به نام خدا
.
قالب:غزل
.
اکنون که بهاران شد ، هنگامهی زیبایی
برخیز و تو زیبا شو ، آزاد ز فردایی
.
در فصل زمستان دل ، چون برگ درختان مُرد
حالا دلِ خود گُل کن ، در موسمِ گرمایی
.
دانی که گلِ سوسن ، هر دم به تو میگوید
ای دوست چرا دوری ؟ سر آمدِ تنهایی
.
با اینکه زمانی چند ، از اصل بیفتادیم
باد سحری گوید ، ای دور تو از مایی
.
گر حال برون آیی ، از مکر و تباهی ها
فردا که رسد جانا ، عاری تو ز پروایی
.
باید که فراتر رفت ، از غایتِ یک قطره
در نفسْ نظر افکن ، اندازهی دریایی
.
این حرص جهان ما را ، چون آدمِ کوری کرد
گویی که نمیدانی ، برتر تو ز دنیایی
.
اکنون که بهاران شد ، یک جامهی نو تن کن
زشتی برهان از خویش ، تو نیک چو گل هایی