غزل چهارصد و چهل و یکم از غزلیات دیوان شمس که من جمله مشهورترین و زیباترین غزلیات مولوی و ادبیات فارسی است...
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهرۀ مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود ، آنم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود ، آنم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیدها ازوست
آن آشکارصنعت پنهانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
گوشم شنید قصۀ ایمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
گوشم شنید قصۀ ایمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
#به_یاد_فرامرز