انقراض
قسمت 12
تنها سرگرمی زندگی 200 انسان جاودان، تماشا و رصد زندگی محقر و عقب افتاده جامعه قطب جنوب بود. در این زندگی بی نقص و خدمت 24 ساعته هوش مصنوعی و ربات ها، چیزی جز کسالت نبود. نه مشکلی وجود داشت، نه چالشی و نه انگیزه ای … تنها کار انسان های جاودان این شده بود که قطب جنوب را تماشا کنند، روی زندگی تک تک افراد قطب جنوب متمرکز شوند و زندگی کوچک و بعضا جالب آن ها را دنبال کنند. در قطب جنوب داستان ها و سناریوهای جالبی رخ می داد. از خیانت تا رفاقت. از قتل تا ایثار. در این سوی مرز لیزری، هیچ داستانی وجود نداشت و روزمرگی بزرگترین نقطه ضعف بهشت ساخته دست ربات ها بود.
نسل ناخواسته ای که راسل ایجاد کرده بود، فکر و ذکر هر روزه 200 بشر جاودان شده بود. این 200 نفر هر روز در جلسات آنلاین با هم صحبت می کردند و موضوع اصلی هم قطب جنوب بود. قطب جنوب به به بحران جمعیت و غذا رسیده بود. یکی از این 200 نفر که بداخلاق ترین بود، پیشنهاد ساده ای داشت. حرفش این بود که تمام این 200 نفر شبانه کشته شوند و بساط زندگی انسان های عقب افتاده به کلی جمع شود و آن ها از عذاب زندگی عقب افتاده خلاص کنند. یکی دیگر معتقد بود که باید انسان های قطب جنوب را هم به این سوی مرز آورند و آن ها را هم جاودانه کنند. اما مخالفان این طرح معتقد بودند که بشر عقب افتاده قطب جنوب ظرفیت جاودان شدن ندارد. بشر قطب جنوب هنوز با خود رذیلت های اخلاقی را حمل می کند و 10 سال زمان می برد، تا بشر بدوی اصلاح شود و به زندگی تمیز و بی نقص جاودانه ها خو بگیرد. نظر دیگری که مطرح شده بود این بود که با خراب کردن گنبد آلیاژی قطب جنوب، امکان تولید مثل برای جنوبی ها از بین برود و سپس بعد از چند سال بازمانده ها را هم مثل خودشان جاودانه کنند. مدتی هم این ایده شکل گرفته بود که فقط افراد شایسته از قطب جنوب را به جمع خود اضافه کنند. ایده های مختلفی مطرح بود، اما هیچ کدام به حد نصاب 50 درصد رای لازم نرسید. به نظر می رسید که مهم ترین مسئله این است که جاودانه ها نمی خواستند سرگرمی تماشای قطب جنوب را از دست بدهند و به نوعی با هر تصمیمی برای عوض کردن ترکیب قطب جنوب، مخالف بودند.
یکی از جاودانه ها آرویند، فرزند راجنیش بود. هزار سال پیش، زمانی که راجنیش برای همیشه به قطب جنوب رفت، راجنیش جوان در این سوی مرز در کنار عمویش ماند. مادرش برای او از اهداف بزرگ نجات بشر داستان ها گفته بود. حالا آرویند هزار سال داشت و اما جوان بود و خاطراتش در مورد مادرش کاملا محو بود، اما همین که می دانست روزی مادرش به قطب جنوب رفته، باعث می شد تا زندگی جنوبی ها را با دقت و علاقه بیشتری دنبال کند. آرویند علاقه مند به جامعه شناسی بود، و زندگی جامعه جنوب یک آزمایشگاه واقعی برای مشاهده روند تکامل اجتماعی انسان بود. او در آخرین جلسه آنلاین یک پیشنهاد مهم ارائه کرد:
" طرح من اینه که یه شب با استفاده از گاز، تمام جنوبی ها رو بیهوش کنیم. بعد ربات ها وارد منطقه قطب جنوب بشن و توی مغز همه جنوبی ها یه تراشه کار بزاریم تا بتونیم افکارشون رو لحظه ای دنبال کنیم."
این طرح بلافاصله بازخورد مثبت بقیه اعضای حاضر در جلسه را در پی داشت، اما حرف آرویند هنوز تمام نشده بود. او ادامه داد:
" اگه بتونیم فکر آدم های قطب جنوب رو بخونیم، پس می تونیم نظراتشون رو به صورت اطلاعات به یه شبکه بلاکچین متصل کنیم. مثل شبکه ای که برای خودمون داریم. پس این جوری می تونیم نظر اکثریتشون رو هم داشته باشیم. در مورد هر مسئله ای … و بعد با خوندن افکارشون دموکراسی رو براشون درست می کنیم. یه دموکراسی که از غیب میاد. مثلا فرض کنید که بیشتر از 50 درصد مردم از یه نفر خوششون نیاد. مثلا همونی که قوی تر از بقیه است و زورگیره. همه ازش می ترسن. خب طبق افکار اکثریت مردم ما اون زورگیر رو کله پا می کنیم. با چی؟ با همون تراشه مغزی که براش کار گذاشتیم. عملکرد عصبی بدنش رو مختلف می کنیم. یا مثلا فرض کنید مردم اون واعظ مراسم مذهبی رو قبول نداشته باشن. هر وقت خواست برای ملت حرف بزنه، نویز مغزی ارسال می کنیم تا هماهنگی زبان و مغزش رو از دست بده. یعنی به صورت غیر مستقیم، یه دموکراسی غیبی ایجاد می کنیم و این رو برای همه مسائل زندگیشون در نظر می گیریم تا ببینیم چی می شه. حتی می شه توی وضعیت ها و چالش های مختلفی قرارشون بدیم و ببینیم واکنش مردم قطب جنوب چی می شه."
