به نام خدا
ما امسال تابستان عجیبی داشتیم. هنوز درست و حسابی شروع نشده بود که شنیدیم: «یک عدد دکل گم شده» . من از دوستم اسکندر پرسیدم: «مگر میشود یک دکل خود به خود گم شود؟» اسکندر گفت: «چرا نشود. مثلاً ما کچهای تخته سیاه را بر میداریم بعد به آقا معلم میگوییم گم شده.» پدرم که حرفهای ما را شنیده بود، مهربانانه به سمت من آمد و من را کتک زد و گفت : «گچ دزد، عاقبت دکل دزد میشود.»
در تابستان امسال برنامه ماه عسل هم پخش شد و خیلی خوب بود چون ما مثل هر سال دور هم مینشستیم و زار زار خون گریه میکردیم . همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک دختر خانم که در عروسیها پوز میداد و یک پسر علاقهمند به پرش عاشقانه از ارتفاع به برنامه آمد. بعد از این ماجرا پدرم روی تمام کانالهای صدا و سیما قفل والدین گذاشت و من را کتک زد تا از بدآموزی جلوگیری کند.
چند روز بعد گفتند: «دعواهای هستهای به پایان رسیده.» ما هم بسیار خوشحال شدیم و به خیابان رفتیم و من کمی حرکات موزون انجام دادم، وقتی به خانه برگشتیم، پدرم من را کتک زد. داشتم به علت کتک خوردنم فکر میکردم که پدرم در حالی که روزنامهای زیر بغلش بود، گفت: «غرب سر ما کلاه گذاشته، اونوقت توی بزغاله میری حرکات موزون انجام میدی؟ رقاص؟» سپس همان روزنامه را لوله کرد و در حلق من قرار داد.
یک روز با شوق فراوان کلیپ آهنگ عموتتلو را به پدرم نشان دادم و گفتم : «این همونیه که میگفتی بَده. نگاه کن ببین رو ناو ارتش داره میخونه.» پدرم به دقت کلیپ را تماشا کرد و به سمت من آمد و مرا بوسید و دوباره کلیپ را نگاه کرد و به سمت من آمد و من را کتک زد و گفت : «خالکوبیشو الان دیدم. بار آخرت باشه از این چیزا تو موبایلت میبینم.»
در یکی دیگر از روزهای زیبا و نکبتبار تابستان با پدرم برای خرید به هایپر مارکت «اصغر بقال» رفتیم. در آنجا شنیدیم که مردم تصمیم دارند خودروي صفر ایرانی خریداری نکنند. به پدرم گفتم: «بیا ما هم با مردم همراه شویم». با شنیدن این سخن پدرم فیالمجلس من را کتک زد و گفت: «ای خیانتکار، کاش بین سقف و بلبرينگ پراید کتلت میشدم و این صحنه را نمیدیدم که پسر گوسالهام به صف خائنین پیوسته!»
در همین اواخر به پدرم گفتم: «پدر بر اساس نظر سنجی یک موسسه، ایرانیها عصبانیترین مردم جهان شناخته شدند. من یاد شما افتادم که با عصبانیت، کلا تابستان ما رو نابود نمودید». پدرم با نرمی پاسخ داد: «پسرم منو ببخش. عصبانیت من از سر دلسوزیه، واسه اینه که در آینده فرد مفیدی برای جامعه باشی». واقعا لحظه عجیبی بود. سکوتی سنگین محیط را فرا گرفته بود. پدرم اتاق را ترک کرد و من در پشت پنجره در حالی که به افق مینگریستم به امید رسیدن پاییزی دل انگیز بودم که یهدفعه پدرم از پشت، بروسلی وار با حرکت پامرغی به سمتم حمله کرد و من را کتک زد و گفت: «این آخرین کتک رو هم بخور پسرم که دفعه دیگه به آمار موسسات غربی استناد نکنی».
این بود انشای من
عليرضا مصلحي (روزنامه قانون)