داستان کوتاه انگور فرنگی آنتون چخوف
آليوخين که در انبار مشغول کار بود با ديدن آنها خوشحال شد و از آنها خواست به خانه بروند. پلاگهيا خدمتكار آليوخين در را به روي ايوان ايوانويچ و بوركين باز كرد. زن جوان آنقدر زيبا بود كه هر دوي آنها بهتزده سر جا ايستادند و به يكديگر نگاه كردند. آليوخين بدنبال آنها به خانه آمد و گفت:
- آقايان، هيچ نمي توانيد تصورش را بكنيد كه از ديدن شما چقدر خوشحالم. هيچ انتظارش را نداشتم.
بعد رو به خدمتكار كرد و گفت:
پلاگهيا لباس خشك و پاكيزه براي مهمانها بياوريد. راستي خوبست كه خود منهم لباس عوض كنم. اما اول بايد خودمرا بشورم. چون به نظرم از بهار تا حالا خودمرا نشستهام. آقايان ميل داريد تا اينجا را آماده مي كنند برويم آبي به تنمان بزنيم.
صاحب خانه در حين درآوردن لباس هايش مي گفت:
- بله مدتيست كه من شست شو نكردهام. اين آبگير را پدرم ساخته و چنانكه ميبينيد خوب و پاك و پاكيزه است، اما من حتي براي شست و شو هم وقت ندارم.
ايوان ايوانويچ شنا ميكرد و دلش نمي خواست از آب بيرون بيايد. بوركين و آليوخين لباس پوشيده بودند و مي خواستند بروند و او همچنان شنا مي كرد و شيرجه ميرفت. بالاخره او را صدا كردند و هر سه به خانه برگشتند و به طبقه بالا رفتند. خدمتكار زيبا آرام، آهسته و لبخندزنان روي قالي قدم برمي داشت و چاي و مربا به آنها تعارف مي کرد، فقط آنوقت بود که ايوان ايوانويچ شروع به گفتن داستان خود كرد.
- ما دو برادريم يكي من، ايوان ايوانويچ و ديگري نيكلاي ايوانيچ كه دو سالي از من كوچكتر است. من به رشته علمي پرداختم و دامپزشك شدم اما نيكلاي از همان نوزدهسالگي پشت ميز نوكري دولت نشست. پدر، شش دانگي ملك برايمان باقي گذاشته بود اما بعد از مرگش ملك را بجاي بدهكاريهاي پدر ازمان گرفتند. با وجود اين دوره بچگي ما در ده به آزادي گذشت.
- شما خوب مي دانيد كه هر كس اگر يك دفعه در زندگيش ماهي خاردار صيد كند يا موسم پاييز زاغچهها را ببيند كه در هواي صاف و سرد بالاي دهكده پرواز مي كنند ديگر به زندگي شهري رغبتي ندارد و تا دم مرگ زندگي آزاد روستايي او را بسوي ده مي كشاند. باينجهت برادرم از كار در اداره دولتي كسل و خسته ميشد. برادرم آدم خوب و مهرباني بود. من دوستش داشتم، اما هيچ نميتوانستم با آرزوي او كه عبارت بود از گوشهنشيني در كنج ده آنهم براي تمام مدت زندگي موافقت کنم. خود را در خانه روستايي پنهان كردن، اين زندگي نيست، بلكه خودپرستي و تنبلي است. يكنوع زندگي تارك دنيايي است، آنهم بيرنج و مشقت.
- نيكلاي وقتي در دبيرخانه اداره دولتي نشسته بود همهاش در اين فكر بود كه در خانه روستايي سوپ سبزي خودش را كه بوي مطبوعش در خانه ميپيچد بخورد، روي علف سبز بنشيند، در آفتاب بخوابد و ساعتهاي دور و دراز نزديك در روي نيمكت بنشيند و دشت و جنگل را تماشا كند. يگانه خوشحالي و غذاي روحش كتابهاي كشاورزي و هر گونه سفارشي بود كه در اينباره در تقويم ها انتشار مي يافت. روزنامهخواني را هم دوست داشت اما فقط آگهي هاي فروش تكهاي زمين قابل كشت و چمنزار و خانه روستايي و رودخانه و باغ و آسياب و استخر با آب روان را مي خواند. بارها مي گفت: “ زندگي در ده خوبيهاي خودش را دارد. روي ايوانت مي نشيني و چاي مي خوري، و تماشا مي كني كه مرغابيهايت چطور در استخر شنا مي كنند، عطر گلها همه جا را گرفته و انگور فرنگي رشد مي كند و مي رسد.
