برای اولین بار بود که در مدرسه تهرانی فهمیدی که چقدر به چیزی علاقه داری که برای قشر ضعیف جامعه است . در آن مدرسه بود که فهمیدی تنیس ، بدمینتون و گلف برای میلیونر ها است . پینگ پونگ ، والیبال و بسکتبال برای دانشگاه و مدرسه است اما فوتبال برای کوچه و خیابان بود . با همان ورزش خیابانی بود که فهمیدی هر چیز بزرگی از تکه های پازل تشکیل شدهاند که شاید اگر تکه هایی از آن گم بشود ، شاید پازل ناکامل نماند انا ذهنتان نمی تواند قبول کند که آن تکه گم شده است و یا به دنبال آن تکه می روید و یا به دنبال جایگزینی می روید . در جمع های خانوادگی به آن پازل فکر می کنی و برایت مهم نیست که بحث ها حوسله سر بر برادرت و پدرت در مورد مدل ماشین ها به کجا ختم می شود .
تنها چیزی که برایت مهم است زمان بازی بعدی تیم محبوبت است . با بی اعتنایی به غر زدن های خانواده راجب اینکه << فوتبال برایت نان و آب می شود ؟ >> و جر و بحث هایی که شب با مادرت بر سر دیدن فوتبال و نخوابیدن تا 2 شب ، دوباره پای تلویزیون و یا بر روی سکو ها می نشنیم و به توپ گرد نگاه می کنیم . توپ گردی که می درخشد ، می خندد و می غلتد . با زبانی که خیلی ها آن را درک نمی کنند ، با زبان فوتبال ، با مردم سراسر دنیا همزبان و همدل می شوی . با همان زبانی که خانواده و افراد دور و بر ، آن را یک سرگرمی و عامل اطلاف وقت می دانستند . شاید هم درست بگویند . زمانی که سرگرم پازلت بودی ، بقیه فکری به حال خودشان می کردند و تو هنوز هم به آن بازی فکر می کردی که خیلی وقت است سوت پایانش زده شده است و تنها واقعیت این است که وقتی سوت پایان بازی زده می شود ، آن بازی دیگر برای گذشته است . خیلی مواقع می خواستی که از پازلت دل بکنی اما نتوانستی . نه اینکه نگذارند و نخواهی ، فقط نمی توانستی . در اعماق وجودت می دانستی که این فقط یک بازی نیست . اگر نتوانستی که یک میخ را بر دیوار بزنی تا بتوانی عکس خانوادگی ات را بر روی آن بزاری اما در عوض ، با پازلت هزاران عکس را کنار هم قرار دادی و چطور آن عکس ها را پیدا و درک کنی . عکس هایی که در آن قهرمانانت با صورتی خسته و عرقی که شر شر بر بدنش جاری است ، داستان هایی متفاوت رقم زدند .
با درد ناصر خان پروحیدری درد کشیدی ، با سرفه های کرویف ، سرفه ای به جانت افتاد ، با باجو بر روی نقطه پنالتی نشستی و با او گریه کردی ، با فان باستن دراز به دراز بر روی زمین افتادی تا دشمنانت را تسلیم کنی و با فهمیدن اینکه دیگر بابی جوان بعد از فاجعه مونیخ نمی خندد ، برایت دردآور بود ، با گارینشا و پله پرواز کری ، با همایون بهزادی می جهیدی و مانند ناصر حجازی به جهت توپ نگاه می کنی .
داستان هایی که عشق ، نفرت ، خیانت ، وفاداری ، برد ، شکست ، لبخند و گریه را معنی کرد .داستان هایی که فقط داستان نبودند بلکه زندگی ما بودند . روزی به یاد دارم که حمید رضا صدر گفت : << فوتبال زندگی است >> . همیشه شرم بر خود می گرفتی زیرا در بحث های همیشگی ، به قهرمانانت فکر می کردی و وقتی می پرسیدند : << کجا هستی ؟ >> با بهانه های خنده دار بحث را عوض می کردی . حیف است که فوتبالدوستان مانند تنیس باز ها ، با غرور در مورد پازلشان حرف نمی زدند . حیف و صد حیف که نمی توانیم صادق باشیم . در وسط محرم ، برایت مهم نبود که کی بهتر از همه روضه می خواند . تنها چیز مهم این بود که ستارگان جدید آسمان پازلت چطوری هستند . در گریه و زاری مردم در عزاداری ، با قهرمانانت هم سفر می شدی و در اواسط روزت یاد بازی می افتی که نه مهم بود و نه بیادماندنی اما طوری در قلبت نشسته است که از یاد بردنش سخت تر از به یاد بردن آنها بود . مغز خودت را پر می کنی از اطلاعات مختلف و بی مصرف اما باز هم نام بازیکنان ، نام تیم ها ، نتیجه ها ، نام ورزشگاه و نحوه بازی هایشان را به خاطر می سپری . به راستی که واقعا هیچ جایی مانند آن زمین سبز نیست .
به فکر فرو می روی و به جایی دیگری می روی . ذهن و روحتان با توپ گردی گره خورده است و هر جایی که توپ می رود می روی . با شوتی محکم به بارسلون و نیوکمپ می روی . تا حتی در تخیلات هم که شده بتوانی حس بودن در نیوکمپ را دریابی . کمی به آنطرف تر می روی و به سانتیاگو برنابئو می رسی و تازه آنجا است که واژه کهکشانی ها را درک می کنی . وارد ایتالیا می شوی . سرزمین عشق و وفاداری . آنجا در زیر پرچم های قرمز و آبی دربی دولاماندولینا را می بینی و در می یابی که واقعا لقب بانوی پیر برازنده یوونتوسی ها است . بعد از اینکه سلامی سریع به تورینو مظلوم می کنی و استادیوم المپیک را با جنگجو های رومی اش تنها می گذاری و به هلند و برزیل می روی تا ببینی که چطور می شود از فوتبال لذت برد و بعد از آن به انگلیس می روی تا شوق آنفیلد و نمایش های تئاتر رویا های اولترافورد را می بینی و هنوز هم بخاطر تخریب آپتان پارک جانسوزی می کنید زیرا آپتان پارک اصالت و خانه وست هم بود. سر انجام برای آخرین بار شعار << پیروز شوید یا بیمیرید >> را سر می دهی و بوسه بر دیوار امجدیه می زنی .
با همان پازل بود که رقابت بین بزرگ و کوچک را دیدی . همیشه منتظر می مانی تا ببینی این بار کی می خواهد بزرگان پر ادعا را شکست دهد . هنوز هم چشم انتظار این هستی که دوباره تیم های با اصالت مانند هامبورگ و ناتینگهام فارست دوباره اوج بگیرند تا سیلی محکم به پولدار ها بزنند . هنوز هم چشم انتظار این هستی که یک معجزه دیگری مانند بارسا 6 - پاریس سنت ژرمن 1 را ببینی .
در بین چندین عکس پرینت شده فوتبال ، چندین لباس ورزشی و کتاب هایی که اکثرا نوشته حمید رضا صدر است به خواب فرو می روی و باز هم به رویا باز می گردی . رویایی که با قهرمانانت هم سفر می شوی . قهرمانانی که فقط بخاطر عکس های یادگاری نیامده اند . در خواب هم دوباره بازی های گذشته را می بینی و در مورد هفته ها ، ماه ها و سالیان آینده خیال پردازی می کنی و دعا می کنی که وقی از خواب بلند شدی هنوز پازلت کنارت باشد .
پازلی که نامش فوتبال است .