تجربه ناپذیر بودن شکل جسمانی گرگور ، به تناقضات جسمی و روحی او عینیت می بخشد. بر خلاف ناباکوف که سعی در تجسم بخشی به این شبه هیولای مسخ شده را دارد، والتر.اچ.سوکل این نبود شکل مشخص را اینگونه تفسیر میکند : " مخاطبان مسخ گاهی با تلاش و گاهی بی اراده آن را سوسکی می نامند و خود را خلاص میکنند . اما آیا زامزا واقعا یک سوسک غول پیکر است؟ و آیا این تجسم ناپذیری مانع تصویر سازی مخاطبان اثر میشود ؟ "
واقعیت این است که زامزا سوسک نیست، حتی سوسک بزرگ. و من با والتر سوکل هم داستانم و تلاش میکنم برای سوالات او پاسخی بیابم. به باور من تمایل ناخودآگاه مخاطب برای نام گذاری و دادن شکل معین (سوسک ) ، تمایل به خاصی است؛ و البته ناچیزانگاری آنچه روی داده است. بنظر میرسد گاهی هراسان و ناتوان از درک چیزی (ماخولیایی) پناه بردن به واقعیت بیرونی (سوسک) انسان را مصون نگاه میدارد. آن وقت است که با این ترفند ناخودآگاه، توان همذات پنداری مان در نازل ترین سطح تراز میشود و به ما اجازه میدهد دمی بیاساییم. ماندن شاید جایی در مرز بین ترحم و دلسوزی نقطه امن مخاطب شود.
این یعنی تمایل به سوسک انگاشتن زامزا از هراسمان میکاهد و به ما یادآوری میکند که در دنیای واقعی چنین مسخی امکان پذیر نیست . و ما به جای همذات پنداری با او فاصله معقولی میگیریم و میتوانیم به دلسوزی کردن برای او اکتفا کنیم، آن هم با خیالی راحت. از سوی دیگر این عدم تعین به جای عینیت بخشیدن در خدمت شکل دادن به فرم حسی ما به این شبه هیولاست؛ به این معنی که زامزا برای ما برعکس خانواده یک هیبت ترسناک نیست؛ و مورد شفقت است. تخیل ما اما درباره او، بلوکه نیست: ما حدود توانایی هایش را در کنار و همراه با او کشف میکنیم و از این که سرگرمی ای برای خودش یافته خوشحالیم، (بالارفتن از سقف و...) و راوی کمک میکند لحظه به لحظه در کنار اطلاع یافتن از دامنه حرکتی و ظرفیت های جسم جدید او، ویژگی ها _ حس های انسانی _ او را فراموش نکنیم... و این کاملا در خدمت عدم تجسم بخشی به او است. یادمان نرود اگر مسخ زامزا کامل بود و زامزا کامل بود و زامزا واقعا سوسکی بود، ما به جای اینکه درون اتاق در کنار او روایت را جاو ببریم، در بیرون و در کنار خانواده میبودیم تا ناظر این باشیم که آنها چگونه این مصیبت را تاب می آورند.
و در آخر اینکه بنظرم پیشبرد روایت توسط زامزا و نه راوی، هم با امید خاتمه یافتن این وضعیت نیز در عدم تجسم پذیری بس دخیل است. یادمان باشد که زامزا خود نیز نامی برای خود نمیابد و خودِ جدید را نام گذاری نکرده و نمی شناسد. اصرار زامزا به حفظ پیوند با خانواده، بخشی از این روند است، اما اگر کمی با این وضعیت _ خاتمه پیداکردن _ کلنجار برویم، بازهم دو سوال مطرح میشود. آیا این خاتمه یافتن به این معناست که زامزا آرزو دارد به هیبت انسانی اش بازگردد و زندگی عادی اما غیرانسانی اش را از سر بگیرد؟ یا به این معنی است که آرزو میکند که خانواده بالاخره با این هیبت جدید سازش کند و خو بگیرد؟
درواقع هیچ دادهای در داستان و شیوه پیش برد آن، نوید اتمام وضعیت به معنای بازگشت به هیبت انسانی و پایان یافتن "مسخ" به ما نمیدهد. چرا که هرچه پیش میرویم مسخ وجوهِ بیشتری از او را در برمیگیرد. در نتیجه این زامزا است که خانواده به شرایط آن خو بگیرد. آرزویی که هیچ وقت محقق نمیشود.
✍ شکیبا سام
ادامه دارد...