طرفداری | آنچه در ادامه میخوانید بخشی از کتاب خودنوشت سرالکس فرگوسن است که بعد از بازنشستگی از فوتبال آن را به رشته تحریر در آورد. فصل اول کتاب، به بررسی آخرین بازی فرگوسن به عنوان سرمربی منچستریونایتد میپردازد. چیزی که در ادامه میخوانید، فصل دوم کتاب است.
«پس از هر سختی، آسانی است» این شعار دارو دستهی فرگوسن است. این بینش در خلال 39 سال زندگی فوتبالی کمک بزرگی به من کرد. در آن سالها، از استرلینگ شایر 1974 که حتی چهار ماه هم آنجا نبودم تا منچستریونایتدِ 2013 مسیر کاملی از سختی و مشقت تا موفقیت را تجربه کردهام. کنترل مشکلات و تغییرات در طول سالها با این عقیده حمایت میشد که ما میتوانیم بر هر حریفی چیره شویم.
سالها پیش مقالهای در مورد خودم خواندم که میگفت: «علیرغم این که الکس فرگوسن اهل گووان است اما در زندگیاش پیشرفتهای فوق العادهای کرده.» به عبارت توهینآمیز دقت کنید، این دقیقاً به آن خاطر است که من از محلهی فقیر نشینی در گلاسکو که کارگران کشتی سازی در آن سکونت دارند شروع کردهام و به این جایگاه در فوتبال رسیدم. این که از کجا آمدهاید و چه والدینی دارید نباید سدی در برابر رسیدن به موفقیت باشد. شروعی محقرانه در زندگی میتواند بیشتر کمک برای شما باشد تا یک مانع. اگر افراد موفق را زیر نظر دارید نگاهی به پدر و مادر آنها بیاندازید و بعد به نتایجی در پی بردن به منابع انرژی و انگیزهی بینهایت درونشان میرسید. پس زمینه از طبقه کارگر برای بسیاری از بازیکنان بزرگِ من هیچ گاه مانعی نبود، برعکس، برای اغلبشان دلیل محکمی بود تا بیشتر تلاش کنند.
از مربیگری بازیکنان استرلینگ شرقی که هفتهای شش پوند حقوق داشتند تا فروش کریستیانو رونالدو به رئال مادرید به مبلغ هشتاد میلیون پوند پیش رفتم. بازیکنان من در سنتمیرن هفتهای پانزده پوند دریافت میکردند و مجبور بودند برای گذران زندگی خود در تابستان به صورت نیمه وقت کار کنند. بیشترین پولی که بازیکنان ترکیب اصلی آبردین در هشت سال حضورم در پیتودری دریافت کردند هفتهای دویست پوند بود، این سقف هزینهای بود که دیک دونالد رئیس باشگاه تعیین کرده بود. بنابراین حقوق دریافتی صدها بازیکنی که در چهار دهه فعالیتام با آنها کار کردهام از هفتهای شش پوند تا سالی شش میلیون پوند بود.
نامهای دارم که در آن مردی گفته بود که در بین سال 1960-1958 در استخر تعمیر کشتی لنگرگاه گووان کار میکرد و عادت داشت که به میخانه مشخصی برود. آن مرد، جوان شروری را به یاد میآورد که در حالی که قوطی حلبیای برای جمع آوری هزینههای کارآموزان در خلالِ مدت اعتصاب در دست داشت، وارد تاسیسات شد و سخنرانی تندی را انجام داد. تنها چیزی که در مورد آن پسرک میدانست این بود که برای سنت جانستون بازی میکرد. نامه او با این سوال پایان یافت: «آن پسرک تو بودی؟»
ابتدا هیچ خاطرهای از این اتفاق در ذهن نداشتم اما آن نامه باعث شد به خاطر بیاورم که برای جمع آوری هزینههای دورانِ اعتصاب به آنجا میرفتم. قصد هیچ فعالیت سیاسی را نداشتم. سخنرانی خواندنِ فریادهای من، با واقعیت فاصلهی زیادی دارد. به یاد دارم پس از این که از من خواسته شد تا درخواست خود را برای پول به شیوه صحیح بیان کنم مانند احمقها با فریاد چرت و پرت پشت سر هم ردیف میکردم. همه خیلی راحت کمک میکردند چون حال و حوصله گوش کردن به جوانک برای توضیح کاری که انجام میدهد را نداشتند.
