مطلب ارسالی کاربران
گناه من سادگی بود
سه شنبه 02 اردیبهشت 1404 - 19:49
داستان برای خانواده های بی مسئولیت
یک دختر بنام زهرا و یک خواهر هم داشت به نام زینب یک برادر داشت به نام رضا زهرا یک روز خواست غذا پخته کنه گفت میرم دنبال نان بعد میام به خواهرش زینب گفت هواست به غذا باشه تا من میام وقتیکه امد دید غذا سوخته به زینب گفت کجا بودی که هواست به غذا نبوده مادرش پدرش امد دید که غذاسوخته زهرا را خیلی سرزنش کرد که زهرا گریه اش گرفت و گفت من رفتم نان بیاورم سپردم به زینب که هواسش نبود غذا سوخت مادر پدرش حرفش را قبول نکرد بازم گریه اش گرفت رفت تو اتاقش امشبو با گریه خوابید فردا دیر رفت مدرسه بازم پدر مادرش سرزنشش کرد گفت بد ترین بچه ای که من میتوانم داشته باشم تویی زهرا بازم گریه اش گرفت چند سال اینطوریی گذشت زهرا داشت نان میاورد تصادف کرد و مردم بردنش بیمارستان به پدر مادر زهرا زنگ زدن بیایند بیمارستان که امد گفتن زهرا مارو الکی اوردی بیمارستان اگر چیزیت نشده باشه وای به حالت زهرا زهرا که ترسیده بود با خودش گفت کاشکی میمردم تو این تصادف که من این روزو نبینم پدرش رفت به دکتر گفت چی شده دکتر گفت هیچ فقدر پاهاش شکسته دخترش را مرخص کردند اوردند خانه پدرش سر زهرا داد بیداد کرد گفت تو کور بودی ندیدی زهرا گریه اش گرفت رفت تو اتاقش مامانش امد گفت زهرا برو نان بیاور زهرا که پاهاش شکسته بود رفت نانوایی نان که گرفت داشت میاد تو خانه تو چراغ قرمز چراغ قرمز بود خواست رد بشه تا سبز نشده اما پاهاش شکسته بود یواش یواش رد شد که یک دفه ای سبز شد زهرا که خواست بدود نتونست افتا اتوبوس با سرعت زیاد زد بهش مرد بردنش بیمارستان به پدر مادرش خبر دادن دخترت تو بیمارستان است گفت بازم چکار کرده گفت کاشکی من همچنین دختری نداشتم پدر مادرش رفتن بیمارستان دید دخترش مرده این قدر گریه کرد سر قبر زهرا نوشته شده بود زمانی که من زنده بودم کسی قدر منو ندونست حالا که مردم این همه گریه زاری به چه دردم میخوره تمام
میخواستم بگم بعضی از پدر مادر ها بی مسئولیت هستند