هماهنگ کرده بودیم با خانواده برای خواستگاری
من انقدر استرس داشتم هی میرفتم دستشوری
برای همین یکم دیر شد ولی نمیشد که دست خالی برم گفتم فوقش یکم دیر میشه ولی حتما با چیزای خوشمزه ای باید برم
اول که ی دسته گل خریدم بعد رفتم قنادی
تا رفتم یارو گفت سلام این دسته گل رو برای ما آوردید خیلی ممنون!
قشنگ منو تو عمل انجام شده قرار داد دهنم بسته شد دسته گل رو گذاشتم رو میزش
گفتم حالا که گذاشتم میشه یکم تخفیف بدی؟
قناد: نسیه نداریم
من: میگم تخفیف بده چه ربطی داشت
بعد خودشو زد به اون راه با لبخند گفت از کدوم مدل میخوای
با دستم به رولتی ها اشاره زدم بعد گفتم اونم خیلی خوبه آلبالو روشه
قناد: آلبالو؟ این که توت فرنگی روشه
من: آهان همین که آلبالو روشه چیز ببخشید توت فرنگی روشه توشه
تا اومد بگه چند تا میخوای شیشه های مغازه فرو ریخت خوردیم زمین!
انرژی انفجار همرو نقش زمین کرد
چهارشنبه سوری بود اکولین انداختن
شیشه ها که شکست شیرینیا ریخت بدو بدو همرو گذاشتم تو کتم سریع اومدم بیرون رفتم ماشین
قناده گفت آی دزد آی دزد...
کارآگاه پشندی و ساعد افتادن دنبالمون و خلاصه گرفتنمون
و شب خواستگاری افتادیم تو حلفدونی
ولی ۲ تا از شیرینیا تو جیبم مونده بود با بابام تقسیم کردم
خیلی خوشمزه بودن
لعنت به اون که اکولین انداخت مریم خانوم بی نصیب موند...
الان من باید با خانومم در تفریح بودم نه که بشینم این خاطراتو تعریف کنم
گاهی کوچکترین اتفاق کل مسیر زندگیتو عوض میکنه..