حسین پناهی بازیگر، کارگردان نمایش، نویسنده و شاعر اهل ایران و در دژکوه استان کهگیلویه بویراحمد زاده شده بود.
او متولد ۶ شهریور 1335 بود در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ در سن ۴۷ سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشت.
دلنوشته های احساسی و آموزنده زیادی از وی به یادگار مانده است ومیتوان از آثار گوناگون او همچون نامههایی به آنا ، به وقت گرینویچ ، افلاطون کنار بخاری ، سالهاست که مردهام ، ستارهها ، کابوسهای روسی ، نمیدانمها ، من و نازی ، من و نازی² ، جهان زیر سیگاری من است و… یاد کرد.
همچنین در سریال های تلویزیونی و تئاترهای مختلف به ایفای نقش پرداخت و به خاطر سبک برجسته و متفاوتش از محبوبیت زیادی در میان مردم برخوردار شد.
دلیل اینکه حسین پناهی بیخیال روحانیت شد:
حسین پناهی سال 13۵۱ وارد حوزه علمیه شد تا درس طلبگی را بیاموزد سه سال بعد زمانی که به عنوان روحانی به محل زندگیاش برگشت، زنی برای سوالی شرعی سراغش آمد و پرسید: «فضله موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمتم بود افتاده، آیا روغن نجس است؟»
پناهی با اینکه میدانست طبق اصول شرع همهی روغن نجس شده، ولی نتواست دسترنج زن برای گذران چند ماه زندگی خانوادهاش دور ریخته شود پاسخ داد» فقط همان قسمت فضله را دور ریخته بریزد و روغن مشکلی ندارد» بعد از همین اتفاق او کاملا بی خیال روحانی بودن شد.
حاجی تا صبح قرآن به سر گرفت و گناهانش بخشیده شد…
اما کارگر خسته بعد از افطار خوابش برد و گناهان امسالش به گناهان سال قبلش افزوده شد، این است اعتقادات مردم سرزمین من…
|
بیرون بودن زلف زنان ایل جزئی از پوشش زیبایشان است و هیچ مرد اصیل قشقایی و بختیاری به زلف زنان ایل توجهی نمیکند، همانگونه که مردان شالی کار به ساق برهنه زنان شالی کار بی اعتنااند.
گرگ اگر هوس گوشت کند پوست شکار برایش مهم نیست. حجاب باید باطنی باشد نه تنها ظاهری.
از نسل آلوده من گذشت؛ به فرزندان خود خوب دیدن را بیاموزید. |
لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند، ولی خوش به حالشان که لنگه ی همن. |
انسانم
ساکت، چون درخت سیب
گسترده، چون مزرعه ی یونجه
و بارور، چون خوشه ی بلوط
به جز خداوند،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود؟! |
آری از پشت کوه آمده ام...
چه میدانستم اینور کوه باید برای ثروت حرام خورد برای عشق خیانت کرد برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد و برای به عرش رسیدن باید دیگری را به فرش کشاند. |
اینجا در دنیای من گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه میکنند. |
سقف خانه مان سوراخ است.
ولی در عوض منارهای مسجد خالی
سر به فلک کشیده...
همسایمان هر سال میرود مکه میگوید خدا طلبیده خدا خسته نمیشوی
از قیافه تکراریش؟ |
احترام گذاشتیم و فکر کردند نمیفهمیم،توجه کردیم و خیال کردند گدای محبتیم وای به حال این مردم نه احترام سرشان میشود نه توجه کنار این مردم شاد نمیشوی ،فقط تنهایی را بیشتر حس میکنی…
|
من اگه خدا بودم…
یه بار دیگه تموم بنده هام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنها نمونده باشه…
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم! |
مگه اشک چقدر وزن داره ؟
که با جاری شدنش اینقدر سبک میشیم…
|
اجازه
اشک سه حرف ندارد
اشک خیلی حرف دارد!!! |
این روزها به جای شرافت از انسان ها، فقط شر و آفت می بینی… |
ماندن به پای کسی که دوستش داری، قشنگ ترین اسارت زندگی است. |
می کوشم غم هایم را غرق کنم اما؛ بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند! |
وقتی کسی اندازت نیست…
دست بـه اندازه ی خودت نزن…
|
خدایا
دست بشکنه
پا بشکنه
سر بشکنه
اما
دل نشکنه! |
میخواهم برگردم به روزهای کودکی…
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود…
عشق، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد…
بالاترین نقطهى زمین، شانههای پدر بود…
بدترین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند…
تنها دردم، زانوهای زخمیام بودند…
تنـها چیزی که میشکست، اسباببازیهایم بـود؛
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود! |
می دونی بهشت کجاست؟
یه فضای چند وجب در چند وجب!