کافهها قسمت بزرگی از تجربههای اولیهام بودند. اولین فکر اقتصادیام این بود که از درآمد متوسط خودم برای ورود به شغلی قانونی به عنوان تضمینی برای آینده استفاده کنم. اولین محل کار من تقاطع جادهی گوان و جادهی غرب پیسلی بود که ساکنان آن کارگران لنگرگاه بودند. کافهها در مورد مردم، رویاها و ناامیدیهایشان به من چیزهای زیادی آموختند، به نحوی که کمکم کرد تا فوتبال را بهتر درک کنم. هرچند که در آن زمان درست متوجه این موضوع نبودم.
به عنوان مثال در یکی از کافههایم، «انجمن وِمبلی» داشتیم که مشتریها میآمدند و برای دو سال هزینهای پرداخت میکردند و در نهایت میتوانستند بازی انگلستان-اسکاتلند را در ورزشگاه ومبلی تماشا کنند. من هر چه در جعبه بود را دو برابر میکردم و آنها میتوانستند برای چهار یا پنج روز به لندن بروند. من نیز در روز بازی به آنها میپیوستم. بیلی بهترین همراه من، پنج شنبه به ومبلی میرفت و هفت روز بعد به خانه بر میگشت. البته این سفرهای بیبرنامه باعث مشکلاتی هم در خانوادهی او شد.
یک پنجشنبه پس از این که بازی شنبه در ومبلی انجام شده بود در خانه بودم که تلفن زنگ خورد. آنا، همسر بیلی بود. آنا به همسرم گفت: «کتی برو از الکس بپرس بیلی کجاست.» گفتم خبری ندارم. احتمالا چهل نفر از مشتریهای ما به برج های دوقلو سفر میکردند و من نمیدانستم چرا بیلی بدون اینکه اطلاعی دهد همراه آنها رفته بود. اما برای مردان کارگر نسل من یک مسابقه فوتبال سفری روحانی به شمار میآمد و آنها نیز رفاقت و همراهی را به اندازه خود مسابقه دوست داشتند.
کافهای در خیابان اصلی بریجتون در یکی از محلههای بزرگ پروتستان نشین گلاسکو داشتیم. شنبه قبل از رژهی نارنجی تامِ گُنده که پستچی بود از من پرسید: «الکس بچهها میپرسند شنبه آینده صبح چه ساعتی باز میکنید؟ برای راهپیمایی به آردروسان میرویم. اتوبوسها ساعت ده حرکت میکنند. همه کافهها باز هستند. شما هم باید باز باشید.»
گیج شده بودم. پرسیدم: «خب چه ساعتی باید بازکنم؟» تام پاسخ داد: «هفت.»
بنابراین ساعت 6:15 صبح به همراه پدرم، برادرم مارتین و خدمتکار ایتالیایی که استخدام کرده بودیم آن جا بودیم. کاملا آماده، چرا که تام گفته بود باید مقدار زیادی نوشیدنی و خوراکی داشته باشیم. ساعت هفت کافه را باز کردم. خیلی زود نارنجیها با صداهای بلند در کافه بودند و پلیسها بدون حتی کلمهای قدم میزدند.
بین ساعت هفت تا نه و نیم چهار صد پوند درآمد داشتیم. پدرم نشسته بود و سرش را تکان میداد. ساعت نه و نیم که شده بود تازه شروع کردیم به آماده کردن کافه برای مشتریان روزمرهیمان. کل کافه را دوباره برق انداختیم اما در پایان روز فقط همان چهار صد پوند در دخل بود.
اداره کردن کافه کار سختی بود. در 1978 آماده بودم که از مسئولیتهای طاقت فرسای اداره کردن دو کافه فرار کنم. مربیگری در آبردین وقتی برای کشتی گرفتن با مستها و حساب کتابهای کافه نمیگذاشت. ولی خاطرات خوبی از آن سالها در ذهنم مانده است. از خاطرات آن دوران میتوان یک کتاب نوشت. کارگران لنگرگاه که جمعه شبها حقوقشان را دریافت میکردند صبح شنبهبا همسرانشان میآمدند و پولهایشان را به من میسپردند. منهم آنها را در گاوصندوق پشت پیشخوان میگذاشتم. جمعه شب احساس میکردی میلیونر هستی. نمیدانستی پولی که در گاوصندوق یا دخل وجود دارد مال توست یا مال کارگران لنگرگاه. روزهای اول کتی پولها را روی فرش میشمرد. شنبه صبح پولها از دستت خارج میشد چرا که کارگران میآمدند و آن را پس میگرفتند. دفتری که آن حساب کتابها در آن نوشته میشد به کتابِ نسیه معروف بود.
