طرفداری- لوتز فانشتیل آلمانی در دوره بازی خود در 25 باشگاه در شش کنفدراسیون و طی 21 سال فوتبال بازی کرد. از مالزی تا آفریقای جنوبی، از نامیبیا تا نروژ و از برزیل تا ارمنستان؛ او تنها فوتبالیستی است که در شش کنفدراسیون بازی کرده است. در فوتبال افرادی هستند که ماجراجویند و در این بین یک دروازه بان هست که از آن ها هم ماجراجوتر است.او لحظات بدی هم داشت. در ژانویه 2001 بیش از سه ماه را در زندانی در سنگاپور به جرم همکاری و تبانی برای تغییر نتیجه یک بازی گذراند. در باشگاه گیلند یونایتد در جنوب شرق جزیره سنگاپور بازی می کرد که محکوم شد به این که به دلیل پذیرش پیشنهاد یک گروه مافیایی که روی تیمش شرط بسته بودند 7 هزار دلار سنگاپوری را دریافت کرده است. اتهامی که او به طور کامل رد می کرد. . در منطقه ای بزرگ در سنگاپور زندگی می کردم. برای آرمانی کارهایی مربوط به مدلینگ انجام می دادم. برنامه تلویزیونی خودم را داشتم و فوتبال هم خوب پیش می رفت اما به ناگاه پس از چند تماس تلفنی وضع به هم ریخت. شوک بزرگی بود. سنگاپور مرکز مافیا در زمینه تغییر نتایج فوتبال در جهان است. مورد من عجیب بود چون احتمالا به خاطر اینکه زیاد خوب بازی کرده بودم مورد اتهام قرار گرفتم. از آن سه بازی که به خاطر آن ها به من اتهام زده شد، دو بازی را بردیم و یکی مساوی شد و در آخری بهترین بازیکن زمین شدم. اگر قاضی به شما بگوید که از همیشه بهتر بازی کرده اید پس متهم هستید، این نمی تواند قانونی باشد. اما در سنگاپور برخلاف قریب به اتفاق مناطق جهان، این موضوع یک جرم است. فکر نمی کنم زندان های بدتری در جهان وجود داشته باشند. اوقات وحشتناکی بود و هنوز کابوس آن را می بینم. بیدار می شدم و می دیدم با یک قاتل و یک متجاوز و بدون دستمال توالت و خمیر دندان در یک سلول هستم. آنجا بود که روی زندگی ام ارزیابی دوباره ای داشتم و فهمیدم که فوتبال همه چیز نیست.
او فهمید که سیستم قضایی کشور سنگاپور تا چه اندازه متضاد با همان آنچه او باور داشت عمل می کند. بدون اثبات جرم، وی 101 روز را در زندان سپری کرد و در پایان به دلیل کمبود مدارک از زندان آزاد شد. برگی از زندگی که می گوید فراموش نخواهد کرد. نمی شود سریع از حوادثی مانند این عبور کرد. با این حال این تجربه در زندگی ام به من کمک کرد. فوتبالیست ها بدون اینکه به دنیا اهمیت زیادی بدهند، با ماشین های زیبا و لباس های گران قیمت هر روز به تمرین می پردازند. باید بگویم که زندان باعث شد به سرعت بزرگ شوم. نمی شود زمان را به عقب بازگرداند. آدم مثبت نگری هستم. اگر می خواستم عروسکم را به سمتی پرت کنم و گریه کنم، هنوز هم داشتم گریه می کردم. باید روی پایتان بایستید و این تنها راهی بود که داشتم. دیگر اتفاقی بدتر از اینکه در شش هزار مایل دور از خانه به زندان بیفتید نمی توانست رخ دهد و آن را از سر گذارنده بودم. اما اتفاقات بدتری هم رخ داد. دو سال بعد در باکسینگ دی و در انگلستان وقتی در بردفورد پارک بازی می کرد، عملا در زمین فوتبال مُرد! در یک موقعیت 50-50 با مهاجم تیم هاروگیت تاون، کلایتون دونالدسون، فانشتیل از هوش رفت و قلبش ایستاد و این شرایط 30 دقیقه به درازا کشید. فیزیوتراپیست تیم بردفورد پارک ری کیلیک بود که توانست با تنفس دهان به دهان او را به زندگی برگرداند. او دوبار دیگر نیز ایست قلبی کرد اما هر بار به زندگی بازگشت. همه این ها بعد از آن بود که فیزیوتراپیست رو به نیمکت فریاد زد مرده، این لعنتی مرده است! با این حال او تا ساعت ها بعد در کما باقی ماند. حرکت کلایتون از روی بدجنسی نبود. سعی کرد از روی من بپرد اما به اشتباه روی سینه ام فرود آمد. در ابتدا متوجه سنگینی برخورد نشدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، در بیمارستان بودم و شب شده بود. از پرستارها عصبانی بودم چون 2-0 جلو بودیم و می خواستم با حفظ کلین شیت، سه امتیاز را کسب کرده باشیم. هفته بعد باز هم در زمین بودم. دکتر ها می گفتند که این کار اشتباه است اما اهمیتی نمی دادم. اگر منتظر نظر آن ها می ماندم، تا ماه ها بعد من را از بازگشت به زمین باز می داشتند. می خواستم در سریع ترین زمان به بازی برگردم.
