روز گذشته بود که خبری ناگهانی به گوش رسید؛ خبر فوت سر بابی چارلتون. ۱۰ روز پس از تولد ۸۶ سالگی مردی که "آخرین بازمانده" از نسل طلایی انگلستان و فاجعهی هوایی مونیخ ۱۹۵۸ بود، او تصمیم گرفت تا دیگر باز نماند و به استاد و هم تیمیهایش عزیزش بپیوندد. اما شاید او خیلی وقت است که ما را ترک کرده بود.
خیلی صریح، غیرمنتظره و ناگهانی و جریان برگزاری بازیهای مختلف لیگ برتر انگلستان، خبر فوت سر بابی از راه میرسد. در زمانی که شوکه شدهای، آن را یک شایعه میدانی و امید داری که خیلی زود خبر تکذیب آن به دست برسد و با لبخندی از سر شادی و خیالی آسوده به ادامهی روز را بگذرانی و بابی را که خود نیز خویشتن را فراموش کرده است، از یاد ببری. اما روزگار نشان داده است که همیشه آنچه میخواهی رخ نخواهد داد. این بار "مرگ" قسمت فردی شد که محبوب، مهربان و تنها بود. مرگ پاسخ تنهایی شد.
حتی قبل از تولد بابی، در زمانی که خانوادهی چارلتون در انتظار تولد فرزندشان بودند، تانر میلبرن پدربزرگ بابی به پیش جک چارلتون (برادر بزرگتر بابی) میرود و می گوید: "گوش کن جکی، میدانم که مادرت با فوتبالیست شدن شما مخالف است و میدانم که تو حالا یک چارلتون هستی و در ردیف ما میلبرنها به شمار نمیروی؛ اما من نمیتوانم که نسبت به آیندهی نوههایم بیتفاوت باشم. تو باید یک فوتبالیست شوی، یک فوتبالیست بزرگ. تو و برادرت بابی که به زودی به دنیا خواهد آمد، باید فوتبالیست شوید و دنیا را تکان دهید."
مادرش الیزابت اعتقاد داشت که فوتبال در خون میلبرنها (خاندان مادر بابی) جاری است اما مایل بود تا بابی درس بخواند و مهندس شود. بابی که عاشق فوتبال بود تصمیم گرفت تا هم درس بخواند و هم فوتبال بازی کند. سیر صعودی پیشرفت او آنقدر درخشان بود که خیلی سریع گزینهی جو آرمسترانگ، استعدادیاب وقت منچستریونایتد، برای ساخت یک نسل طلایی و بیمانند شود و با آنچه نشان داده بود، جو بدین نتیجه رسید که نه فقط رهبری نسل آیندهی منچستریونایتد، بلکه رهبری تیم ملی انگلستان نیز به دست او و بازیکنانی همچون دانکن ادواردز رقم خواهد خورد. بابی، آنقدر درخشان بود که چشم مت بازبی را گرفت. بابی در تیم جوانان پشت سر هم گل به ثمر میرساند و میدرخشید. برادرش جکی نیز به تازگی به تیم اصلی باشگاه لیدزیونایتد راه یافته بود. جکی علیرغم بابی که بیشتر در خط حمله حضور داشت، در پست هافبک (برای چند بازی) و دفاع وسط بازی میکرد. خیلی زود و در زمانی که قرار بود به تیم اصلی راه پیدا کند، مت بازبی گفت: "بابی، تو از حالا به تیم اصلی راه خواهی یافت. خوب گوش کنید بچهها، بابی چارلتون از حالا فوروارد باشگاه منچستریونایتد است. او روزی به یکی از ابرستارههای فوتبال انگلستان تبدیل خواهد شد، مطمئن باشید."