زنی به نام نَن خیلی خوب از حساب کتاب شوهرش آگاه بود. مثل کارگران لنگرگاه حرف میزد: «فکر می کنی همهی ما احمقیم؟» این را گفت و به من چشم غره رفت.
برای این که کمی زمان بخرم گفتم: «چی؟»
- فکر میکنی همه ما احمقیم؟ میخواهم اون دفترچه نسیه رو ببینم.
فورا جواب دادم: «اوه، نمیتوانید آن را ببینید. دفترچه نسیه کاملا شخصی است. مامور مالیات اجازه نمیدهد آن را ببینید. هر هفته دفتر را بررسی میکند. نمیتوانید آن را ببینید.»
نَن که کمی آرام شده بود رو به شوهرش کرد و پرسید: «حقیقت داره؟»
شوهرش گفت: «مطمئن نیستم.»
طوفان فرونشست. زن گفت: «اگر اسم شوهرم را در آن ببینم دیگر هیچ وقت به این جا نمیآیم.»
این ها خاطراتی از زندگی جوانی هستند که در میان مردمی سرسخت، مقاوم و دارای شخصیتهایی بزرگ رشد کرد.
گاهی اوقات با سری شکافته و چشمانی کبود به خانه میآمدم. زندگی در کافههای اسکاتلند همین بود. وقتی جروبحث بالا میگرفت یا زد و خورد میشد لازم بود برای آرام کردن اوضاع مداخله کنی. تلاش میکردم طرفینِ دعوا را جدا کنم اما آن وسط مشتی هم به صورتم میخورد یا چیزی توی سرم میشکست. با این حال وقتی به گذشته برمیگردم میبینم که چه زندگی محشری بود، آن شخصیتها... یک کمدی تمام عیار بود.
مردی را به نام جیمی وستواتر به خاطر میآورم، در حالی که به سختی نفس میکشید وارد کافه میشد، سرتاپا خاکستری. میپرسیدم: «یا عیسی مسیح، حالت خوبه؟» جیمی خودش را لای شانتون ابریشمی پوشانده بود تا بدون این که دیده شود از اسکله به کافه بیاید. یک شانتون ابریشمی کامل. اما به حدی خود را محکم در آن پیچانده بود که به سختی نفس میکشید. جیمیِ دیگری بود که او را استخدام کرده بودم مغازه را تمیز نگه دارد. یک شب پاپیون به گردن وارد کافه شد. یکی از مشتریهای همیشگی، چیزی را که میدید باور نمیکرد و گفت: «پاپیون! اون هم توی گوان؟ حتما شوخی میکنی.» یک جمعه شب که به مغازه بازمیگشتم مردی را نزدیک کافه دیدم که غذای پرنده میفروخت. همه مردم در آن منطقه از گلاسکو کبوتر نگه میداشتند.
پرسیدم: «چی میفروشی؟»
«غذای پرنده.» و این را طوری گفت که انگار احمقانه ترین سوال دنیا را پرسیدهام.
جوانکی ایرلندی به نام مارتین کوریگان به تواناییاش در تهیه کردن هرنوع نیازی افتخار میکرد. ظرفِ سفالی، قوطی قاشق چنگال، یخچال، هرچیزی که فکرش را بکنید. یک شب وارد مغازه شد و گفت: «دوربین دو چشمی میخواهی؟ حسابی آس و پاسم، پول لازم دارم.» بعد دوربین دو چشمی زیبایی را که درون کاغذ روغنی پیچیده شده بود در آورد و گفت: «فقط یک پنج پوندی.»
گفتم: «به یک شرط. یک پنج پوندی به شرطی که این جا بنوشی. به مغازه بَکستر نرو» آدم خوبی بود و لکنت زبان هم داشت. دوربین را خریدم و او بلافاصله سه پوندش را در کافه خرج کرد.
وقتی خریدها را به خانه میبردم کتی دیوانه میشد. یادم میآید یک بار با یک گلدان ایتالیایی زیبا به خانه رفتم که کتی بعدها در مغازهای مثلاش را دید که ده پوند بود. مشکل این جا بود که من برای گلدان خودمان در کافه بیست و پنج پوند پرداخت کرده بودم. یک روز با کاپشن جیری که خیلی هم بهم میآمد، مغرورانه وارد خانه شدم.