اما دوره نخست بازی او در انگلستان کمی پیش از آن بود، زمانی که در سال 1994 به ویمبلدون رفت تا در دار و دسته دیوانه وینی جونز باشد. دو سه روز پس از اینکه به انگلستان آمدم، در پارک در حال تمرین بودیم که کسی من را از پشت گرفت. آن ها لباس هایم را کندند و لخت در سرمای نوامبر رهایم کردند. همه لباس هایم را برده بودند و تنها کفش هایم مانده بود. نمی دانستم باید چه کار کنم. سه مایل را لخت مقابل زنانی که با سگ های خود برای هوا خوری بیرون آمده بودند دویدم. شاید حالا خنده دار به نظر بیاید، اما آن زمان ابدا اینطور نبود.
او روزهای خوبی در مقطع نخست حضور در جزیره نداشت. ویمبلدون تیمی شبیه به لیگ برتری ها نبود. با این حال در زمینی که مدفوع سگ ها در آن دیده می شد، اتمسفر ویژه ای داشتیم. مایک هارفورد، وینی جونز و گری بیلست زورگوهای تیم بودند. یک پسر مو بلند آلمانی مشخص بود کار راحتی ندارد. هر بار ابروهایی برای من بالا می رفت. مایک هارفورد پیش من می آمد و فریاد می زد آماده باش نازک نارنجی. عادت داشتم که وقتی توپ را می گیرم، با آن بازی کنم. اما مربی تیم جو کینیر از من می خواست که ساده ترین کار را انجام دهم. توپ را دور کنم. همیشه به مرکز زمین. همیشه به مرکز زمین. باید خودم را با این شیوه عادت می دادم.
همه روزهای او عذاب آور نبوده است. او سال گذشته زندگی نامه خود را با عنوان "دروازه بان مهار نشدنی" منتشر کرد و خاطرات زیادی را نقل کرد. او نیوزیلند را دوست داشت. نیوزیلند برای من عالی بود. داندین به من این شانس را داد که پس از زندان، به مسیر درست باز گردم. شش ماه را در دادگاه ها و 101 روز را در زندان سپری کرده بودم و این از نظر بدنی و ذهنی اتفاقی مخرب بود. نیوزیلند باعث شد که دوباره فوتبال را دوست داشته باشم. کشوری با پنگوئن ها و البته دزد هایش! پنگوئن های لعنتی! این را گفت و خندید. او اشاره به خاطره ای داشت که در آن یک پنگوئن را دزدیده بود تا بگذارد در وان خانه اش باشد. همه در این خصوص از من سوال می کنند. وقتی فهمیدم که به خاطر آن ممکن است دیپورت شوم، باز گرداندمش.
در زمانی دیگر، او از تمرینات تیمش (داندین تکنیکال نیوزیلند) به خانه بازگشت و متوجه شد که لباس ها، پلی استیشن، کیف پولش و چیزهای دیگری را دزدیده اند. او پس از مدتی دزد را پیدا کرد که کلاه بیسبال او را بر سر گذاشته بود و لباس دروازه بانی اش را بر تن کرده بود. در خیابان. مجبورش کردم که تک تک آن ها را در بیاورد. مردم طوری نگاهم می کردند که انگار آدمِ بد داستان من هستم.
او همه جای جهان را گشت و دوستان بسیاری پیدا کرد. هرچند ماه که می گذشت به باشگاه، کشور یا قاره ای دیگر می رفت. باور کنید که همه آن در سفر بودن ها از روی شانس و اتفاق بود. هرگز انتظار نداشتم که در این تعداد کشور و باشگاه بازی کنم. برنامه ای نداشتم که اوضاع به این شکل باشد. گاهی مربی ها اخراج می شدند، باشگاه ها ورشکست می شدند و اتفاقاتی نظیر این در دوره بازی من بسیار رخ داد پس تمام آن خوب نبود. نخستین انتقالم در سال 1993 بود. به پنانگ مالزی پیوستم که عجیب بود چون پیشنهاد بایرن مونیخ را در جیب داشتم. او در آن زمان 20 سال داشت و پیش از آن در تیم جوانان آلمان هم عضویت داشت. در ابتدا همه چیز عادی بود و در تیم جوانان آلمان بازی می کردم اما همیشه آدم عجولی بودم. پیشنهاد بایرن را رد کردم و واقعا از این موضوع ناراحت نیستم. بایرن تاریخ فوق العاده ای دارد و یکی از بهترین ها در جهان است اما نمی خواستم به آنجا بروم و ذخیره اولی (کان) باشم. اگر به بایرن می رفتم داستان اینطور می شد که برای پنج یا شش سال شماره دو بودم. بعد از اینکه پول خوبی به دست می آوردم به تیمی دیگر می رفتم. بعد به دسته دوم می رفتم و در دسته سوم آلمان کارم تمام می شد. همسر و خانه ای آلمانی داشتم و بعد شغلم را به عنوان مربی دروازه بان ها در باشگاهی آغاز می کردم. اما این را نمی خواستم. وقتی شانس بازی در مالزی به وجود آمد، تصمیم گرفتم که آن را بپذیرم. اما برنامه این بود که پس از مدتی بازی در آنجا، به آلمان بازگردم. عجب اشتباهی می کردم!
