امامزادهای در یک روستا که مردم به آن علاقه و ارادت وافری داشتند، در حال تخریب بود. از همین رو مردم شهر جمع شدند تا برای آن چارهای بیندیشند. قرار بر این شد که هرکس هرچه از دستش برمی آید کمک کند. آنکه پول داشت پول بدهد و آنکه نداشت هر چه از دستش بر میآید بفروشد. هرکس هم کمک مالی نمیتوانست بکند، در کار یدی مرمت ساختمان امامزاده کمک حال باشد.
از قضا در آن روستا مرد ثروتمندی هم بود که همه از او انتظار داشتند کمک مالی فراوانی بکند. اما این مرد بخیلتر از این حرفها بود. سر آخر قول داد که او هم برای این امامزاده کاری کند. اما خب کاری نکرد.
روزی عزم کرد به شهر برود. از شیر گاو و گوسفندش روغن زیادی تهیه و بار الاغش کرد تا به شهر ببرد و بفروشد. سر راه گذرش به امامزاده افتاد، پای الاغ لغزید و به زمین خورد و روغن و سایر بار و بنه بر زمین ریخت. مرد ثروتمند عصبانی شد، بر زمین نشست تا روغن ریخته را جمع کند، روغن خاک آلودی که باید دوباره گرم میشد و صاف میشد تا دوباره قابل استفاده باشد.
از قضا در آن آشفته بازار، مردم که مشغول مرمت امامزاده بودند، مرد ثروتمند را دیدند. ریشسفید جمع مجددا به او گفت: انگار داری به شهر میروی، برگشتی کمکی هم به ساختمان امامزاده کن.
در همان لحظه فکری به ذهن مرد ثروتمند رسید. گفت: همین الان بیا و کمک مرا بگیر. یکی با این حرف با عجله خود را به ثروتمند رساند و گفت: دستت درد نکنه، حالا چه چیزی برای کمک آوردهای؟
مرد ثروتمند گفت: این روغنی که روی زمین ریخته را جمع کن و صاف کن و ببر بفروش و پولش را برای امامزاده خرج کن. این هم باشد نذر من.
مرد ریشسفید جمع که ماجرا را شنید گفت: خودت جمع کنی بهتر است. روغن ریخته را نذر امامزاده میکنی؟!
از این بعد درباره کسی که مال بیارزشی و کمارزشی را هدیه دهد، میگویند: «روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است».