کتی بلافاصله پرسید: «قیمت؟»
با لبخندی حاکی از رضایت پاسخ دادم: «هفت پوند.»
در کمد آویزانش کردم. دو هفته بعد قرار بود برای جشن کوچکی به خانهی خواهر کتی برویم. وقت پوشیدنش بود. مقابل آینه ایستاده بودم و حسابی کیف میکردم. میدانید مردها چگونه آستین کت یا کاپشنشان را صاف میکنند؟ این کاری بود که انجام دادم و ناگهان آستینها از جای خود در آمدند! حالا مقابل آینه با کاپشنی بدون آستین ایستاده بودم. درحالی که فریاد می زدم: «میکشمش!» کتی از خنده غش کرده بود. کاپشن حتی یک وصله هم نداشت.
روی دیوار اتاق بیلیارد عکسی از بهترین دوستم بیل قرار دارد. بیلی آدم خاصی بود. حتی نمیتوانست یک فنجان چای درست کند. یک روز برای غذا خوردن بیرون رفتیم، وقتی به خانهاش بازگشتیم، گفتم که کتری را روی گاز بگذارد. بیلی برای پانزده دقیقه غیبش زد. کدام گوری بود؟ به همسرش آنا زنگ زده بود و می پرسید: «چجوری کتری را روی گاز میگذاری؟!»
یک شب آنا پیراشکی گوشتی در فر گذاشته بود و بیلی فیلم آسمان خراش جهنمی را نگاه میکرد. وقی آنا به خانه برگشته و با ستون دودی در آشپزخانه مواجه شده بود. با عصبانیت فریاد کشید: «خدای من، فر را خاموش نکردی؟ همه جا را دود گرفته.» بیلی با صدای لرزان پاسخ داد: «فکر کردم دود از تلویزیون بیرون میآید.» فکر کرده بود دود جلوه ویژه جدیدی از برج درحال سوختن فیلم است.
همیشه در خانهاش جمع و مانند پروانه جذب نور درونی بیلی میشدیم. او را با عنوان بیلی نمیشناختیم. همه مک کِکین صدایش میزدند. استفن و درن دو پسرش که یادگارانش هستند و آنا به پسرهای من بسیار نزدیک هستند. بیلی دیگر در بین ما نیست اما هرگز او را به خاطر لحظات نابی که در کنار یکدیگد داشتیم فراموش نمیکنم.
دوستان نزدیک زیادی از آن دوران دارم. دانکن پیترسن، تامی هندریو جیم مک میلان از چهارسالگی با من بودند. دانکن لوله کش بود و برای شرکت ICI در گرینگموث کار میکرد و خیلی زود بازنشسته شد. ویلای کوچک و زیبایی در کلرواتر فلوریدا دارد و عاشق سفر کردن است. تامی که مشکلات قلبی داشت هم مثل جیمی مهندس بود، دوست چهارم انگس شاو از همسر بیمارش مراقبت میکند. جان گرنت که به او خیلی نزدیک هستم در دهه شصت میلادی به آفریقای جنوبی مهاجرت کرد. همسر و دخترش در کار عمده فروشی هستند.
وقتی تیم هارمونی راو را ترک کردم شکاف عمیقی بین من و بچههای گوان به وجود آمد. اعتقاد داشتند که ترک تیم و پیوستن به تیم آماتورهای درامچپل کاری اشتباه بوده است. میک مک گوان که مربی هارمونی راو بود دیگر هرگز با من حرف نزد. خیلی سرسخت و خشن بود. میک مک گوانِ یک چشم. او یک طرفدار پرشور هارمونی راو بود و هنگامی که تیم را ترک کردم مرا برای همیشه فراموش کرد. اما من و بچههای گوان هم چنان تا سن 20-19 سالگی باهم به تفریح میرفتیم.
بالاخره زمان جدایی ما فرا رسید. با کتی ازدواج و به سیمزهیل نقل مکان کردم. آنها هم ازدواج کردند. به نظر میرسید دوستیِ ما رو به پایان است. جان و دانکن بین سالهای 1958 تا 1960 با من درکوئینز پارک همبازی بودند. زمانی که مربی هستید وقت کمی برای کارهایی جدا از ضروریات شغلیتان دارید. اما در سنت میرن اینطور نبود. رابطهمان به طور کامل قطع نشده بود. تقریبا دو ماه قبل از این که آبردین را در 1986 ترک کنم دانکن به من تلفن زد و گفت بیست و پنجمین سالگرد ازدواجش در اکتبر را جشن خواهد گرفت و پرسید که آیا من و کتی دوست داریم به مهمانی آنها برویم یا نه. به او گفتم که خیلی مشتاقیم. آن مهمانی نقطه عطفی در زندگی من بود. همه بچههای قدیمی آن جا بودند و سالگرد ازدواج دانکن همه را دور هم جمع کرده بود. خانوادهی ما دوباره شکلگرفت. حالا همه مردانی بالغ بودیم. ماه بعد از آن اتفاق به یونایتد پیوستم و بعد از آن برای همیشه دوستانی نزدیک باقی ماندیم.
