مطلبی از روبرتو باجو را نوشته بودم. یک دوستی در پاسخ، جمله ای را نوشته بود که در خاطرم مانده است. نمی دانم که بود، نامش در خاطرم نیست. در آن جمله گویی که فریاد کشیده باشد بی مقدمه نوشت: «اگر پرستش به روبرتو کفر است من کافرِ اولم، خدا می داند»
چند روز پیش نظرسنجی محبوب ترین بازیکن ایتالیا برگزار شد. اگر به نگاهی برنمی خورد، اگر قلبی آزرده نمی شود، اگر هواداری زمین و زمان را بهم نمی دوزد، باید بگویم چه چیزی خوشایندتر از اینکه روبرتو باجو اول شده است. حقیت این است این انتخاب تاوان سالها بی مهری بود، تاوانِ غمِ فرانکو باره سی, تاوانِ آخرین شیرجه جانلوکا پالیوکا و شاید تاوانِ التماس های جانفرانکو زولا در روز تولدش. همانی که می گفت وقتی کارت قرمز در دستانِ ارتور بریتزیو کارتر در آسمان می رقصید همان لحظه مُردم. خدا می داند دیگر آنچنان گله ای نیست حتی اگر روبرتو باجو باز هم به عنوان محبوب ترین انتخاب نمی شد. هواداران به قرآن و تورات، به مزدیسنا و انجیل شهادت می دهند این اتفاق، این نظرسنجی خیلی زودتر باید می افتاد، همان روزهایی که دهه به دهه، سال به سال، میکروفون را با بی مهری جلوی روبرتو می گرفتند تا از آن پنالتی زهرماری بگوید و از شرمندگی اش عکس بگیرند، همان روزهایی که روبرتو باجو چشم در دوربین می دوخت و قسم می خورد آن پنالتی همانند یک قتل بود و بی اختیار اشک می ریخت، همان روزهایی که روبرتو کابوس می دید که هربار پشتِ پنالتی می ایستد یکی دروازه را پایین می کشد، همان روزها باید این نظرسنجی برگزار می شد تا روبرتو آرام بگیرد. امروز خیلی دیر است، مسخره است، احمقانه است.
یک روزی یک جایی خبر آوردند روبرتو باجو از فوتبال خداحافظی کرد. انگار خداوند ستاره های امروزی را خیلی دوست دارد که در عصری هستند که خبر از محبوبیتِ روبرتو باجو و آن ساق های آسمانی اش را ندارند. همان بازیکن هایی که با کوله باری از القابِ خوش آب و رنگ، گاهی توسطِ هوادارانشان هو می شوند و گاهی هم مردم مجسمه شان را خرد می کنند. چه کار به ستاره ها دارم، می دانم آنها اعجوبه هستند، بی نظیر هستند، شوت های خوب می زنند و چندنفر را در یک صحنه دریبل می زنند، کلی محبوبیت و میلیون ها چشم در تعقیب دارند. همه حرف ها قبول. اما مساله اینجاست وقتی صحبت از محبوبیت باشد روبرتو باجو با همان زانوهای زوار دررفته اش که داغِ یکبار درست دویدن را روی دل هواداران گذاشته بود، می ارزید به خیلی از ستاره های امروزی. مگر کسی باور می کند بازیکنی وجود داشته باشد که به هرشهری کوله بار بست و رفت در ردای یک اسطوره پرستش شد؟ آخر مگر چنین رویدادی را کسی که ندیده است می تواند بپذیرد؟ مگر می شود به هوادارانِ امروزی گفت یک روزی یک بازیکنی بود با موهای دم اسبی، که روی دوش می آمد و روی دوش می رفت، آخر مگر می شود برای امروزی ها نوشت روبرتو را «اجین» فریاد زده بودند- انسان هایی که هرگز نمی میرند-. حق دارند باور نکنند، بخندند و رد شوند.
