معلم منو برد پای تخته ولی بلد نبودم
گفت درس نمیخونی
بعد خط کش آورد
ولی همون لحظه زنگ خورد بچه ها هجوم آوردن خارج شن
منم قاطی جمعیت شدم اومدم بیرون ولی گفت فردا حسابتو میرسم
من خیلی استرس گرفتم و از خدا کمک خواستم
وقتی رفتم خونه خیلی ناراحت بودم
مادرم گفت غذا نمیخوری
گفتم خوردم
گفت چی خوردی
گفتم نمیخوام دیگه
رفتم زیر پتو و هی تو ذهنم تصویر میساختم از اینکه قراره چه بلایی سرم بیاد
بعد تا پدر مادرم میومدن اشکامو پاک میکردم
نصفه شب شد گفتن نمیخوابی گفتم چرا
جامو انداختم ولی خوابم نمیبرد و هر لحظه که به صبح نزدیک میشدیم وحشتم بیشتر میشد
یهو دیدم خیلی سرد شد و آسمون قرمزه
رفتم لب پنجره با خودم گفتم هواشناسی که تو تلویزیون گفت خبری نیست!
بعد خدا رو شکر کردم پریدم بالا پایین
بابام گفت پسر خل شدی بگیر بخواب
کارآگاه پشندی رو که دیدی حالا بخواب دیگه
(نقطه چین زمستون ۸۲ پخش میشد)
من گفتم نبرد کارآگاه پشندی و ساعد با مافیا منو هیجانی کرده
بابام گفت گیر کیا افتادیم بعد پتو کشید رو سرش
ولی فقط آسمون قرمز بود و هیچی نمیبارید
دیگه نگران شدم ساعت نزدیک ۶ صبح شد و هیچی نمیبارید
همونجا خوابم برد
مادرم یکی زد تو سرم گفت پسر از سر راه بلند شو صبح شده
پاشو برو مدرسه دیگه
بابام از اونور داد زد تلویزیون گفت تعطیله!!!
من دیدم عه برف به شدت میباره و کلی هم نشسته
سریع رفتم چشمامو شستم دیدم باورم شد
کلی خوشحالی کردم
مادرم گفت بشین وگرنه از ناهار خبری نیست
من سریع دستکشامو ورداشتم دوییدم بیرون
لیز خوردم رو یخ
پام چند ماه رو گچ بود و سال تموم شد
هرگز ندیدمش اون یارو رو!