هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شبهای سال بود .
دختری در سرما راه می رفت . کفش هایش خیلی بلند بود و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود پاشنه هایش توی برف گیر کردند.
پاهایش از سرما ورم کرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت و کارهای زیادی برای انجام. جرات نداشت به خانه برگردد چون نه به کاری رسیده بود و نه توانسته بود حتی یک کبریت بفروشد. نه حرفی برای گفتن داشت و نه راهی، نه راهی برای حلی… دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود .
با خودش فکر کرد شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند. یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد، احساس کرد دست گرمی دستهایش را گرفت. ها کرد و برد به سمت جیب های پالتویش. پالتوی گرم و سیاهش.
گرما از دست ها گسیل می شد به تمام وجودش، روحش، جسمش و خونهای یخ زده در رگهایش جریان پیدا کرد و توانست سر بلند کند، مثل گیاه خمیده ای که به پایش آب بریزند، جان گرفت،جان دوباره. او یک بخاری گرم میدید. …. اما شعله کبریت خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است.
دومین کبریت را روشن کرد ، درهمین موقع دید نشسته پشت میزی و بوی غذاهای خوشمزه تمام فضا را پر کرده بود. همانطور که موسیقی مینواخت کسی به زبانی شبیه فرانسوی می خواند و کسی که آنسوی میز بود حرفهایی میزد که شبیه حرفهای هیچ کس نبود،! دخترک می خواست آدرس کافه را بپرسد یا نام آن کسی را که به زبان دیگری حرف میزد… ولی کبریت خاموش شد .
ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند . دختر به یاد مادربزرگی افتاد که سالها قبل مرده بود . می دانست که حرفهای زیادی برای هم داشتند و حس های بسیار برای اشتراک… پس به هم لبخند زدند. لبخند گنگی که فقط برای خودشان معنا داشت.دلش میخواست او را در بغل بگیرد.او را در بغل گرفت و از سختی ها و مشکلاتش برای مادربزرگ گفت.
بعد هم با گریه گفت مادربزرگ خوبم از پیشم نرو میدانم وقتی کبریت خاموش شود تو هم مثله بخاری گرم و مرغ سرخ کرده از پیشم میروی. در همین موقع شعله کبریت خاموش شد صورت مادربزرگ هم در تاریکی فرو رفت.
دخترک هم فریاد زد نرو نرو مادر بزرگ نرو!میخواهم پیشم بمانی.
بعد تمام چوب کبریتهایش را از جعبه درآورد و با خود گفت:تمامشان را آتش میزنم شاید بتوانم مادربزرگم را نگهدارم.
او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر کبریت خاموش شود رویاها هم می روند، تمام می شوند. همانطور که بقیه رفتند، تمام شدند. دخترک دسته چوب کبریتها را به دیوار کشید آتش شعله ور شد و دوباره همه جا روشن شد.
در روشنایی آتش دوباره صورت مادربزرگ پیدا شد.دخترک فریاد زد مادربزرگ خوبم من را تنها نگذار. مادربزرگ لبخندی با مهربانی زد و دخترک را در آغوش کشید.دخترک و مادر بزرگش بالا و بالاتر رفتن.
دخترک پرسید مادربزرگ داریم کجا می رویم
مادربزرگ گفت به بهشت می رویم عزیزم
دخترک پرسید بهشت چه جور جایی است مادربزرگ؟مادربزرگ پاسخ داد بهشت یک جای پرگل و زیبا است و فقط آدمهای خوب در انجا هستند.مادر تو هم در آنجاست ما 3 نفر باهم خواهیم بود.
قلب دخترک پر از شادی شد و احساس کرد خیلی خوشبخت است و چشمهایش را به آرامی بست. به این ترتیب دخترک به سوی خدا پرواز کرد او تبدیل به ستاره ای در آسمان شب شد.
زنگها به صدا در آمدند و نزدیک شدن تحویل سال را خبر دادند.
مردمی که به خیابان آمده بودند دخترک را دیدند که روی زمین افتاده و چمشهایش را بسته بود.
دویدند و پزشک خبر کردند اما بدن دخترک سرد سرد بود. او ساعتها پیش از دنیا رفته بود. لبهایش مثله سیب سرخ بود لبخند زیبایی برآن نقش بسته بود مثله اینکه به خواب خوشی فرو رفته است.
دور و برش پر از کبریتهای سوخته بود یک دسته چوب کبریت سوخته هم در دستهایش دیده میشد.
یک نفر گفت:طفلکی این بچه میخواست خود را با آتش گرم کند.اشک در چشمهای مردم حلقه زد. در این میان صدای گریه ی زنی بلند شد او همان زنی بود که شب پیش دخترک از او خواسته بود تا کبریت بخرد.
صدای زن در میان گریه هایش شنیده میشد و میگفت:من را ببخش.ببخش دخترک بیچاره ام.اگر دیشب از تو کبریت خریده بودم شاید الان این اتفاق نمی افتاد.
چند نفر آه کشیدند و چشمهای اندوهگین خود را به زمین دوختند آنها کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند ولی از او کبریت نخریده بودند
مردم نمی دانستند که او چه چیزهای زیبایی دیده ،به چه رازهایی پی برده و با هر سوختنی چه لحظه های نابی را زندگی کرده بود.
اثر هانس کریس اندرسن