یک روزی یک جایی کاپیتان برشا، در نزدیکی های محوطه اینترمیلان همچون یک فرمانده ایستاده بود. دروغ چرا، توان برگشتن نداشت، صحبت از زخم های کهنه روبرتو بود. آهسته آهسته، لنگان لنگان خودش را به میانه زمین می کشاند. از آن سو اینترمیلان هجوم می برد برای گلهای بعدی. در یک صحنه «خاویر زانتی» بازی را رها کرده بود و دیگر میلی برای نفوذ نداشت. آهسته به طرف روبرتو در میانه های زمین رفت و چند کلمه ای حرف زد و به سرعت دور شد. سالها از آن روز گذشت و روبرتو باجو تعریف می کرد «آن روز زانتی به من گفت آرزو دارم مثل تو باشم روبرتو اما هرگز به این محبوبیت نخواهم رسید». این جمله وقتی قابل درک می شود که یادمان بیاید آن را کاپیتان و مرد وفادار اینترمیلان که سالها جنگ «الکاپیتانو» رو در میلان به پا داشته بود، به خسته ترین کاپیتانی که نای راه رفتن را هم نداشت، گفته بود.
بمب های نقل و انتقالات را فراموش کنید، که لوکاکو آمده و موراتا رفته، نمی دانم دوناروما می آید و هامس رودریگز نمی آید. بمب نقل و انتقالات فقط همان روزی بود که خبر آوردند روبرتوباجو در فرودگاه پره تولا سوار بر طیاره شد و ساعتی بعد در فرودگاه کاسله تورین بر زمین نشست. چهارروز آشوب و شورش در فلورانس و شـکسته شدنِ در و پنجره باشگاه فیورنتینا ذره ای از این داغ کم نکرده بود، روبرتو رفته بود. شده بود نمادِ آزادی. افسانه نبود، رویا نبود، او از مکتبِ بودا بود. دیگر گفتن ندارد اما فلورانس همواره مهدِ اشک بود، چه می خواهد گابریل باتیستوتا روی دوشِ یاران اشک ریزان جشنِ گل بگیرد، چه می خواهد متهمِ چشم زاغ با گوشواره و موهای فرفری شهر را ترک کند.
یک روزی یک جایی توپ در دستِ راستش بود و به طرفِ کلودیو تافارل قدم برمی داشت، آرام بود. لحظاتی بعد با سری پایین و دستی بر کمر تصویری کـه از روبرتو در جامِ جهانی 1994 برای همیشه ماندگار شد و عکاس هایی که برای مرواریدهای چشمانِ افسانه ایتالیا تا زانو خم می شدند تا با ظاهر کردنِ بزرگترین تراژدی فوتبال در اتاقِ تاریک قهقهه هایی بلند برای پرفروش ترین تصویرِ سال بزنند. تصویری که حتی برای مردم برزیل هم زیبا نبود تا روماریو هم بگوید «فوتبال بی رحم است اگر اعتقاد ندارید روبرتو را به یادتان بیاورید». قهرمانِ افسانه ای که سینه اش را سپر کرده بود و به تنهایی کشورش را روی دوشش می کشید به یکباره گوژپشتی که با دو انگشت گوشه های چشمش را گرفته بود به طرفِ سکو می رفت. «بله سالها گذشته، و هرشب در خواب هایم آن پنالتی رو گل می زنم، آن روز آرام بودم، آرام شوت زدم شايد يک نفر دروازه را پايين آورد، نمی دانم. مثلِ يک قتل بود». و باز بعد از سالها با همان دو انگشت گوشه چشمش را می گرفت.روبرتو باجو از معدود ستاره هایی بود که در تمامی تیم های بزرگِ ایتالیا بازی کرد و محبوب ماند. زمانی که نامِ «سری آ» برای هر کشور و لیگی هراس داشت. سری آیی که سردبیر بزرگ انگلیسی وقتی به ملاقاتِ آرسن ونگر رفت و حرف های آرسن ونگر را در سالروز گل فیورنتینا به آرسنال شنید یک تعبیرِ معرکه را نوشته بود. خلاصه اش کنم؛ آن روز آرسن ونگرِ بزرگ خیره به زیرسیگاری اش گفت: «او فقط به قصدِ کشتن شوت زد». پیرمرد فرانسوی گابریل باتیستوتا را می گفت. و سردبیر هم گویی که برنتابیده باشد سری آ را اینگونه تعبیر کرد: «سری آ شده همانندِ مردِ مستی که در خیابان راه می رود و همه به او می خندند، به یکباره تلوتلوخوران یقه مردم را می گیرد و فریاد می زند هـی حرام زاده ها مرا یادتان می آید؟». روبرتو در آن سری آی وحشتناک روبرتو باجو شد. سال هایی که توپ طلا و افتخارات در همان سری آی نسیان گرفته دست به دست می شد. قصه محبوبیتِ روبرتو را نیازی نیست در کتاب ها یا مستندات خواند و دید. محبوبیتِ روبرتو فراتر از سال ها مصدومیتی بود که پاهایش را از بین برده بود تا هربار بگوید «جراحی هایی که روی زانویم شد نحوه دویدنم را تغییر داد و هیچوقت نمی شد به دلخواه خودم بدوئم»، اما هربار که از درد فکرِ خداحافظی می افتاد شهر و ملتی او را صدا می زدند و او باز با همه درد می دوید. و چه زیبا گفت مادرش: «روبرتو ام با عشق فوتبال می کرد»
تصویرِ زانوهای روبرتو زجر دارد، درد دارد. شدیدتر از یک تب که بیست و سه ساله شده است. بیست و سه سال گذشته و شانه های سنگین تری از روبرتو یافت نشد، شانه هایی برای یک جام جهانی، یک دورخیز، یک دست روی کمر، یک اشکـ،، نگاهی به فخرفروشان سلسائو، و شانه ای که اندوه رفیق را که یک تنه با خود می کشید.