بین بازوهای کسی که دوستش داری. |
و اما تو!
ای مادر!
ای مادر!
هوا
همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد
و هنگامی تو می خندی
صاف تر می شود… |
راستی دروغ گفتن را نیز، خوب یاد گرفته ام؛ حال من خوب اســت… خوب خوب |
یادمان باشد، کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست اگر رد پای، دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید
که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم…
و همه چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنی… |
نیازی نیست
اطرافمون پر از آدم باشد!
همون چند نفری
که اطرافمون هستند
آدم باشند کافیه! |
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرک می کنند نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند… و اندکی سکوت |
آدم زنده به محبت نیاز دارد و مرده به فاتحه ولی ما جماعت برعکسیم، برای مرده گل میبریم و فاتحه زندگی بعضی ها را میخوانیم. |
گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتر است، باور کن بعضی ها تنهاترت میکنند... |
لعنت به چشم ها که نوشداروی اشک را در لحظه از دل دریغ میکنند. |
گفتم میروم و در مرام ما رفتن ، مردن بود و حالا سالهاست که مردهام در پشت سیم ها و سنگها! |
و همین است دیگر و دیگر همین است زندگی و چه بی رحمانه است که همین است... |
به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتهام ، حتی عشق را...
|
میرفتم و میرفتم و میرفتم…
تا بدانم تا بدانم تا بدانم…
از صفحه ای، به صفحه ای…
از چهره ای، به چهره ای…
از روزی، به روزی…
از شهری، به شهری…
زیر آسمان…
|
تو سکوت میکنی و فریادم را نمیشنوی؛ یک روز من سکوت خواهم کرد و تو آن روز برای اولین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید! |
آدمیست دیگر یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد، دوست دارد بردارد و خودش را دور بریزد. |
ترس من از مردن ، دیدن دوباره آدم های این دنیاست. |
مشکل ما، از جایی شروع شد که؛ نگاه ما به هم نگاه آدم به آدم نبود… نگاه آدم به فرصت بود. |
از بچگی بهمون میگفتن : از کسی نترس و فقط از خدا بترس در حالی که باید میگفتن از همه بترس ولی از خدا نترس! |
اینجا در دنیای من، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند، دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان، دل می سپارند و گریه میکنند. |
صدای پای تو که می روی، صدای پای مرگ که می آید...
دیگر چیزی را نمی شنوم…! |
بعضی ها خیلی فقیرند... تنها داراییشان پول است! |
پنجره را باز کن، و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببب،
خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست. |
می دانی یک وقت هایی، باید روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان، خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت، صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی یگذار منتـظـر بمانند !!! |
ميزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب، خوابی برای جان، جاني برای مرگ، مرگی برای ياد، يادی برای سنگ این بود زندگی.... |
گز میکند خیابانهای چشم بسته از بر، را میان مردمی که حدودا میخرند و حدودا میفروشند در بازار بورس، چشم ها و پیشانی ها و بخار پیشانیم حیرت، هیچ کس را بر نمی انگیزد. |
جا مانده است چیزی جایی، که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد، نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید. |
از آجیل سفره عید چند پسته لال مانده است آنها که لب گشودند؛ خورده شدند، آنها که لال مانده اند ؛می شکنند دندانساز راست می گفت:«پسته لالسکوت دندان شکن است!» |
من تعجب می کنم، چطور روز روشن دو هیدروژن با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند، وآب از آب تکان نمی خورد! |
با اجازهی محیط زیست، دریا دریا دکل میکاریم ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده اند زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند، تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید، ما به پارس جنوبی!
|
مطلب مرتبط:
_ ستاره فیلم صامت؛ سخنان زیبا و به یاد ماندنی چارلی چاپلین
● برای دیدن همه پست های من اینجا کلیک کنید.