دوربینها آماده برای ثبت یک قاب تاریخی
از همین موقع بود که حداقل هم تیمیهای بابی دریافتند که با چه ستارهای هم بازی خواهند شد. همهی آنچه پیشتر گفتم برای آن بود که دریابید که بابی چگونه از آشینگتون (روستایی که اکثر مردمش معدنچی بودند.) به منچستر راه یافت و چگونه او و برادرش به خواستهی پدربزرگشان عمل کردند. بابی همانند دیگر مردم برای خدمت به ارتش رفت. بابی از روستایی آمد که تیم فوتبال خوبی نداشت. بابی مثل همهی مردم بود و این از دلایل محبوبیت او بود. سر بابی، به مانند دیگر اقوامش عاشق فوتبال بود و از فوتبال بازی کردن لذت میبرد. او در راه فوتبالیست شدن از حمایتهای خوبی برخوردار نبود. مادرش علیرغم اینکه با آنها فوتبال بازی میکرد و آنها را به تماشای بازیهای تیم نیوکاسل میبرد، دوست داشت که فرزندش یک مهندس شود. باب چارلتون (پدر بابی و جک) نیز اصلا علاقهای به فوتبال نداشت. در چنین شرایطی و در چنین وضعیتی بود که بابی به منچستریونایتد و تیم مت بازبی راه یافت. او با چنین ویژگیهایی واقعا منحصر به فرد بود. با وجود تمام مشکلات، وی هیچ وقت گلهای نداشت و همیشه با یک لبخند ساده به ادامهی مسیرش میپرداخت. مردم او را دوست داشتند، زیرا یکی مانند خود آنها بود و هیچ وقت از مشکلات فرار نمیکرد. همه به او اعتماد داشتند و امید آخر تیم به وی بود. سر بابی چارلتون همیشه فروتن بود. حتی در زمانی که پس از حادثهی مونیخ ۱۹۵۸ و از دست دادن هم تیمیهای عزیزش به شوکی بزرگ فرو رفته بود، به تیمهای محلی رفت و بازیکنان جوان آنها تمرین کرد و با آنها به فوتبال بازی کردن پرداخت. آنچه به بابی آرامش میداد، حضور در کنار مردم بود. او همیشه در کنار مردم آرام بود. حتی با نگاه به عکس معروفی که از او در جریان بازی با بازیکنان جوان تیمهای محلی گرفته شد، متوجه خواهید شد که چگونه با فروتنی خاص خود با آن نوجوانان بازی میکند. بعدتر نیز او به کامبوج رفت و در افتتاحیه مرکز تمرینی با نام خود شرکت کرد و عکسهایی گرفت که یادآور آن عکس قدیمی شد.
خاکساری را از او بیاموزید...
همان طور که خواندید، سر بابی چارلتون به سختی تسلیم میشد. چارلتون، به مت بازبی کمک کرد تا شیاطین سرخ را بازسازی کند تا آنها باری دیگر در سطح یک لیگ انگلستان قهرمان شوند. بابی چارلتون با دو عنوان دومی در لیست توپ طلا و یک بار کسب این عنوان، ویترین افتخارات خود را پربار کرد. اگر بخواهیم که از منظر افتخارات و عناوین فردی به او نگاه کنیم، در دورهای که رقابت شدیدی برای کسب عناوینی مثل توپ طلا وجود داشت، او کارنامهی شایستهای دارد. برای خیلی از آنهایی که بیشتر به جام و مدال و جایزه اهمیت میدهند، بابی چارلتون در همین بخش نیز نمرهای ویژه دارد. اما اگر بخواهیم که به تاثیر وی در زمین و سبک بازیاش بپردازیم، با داستان متفاوتی سر و کار داریم. ظرافت، جنگندگی، شوتزنی و... همگی از مهارتهای ویژه این بازیکن دوست داشتنی بودند. اما راستش را بخواهید، وقتی که او در زمین پا به توپ میشد، همهی نگاهها به او خیره میشد. او
فراتر از این توصیفات معمول بود. با وجود اینکه در پست وینگر و مهاجم در حال درخشش بود، به پست هافبک انتقال یافت و نقطه اوج خود را رقم زد. انتظار نمیرفت که مهاجمی که به خط هافبک انتقال مییابد به چنین ظرافت و نبوغی بازی کند، همزمان گل بزند و جریان بازی را به نفع تیمش رقم بزند. این درخشش او در خط هافبک پس از تراژدی تلخ مونیخ بود. با وجود از دست دادن هم تیمیها و دوستانی مثل ادواردز، سر بابی خود را بازیافت و تیم را نیز به قله رساند. اما زندگی بابی به قبل و بعد از این حادثه تقسیم میشود. بابی، بعد از آن اتفاق دیگر مثل گذشته نبود. مثل همیشه لبخند میزد، اما میتوانید غم درون آن لبخند را ببینید.
لبخندی که محو شد...
اگر چه فوتبال بازی کردن تسلی بخش وی بود، اما آن روز هیچ وقت از ذهن او پاک نمیشود. قلب بابی نیز به همراه دوستانش در آوارهای آن هواپیما جا مانده است. روح او در آن روز به همراه هم تیمیهایش پرواز کرد و به دوردستها رفت. امروز، وقتی که خبر فوت بابی به گوش ما رسید، دنیا حال و هوای دیگری داشت. حتی آنان که بازی این ستارهی بزرگ را ندیده بودند، غمگین شدند. همه در رویای آن مرد قرمزپوشی سیر میکردند که محبوب، تنها و فراموش شده بود. منچستریونایتدی که با مشکلات تیمش درگیر بود و بازیکنانش چون راسموس هویلوند، مارکوس رشفورد و... در تیتر یک اخبارش بودند. تیم ملی انگلیس نیز با ستارگانی مانند هری کین، دکلان رایس، جود بلینگام و... سرگرم بود و فراغ بابی بزرگ را حس نمیکرد. حالا، مردی که با بیماری آلزایمر حتی خود را فراموش کرده بود، به سفری بیبازگشت رفت. با کوچ او، آسمان نیز به یاد او غروب کرد. حالا آسمان تماماً قرمز است؛ به یاد آن مرد قرمزپوش.