سالها مي گذشت، او را به استان ديگري منتقل كردند، ديگر پا به چهل سالگي گذاشته بود و هنوز همهاش آگهي هاي روزنامهها را ميخواند و پول جمع مي كرد. بعد شنيدم بدون احساس هيچگونه مهري زن گرفته است. زنش بيوهاي بيريخت و پير بود. تنها حسنش اين بود كه درآمدكي داشت. او زن را نيمهسير نگه مي داشت و درآمد او را به نام خودش در بانك مي گذاشت. زندگي زن آنقدر سخت بود كه سه سالي نگذشت مرد. البته نيكلاي حتي لحظهاي هم اين فكر ناراحتش نکرد كه تقصير مرگ زن به گردن اوست. پول مثل ودكا آدم را احمق ميكند. در شهر ما تاجري بود كه پيش از مرگش دستور داد برايش بشقابي از عسل بياورند. آنوقت پولها و بليطهاي بختآزمايياش را با آن عسل خورد تا دارايياش بدست كسي نيفتد. بگذريم. برادرم بعد از مرگ زنش شروع به جست و جو و انتخاب زمين و ملك كرد. او بوسيله دلال و برات كردن پول زميني به مساحت 112 هكتار با خانه اربابي و جاي خدمتكاران و چمنزار بزرگي خريد. ولي آن ملك باغ ميوه و انگور فرنگي و استخر و مرغابي نداشت.
سال گذشته من بديدنش رفتم. بعد از ظهر به آنجا رسيدم. هوا گرم بود. بطرف خانه رفتم. سگي حنايي رنگ و چاق و سنگين بطرفم آمد، مي خواست عوعو كند اما تنبلياش مي آمد. زن آشپز گفت كه ارباب دارد استراحت ميكند. وقتي پيشش رفتم ديدم در رختخواب دراز كشيده. پير و چاق و شكم گنده شده بود. گونهها و دماغ و لپهايش باد كرده بود.
همديگر را در آغوش كشيديم و اشك خوشحالي و غم ريختيم كه زماني جوان بوديم و ديگر مويمان سفيد شده و وقت مردنمان رسيده است. برادرم رخت پوشيد و مرا برد كه ملكش را نشانم بدهد. پرسيدم: خوب، تو چطور اينجا زندگي مي كني؟ گفت: بدك نيست. خدا را شكر، زندگيم خوب است.
مي ديدم كه او ديگر آن كارمند بيچاره ترسوي سابق نبود. به زندگي آنجا عادت كرده و خوشحال بود. پر مي خورد، در حمام شست و شو مي كرد، پيه ميآورد و چاق ميشد.
ايوان ايوانويچ گفت: حالا كاري بكار او نداريم صحبت بر سر خود منست. ميخواهم تغيير و تحولي را كه در آن مدت كوتاه كه در ملك او گذراندم در من ايجاد شد را برايتان تعريف كنم. شب، هنگام چاي آشپز بشقابي پر از انگور فرنگي برايمان روي ميز گذاشت. اين انگور فرنگي را نخريده بودند. اولين محصول همان بيست بوتهاي بود كه برادرم خريده و در زمين خود نشانده بود. نيكلاي ايوانويچ تبسمي كرد . دقيقه اي خاموش و با چشم پر اشك به تماشاي انگور فرنگيش پرداخت. از شوق و هيجان زبانش بند آمده بود. بعد دانهايي به دهان گذاشت و با ذوق و نشاط كودكانهاي نگاهي بمن انداخت و گفت: چقدر خوشمزه است! آنوقت با حرص و ولع شروع کردن به خوردن و گفتن: آخ، چه خوشمزه است! بخور، امتحان كن!
من يكي به دهان گذاشتم، پوست كلفت و ترش بود. اما بقول پوشكين، فريب خشنودكننده گرامي تر از تاريكي حقيقت است. من مرد خوشبختي را مي ديدم كه آرزوي نهانش بخوبي برآورده شده و به هدف زندگياش رسيده و آنچه را كه ميخواسته بدست آورده و از خود و سرنوشتش راضي است. هميشه تفكر و انديشه من در باره خوشبختي انسانها نمي دانم چرا با احساس غم و اندوه آميخته ميشد ولي در آنوقت با ديدن اين مرد خوشبخت احساس دردناكي شبيه و نزديك به نااميدي به من دست داد.
ايوان ايوانويچ از جا برخاست و به گفتارش ادامه داد: من در آن شب پي بردم كه خود منهم آدم راضي و خوشبختي هستم. منهم سر ناهار و هنگام شكار به ديگران ميآموختم كه چگونه بايد باور و ايمان داشته باشند، چگونه بايد مردم را اداره كرد. من هم مي گفتم كه دانايي روشنايي است فرهنگ ضروريست اما براي مردم ساده، فقط سواد خواندن و نوشتن بس است. مي گفتم آزادي نعمتي است مانند هوا و بي آن زندگي ممكن نيست. اما هنوز بايد صبر كنيم. آره من اين را مي گفتم. اما حالا مي پرسم: صبر براي چه؟ از شما مي پرسم صبر براي چه؟ بخاطر چه؟ بخاطر كه؟ چه فايده از انتظار وقتي كه ديگر نيرويي براي زنده ماندن باقي نمانده است و با وجود اين زندگي لازمست و ميخواهيم زنده باشيم و زندگي كنيم!
صبح زود از پيش برادرم برگشتم و از آنروز ديگر ماندن در شهر برايم غير قابل تحمل شد. خاموشي و آرامش شهر رنج و عذابم مي دهد. من ديگر پير شدهام و بدرد نبرد و پيكار نمي خورم، حتي نيروي بيزاري و قهر و تنفر برايم باقي نمانده است. فقط روحم زجر مي كشد، برآشفته ميشوم و افسوس مي خورم. شبها فكرهاي زيادي بسرم ميزند و نمي توانم بخواب بروم...آخ اگر من جوان بودم!
ايوان ايوانويچ هيجانزده شده بود و در اتاق قدم مي زد. ناگهان به آليوخين نزديک شد و گاه يک دست و گاه دست ديگرش را مي فشرد و التماس کنان مي گفت: آسوده دل ننشينيد، نگذاريد دل و جانتان به خواب برود! تا جوانيد و نيرومند و آماده، از نيكوكاري خسته نشويد! خوشبختي شخصي وجود ندارد و نمي تواند وجود داشته باشد اگر زندگي داراي معنا و هدفي است آن هدف و معنا آسودگي و رفاه شخصي نيست، بلكه چيزي خردمندانه و عاليست. تا مي توانيد نيكوكاري كنيد!
هر سه آنها در گوشههاي مختلف اتاق جدا از هم نشسته و خاموش بودند. آليوخين دلش براي خواب پر پر مي زد. او ساعت دو از خواب بيدار شده بود بدنبال كارهاي كشاورزي رفته بود و چشمهايش از خستگي داشت بهم ميرفت ولي چون ميترسيد كه مهمانها در غياب او داستان شوخ و خوشمزه اي تعريف كنند از جايش بلند نمي شد. او سعي نميكرد عميق بشود و سر دربياورد كه آنچه ايوان ايوانويچ حكايت كرد عاقلانه و عادلانه بود يا نه، برايش همين بس بود كه صحبت در باره علوفه و قير و بلغور نبود. به اين جهت خوشحال بود و مي خواست كه صحبت ادامه يابد... اما بوركين از جا بلند شد و به آليوخين شب بخير گفت. ايوان ايوانويچ هم از جا بلند شد و به طرف جاي خواب خود رفت. خاموش و آهسته لباس كند و دراز كشيد و بعد از لحظهاي گفت: خدايا ما گناهكاران را ببخش.
قطرات باران تمام آن شب به پنجره خورد، انگار باران مي خواست بدين وسيله از تپش و التهاب افکار مهمان خانه بکاهد...