پشیمان نیست. آیا دوره بازی ام را با یک کارنامه معمولی عوض کنم؟ اگر این اطمینان را به من می دهید که در یک تیم بزرگ آلمانی 400 بازی انجام می دادم، چند قهرمانی به دست می آوردم و برای تیم ملی بازی می کردم، بله حاضر بودم. اما این واقع بینانه نیست. آیا واقعا در سطح اولیور کان و ینس لمن بودم؟ احتمالا کارم را به عنوان یک شماره دو همیشگی به پایان می بردم و با انگشت شمار بازی در زمانی که دروازه بان اصلی مصدوم بود بازنشست می شدم. آیا این را با دوره بازی ام عوض می کنم؟ قطعا نه!
او در سال 2011 دستکش ها را در نامیبیا آویزان کرد و شغل هایی مانند کارشناس تلویزیونی، تدریس در کلاس های مربیگری، استعداد یابی برای باشگاه هوفنهایم و پیش بردن بنیاد غیر انتفاعی اش گلوبال یونایتد -با شعارِ ما فوتبال را دوست داریم، ما زمین را دوست داریم- داشته است. در کوبا کمی تدریس دروازه بانی کردم. همینطور در نروژ و نامیبیا. شاید این کار را در آینده هم انجام دهم. در حال حاضر خوشحالم. کاری بخصوص در هوفنهایم انجام داده ایم و خوشحالم که بخشی از آن هستم. همینطور به کاری که در گلوبال یونایتد انجام می دهم افتخار می کنم. همیشه اعتقاد داشته ام که فوتبالیست ها باید مردم افرادی مثال زدنی از نظر رفتاری باشند. ما باید نماینده های واقعی مردم باشیم. اگر پیغام انسان دوستانه ای که ارسال می کنید از طریق فوتبال باشد، می توانید مردم را در این کره خاکی با هم نزدیک کنید.
روزهای بازی اش به پایان رسیده بود اما شور و علاقه اش به طبیعت و لزوم حمایت از محیط زیست پایانی نداشت. او یک بار نزدیک به یک هفته را در یک خانه اسکیمویی سپری کرد تا مردم را نسبت به گرم شدن زمین آگاه کند و توانست کمک های افراد مطرحی را جمع آوری کند. فوریه بود. برای پنج روز و پنج شب در یک خانه اسکیمویی ماندم. این موضوع در آلمان به صورت زنده پوشش داده می شد و در اینترنت به مانندی مینی بیگ برادر (یک برنامه کمدی پر طرفدار) بیننده داشت. وقتی دیگر به آمازون می روم و روی یک درخت برای یک هفته زندگی خواهم کرد. این کار ها را انجام می دهم تا مردم متوجه بحران تغییرات آب و هوایی بشوند. می خواهم فوتبال به مانند یک ماشین علیه گرم شدن زمین متحد شود. گلوبال یونایتد حالا 400 عضو دارد که برخی بسیار سرشناسند. ما توانستیم زیکو، زیدان، لوتار ماتیوس، کارلوس والدراما و زی روبرتو را داشته باشیم. عجب تیم پنج نفره ای! او برنامه های خیرخواهانه دیگری در سال های آینده در سوئیس، نامیبیا و حتی در قطب جنوب برنامه ریزی کرده است پس نمی شود گفت که روزهای پر از گشت و گذار و بی نهایت عجیب او به پایان رسیده اند. نمی خواهم برنامه زندگی ام را تغییر دهم. حالا پنج سال گذشته اما کارم در هوفنهایم را تغییر نخواهم داد.
او یک بار در مورد فوتبال ایران گفته بود عاشق این هستم که در ایران بازی کنم. در ایران دین چارچوب است اما فوتبالی که انجام می دهند باور نکردنی است. آن ها برای فوتبال زندگی می کنند و با فوتبال می میرند. اگر ایران را با میلوال (تیمی معروف به هواداران متعصبش) مقایسه کنیم باید بگویم که میلوال به مانند یک جشن تولد کودکانه است. آنجا 110 هزار نفر با سیبیل روی سکو ها -فقط مرد ها می آیند- می نشینند و تا وقتی برنده نشده باشند از زمین بیرون نمی روند. این تعصب و عشق باورنکردنی است.