گاهی وقتها، وقتی تنها میشم و به اطرافم نگاه میکنم، انگار همه چیز بیروح و بیمعنی میشه. سوالی توی ذهنم میچرخه که نمیتونم ازش فرار کنم: چرا من اینجا تو رو ندارم؟
من اینجا هستم، در همون جایی که همیشه فکر میکردم تو کنارم خواهی بود. اما الان تنها هستم، با یک فضای خالی که هیچ چیزی نمیتونه پرش کنه. دیوارهای اطرافم به هم فشرده میشن و هر گوشه از این مکان، انگار یادآور لحظاتیه که تو باید اینجا میبودی.
چرا من اینجا تو رو ندارم؟ چرا تمام چیزهایی که بهشون عادت کرده بودم، حالا رنگی از غم گرفته؟ همهی روزها و شبها که با تو گذشت، حالا تنها شدهاند با یادهای تلخ و احساسهایی که هیچوقت نمیتونن کامل بشن.
من همیشه به این فکر میکردم که اینجا، جایی که هستم، هیچوقت پر از خالی نبود. چون تو همیشه کنارم بودی. اما حالا... حالا اینجا فقط یه اتاق سرد و بیصداست، با خاطراتی که دیگه هیچکس نمیتونه زندهشون کنه.
چرا من اینجا تو رو ندارم؟ شاید چون اینجا همون جایی بود که باید کنار هم میبودیم. شاید هم جواب این سوال رو هیچوقت پیدا نکنم، چون برای جواب دادن به این درد، هیچ کلمهای کافی نیست.