وقتی به سن 19 یا 20 سالگی رسیدیم مسیرمان کمی از هم جدا شد اما در نهایت همهمان در کنار یکدیگر ماندیم. تنها من بودم که زندگیم کمی با آنها متفاوت بود. به هیچ عنوان از آنها کناره گیری نمیکردم، بلکه مسیرم با آنها متفاوت بود. دو کافه را اداره میکردم و مربی سنت میرن بودم و بعد در سال 1978 مربی آبردین شدم.
آن دوستیها در دوران منچستر یونایتد به من قوت قلب میداد. آنها برای مهمانی و آواز خوانی به خانهام در شایر میآمدند و تمام خاطرات گذشته زنده میشد. آهنگهای قدیمی را میگذاشتیم و همراه آن آواز میخواندیم. نوبت من که میرسید، حسابی جو گیر میشدم و فرانک سیناترا را همراهی میکردم. شکی نبود که در ذهنم ترانه «رودخانه ماه» را به خوبیِ سیناترا اجرا میکردم. دو کلمه میخواندم و وقتی چشمانم را باز میکردم با اتاق خالی روبرو می شدم. فریاد میزدم: «به خانه من آمدید و از غذای من خوردید اما وقتی که دارم آواز میخوانم تو اتاق کناری تلویزیون نگاه میکنید؟!» پاسخ میآمد: «گوش نمی کنیم چون از این بدتر نمیشود خواند.» انسانهای خوبی هستند. بیشترشان بیش از چهل سال است که ازدواج کردهاند. خدایا! آنها به من توهین میکنند و مرا میکوبند. ولی ایرادی ندارد، ناراحت نمیشوم چرا که شبیه خودم هستند و در زمان لازم از من حمایت میکنند. با من بزرگ شدهاند. اگر مسابقهای را با شکست پشت سر میگذاشتیم با دلسوزی میگفتند: «تلاش خودت را کردی.» نه این که بگویند: «مزخرف بودی.» میگفتند: «تلاش خودت را کردی.»
دوستان من در آبردین نزدیک و صمیمی ماندند. نکتهای که در موردِ اسکاتلند فراگرفتم این بود هر چه به شمال میروید با مردم ساکتتری روبرو میشوید. شکل گرفتن دوستی با آنها زمان زیادی میبرد اما ریشههایش عمیق تر شکل میگیرند. گوردون کمپل با ما به تعطیلات میآید، به همراه وکیلم لز دالگارنو، آلن مک ری، جورج رمزی و گوردون هاچن.
هر چه بیشتر در شغلِ یونایتد فرو میرفتم، زندگی اجتماعیام تحلیل میرفت. بیرون رفتن شنبه شبها را متوقف کردم. فوتبال خستهام میکرد. زمینی را که بازی در آن ساعت سه شروع شده بود ترک میکردم و تا پانزده دقیقه به نه به خانه نمیرفتم. این بهای موفقیت بود: هفتاد و شش هزار نفر در ساعت یکسانی به خانه میرفتند و میخواستند آخر هفته را بیرون از خانه باشند. اما من دوستیهای محکمی را پیدا کردم: احمِت کرچر، مدیر هتل آلدرلی اج، سوتیریوس، میمو، ماریوس، تیم رون وود، پیتر دان، پت مرفی، پیت مورگان، گد میسون، هارولد ریلی، تیمی فوق العاده، و کادر فنیام که همیشه به من وفادار بودند. جیمز مورتیمر و ویلی هافی دو دوست قدیمی از شهر زادگاهم، مارتین اوکانر و چارلی استیلیتانو در نیویورک و اکهارد کراتزون در آلمان، همگی انسانهای خوبی بودند. روزها و شبهای خوبی را باهم گذراندیم.
ادامه دارد...
-
کتاب سرالکس فرگوسن را میتوانید در سایت گلگشت با کد تخفیف 10 درصدی tarafdari خرید کنید.