بلافاصله 200 چراغ مثبت به نشانه 200 موافق روی صفحه مقابل چشمان آرویند روشن شد. یک سرگرمی بی نظیر. دنیای قطب جنوب آزمایشگاه 200 نفر دیگر شده بود.
یک نفر از وسط جمعیت که موافق طرح بود، سوالی را مطرح کرد:
" فرض کنید که بیشتر از 50 درصد مردم بخوان یه نفر بمیره یا آرزوی مرگ یه نفر رو داشته باشن. مثلا همون زورگیر. باید بکشیمش؟"
آرویند پاسخ داد:
" آره از طریق همون تراشه مغزی. بالاخره دیر یا زود اکثر مردم متوجه می شن که یه اتفاق هایی افتاده. می فهمن که همه چیز به میل اکثریت پیش میره."
هوش مصنوعی شبکه طرح تصویب شده آرویند را سریعا پردازش کرد و در اولین فرصت پوشش تجهیزات ارتباطی شبکه را بر فراز قطب جنوب گسترش داد. همان شب هم با استفاده از انتشار گازی مخصوص تمام جنوبی را به خواب فرستاد و ربات های کارگر پرنده، در کسری از ثانیه در مغز هر فرد بیهوش شده از قطب جنوب، تراشه ای کار گذاشتند. این تراشه ها به طور دوره ای در مغز افراد تازه متولد شده هم نصب می شد.
صبح اولین روزی که تراشه ها نصب شد، نتایج زنده افکاری سنجی لحظه ای تمام قطب جنوب، در مقابل چشمان آرویند رژه می رفت. اولین ترکش این تراشه ها هم به واعظ مراسم دینی خورد. او در جایگاه خود قرار گرفته بود تا مثل همیشه در مورد راسل به عنوان ناجی بشر سخن بگوید، اما زبانش نمی چرخید. زبانش به فرمانش نبود. صحبت های دیگر را می توانست انجام دهد، اما زبانش برای سخنرانی کردن آئینی جواب نمی داد. ابتدا یک عذرخواهی کرد از مردم، اما همین که خواست ادامه دهد بی فایده بود.
طولی نکشید که مراسم در میانه تعجب مردم لغو شد.
وحشت واعظ را وحشت فرا گرفت. احساس کرد که روح راسل کبیر او را لایق این مقام نمی داند که زبان او را بند آورده. احساس کرد که پس حتما در قلب خود بی ایمان بوده اما برای مردم از ایمان سخنرانی می کرده. متر و معیاری نداشت که ایمان خود را بسنجد، اما به نظر می رسید که پس لابد ایمان نداشته که این بلا به سرش آمده.
آن سوی مرز، آرویند از پیش بینی خداگونه خود سرمست بود. حالا برایش جالب بود که ببیند اکثریت مردم هنوز هم واعظ آئینی می خواستند یا نه فقط مشکلشان با همین واعظ بود؟ نکته جالب آمار این بود که قبل از این اتفاق اکثر مردم به آئین قطب جنوب اعتقادی نداشتند. بعد از بند آمدن زبان واعظ مجددا اعتقاد مردم به آئین بومی خود تا 80 درصد بالا رفت! بین مردم پیچیده بود که واعظ به خاطر گناهانش از طرف راسل مجازات شده. او در دل خود ایمان نداشته و این جزای ریاکاری است. ریاکاری! چه گناهی که همه مردم را به وحشت انداخته بود و هیچ کس به خود اعتماد نداشت. همین مجازات واعظ عاملی شد که تا مجددا مردم معتقد شوند. همین مردمی که چند ساعت قبل با رای ناخواسته خود بساط سخنرانی واعظ را جمع کردند، اما نتیجه غیرمستقیم همان رای، افزایش اعتقاد آن ها بود. حالا مردم به یک سخنگوی آئینی نیاز داشتند. از نظر روانی بیشتر از هر موقع دیگری به برگزاری مراسم آئینی نیازمند بودند. داربو هم که در تمام عمر خود بی اعتقاد بود اما این بی ایمانی را پنهان کرده بود، شدیدا به وحشت افتاده بود. اگر واعظ اینگونه مجازات شد، پس تکلیف ما چیست؟
آمار لحظه ای آن سوی مرز نشان می داد که مردم داربو را به عنوان شریف ترین و خوب ترین شخص قبول دارند. از نظر آرویند و 200 نفر دیگر همین مقبولیت کافی بود تا آرویند واعظ دینی مردم شود. ارسال امواج مغزی از طریق تراشه را فعال کردند. داربو ناخودآگاه و خارج از کنترل خودش به سمت جایگاه سخنرانی واعظ رفت و مردم هم ناخودآگاه او را دنبال کردند. داربو دهان باز کرد بدون این که دقیقا بفهمد چه می گوید. همان مراسم همیشگی در مدح راسل و راجنیش به عنوان ناجیان. داربو که در کل عمر خود به جهان خارج از قطب جنوب و سرزمین موعود راسل بی ایمان بود، به رهبر دینی یک ملت تبدیل شد! خودش می دانست که چه ریای بزرگی است. اما از همان سرزمین موعود آن طرف مرز او برای این مقام کنترل می شد و تا زمانی هم که مردم راضی بودند، او در این جایگاه می ماند.