نمی دانم از نزدیک اعدامی را دیده اید یا که نه. آن هایی که می خواهند اعدام شوند طبقِ آماری که گرفته شده است در آخرین لحظه اعدام از سه جمله استفاده می کنند. درصد زیادی از «دوستت دارم»، - از دوست داشتن و عشق حرف می زنند- استفاده می کنند، دوم از «متاسف هستم» استفاده می کنند ، و در آخر از واژه «آماده ام» استفاده می کنند. روزِ خداحافظی روبرتو باجو در سن سیرو هیچ چیزی زیبا نبود، روزی که روبرتو در رختکن اشک ریخت و گفت: «آماده رفتن هستم، بابت آن پنالتی هنوز متاسفم. می دانم خیلی ها من را دوست ندارند» ، گویی دُردانه ایتالیا پای اعدام بود. جمله ای تکان دهنده و بدونِ هیچ جای دفاعی. خدا می داند کسی نمانده بود با این جمله روبرتو دیوانه نشود، اشک نریزد، فریاد نکشد. و امروز که روبرتو باجو بالاتر از غول ها، محبوب ترین بازیکن ایتالیا شده است دیگر می توان با خیال راحت نوشت خفه شو روبرتو.
حکایت حکایتِ مبارزی با چشم های خیس است، بودای فلورانسی و قلبِ تپنده تورین مه گرفته، اولین و آخرین تبعید شده ای بود که «جاوید» مانده بود. هیچ اسارت و حتی از دست دادن جامی از محبوبیتی که معلوم نبود چگونه به قلب ها رسوب کرده بود هم کم نکرده بود. سال ها مصدوم باشی و با همان درد در زمین بدرخشی و ستاره بمانی، در سایه رونالدوی اعجوبه ای بدرخشی، در سایه جانلوکا ویالی، فابریتزیو راوانلی و الکس دلپیرو اسطوره بمانی، و با همان زانوهایی که پانزده سال پاهایت را، دویدن هایت را دزدیده باشند باز دست نیافتنی بمانی. فرانچسکو و پائولو به احترامت تعظیم کنند و به هر استادیومی که بروی به احترامت بایستند و خیانت های ترکشان را به پای آزادی ات بگذارند. چگونه ممکن است همه جهان شیفته فوتبالیستی شوند که دویدن هم از یاد برده بود؟
روبرتو هرگز سایه نداشت، تلفیقی بود از آرمان و احساس، آمیخته ای از ماوراء و فوتبال، یک نماد آزادی در مستطیل سبز. اسیر چشم زاغی که که بارها عشق را به روحِ فوتبال دوانیده بود در روز خداحافظی اش بخشی از تاریخ فوتبال را با خود برد. روبرتو افسانه سرایی ندارد، نیازی به ترحم هم ندارد. نشان به آن نشان که یک روزی یک جایی در یک فینال لعنتیِ جام جهانی دوباره برزیل را خواهند دید. نمی دانم چه زمانی فرا برسد اما می رسد. بگویم یا نگویم، به درک می گویم؛ من هم کافر دومم، خدا می داند. یک جایی می رسد که حضرت مولانا می فرماید
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ كوه طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا