🌹 شعر از خودم 🌹
ای پری چهرهٔ سنگین دل رخ پوشیده
از من گریزانی و همدمم آب دیده
تا که هست عقل در سر و نایی در پایم
یک دم دست از تو و وصلت برنمی دارم
تا که خاک مرا در آغوش خود دربرنگیرد
مشتاقانه مینشینم به انتظار آن رویت
همه سحرگاهان دست بر دعا میدارم
تا سحرگهی را بنشینم رو در رویت
گر سلیمان شوم و همه فرمانبردار من
حاتم طایی شوم تا به ببینم حلال رویت
گر طبیب شوی و درمان کنی همه
بیمار شوم و مانم به انتظار دارویت
هر چه را قند و شکر باشد پرهیزم از آن
تا دمی سیراب شوم از دهان شکر ریزت
گر از دیدهٔ من جویباری شود جاری
در دلم با ناز میکارم آن عشق وصالت
گر آن دم که مرا بینی غمزه شوی
مرا زنده کردی با آن خنجر ابرویت
در فراقت آه و فغان کنم و اشک ریزم
تا پربار شود محبت و عشق دیدارت
مرا سوی خود بخوان و ببین این همه ناله
تا همه عمر سپر شوم آن خنجر ابرویت
طاهر این اشک و آه و ناله تو را سزا نیست
گر خوشی با داغ فراق تو را وا نهم با آرزویت
🌹 سپاس نگاهتون 🌹
🌷 به پستهای دیگه هم سر بزنید 🌷
تخلصو حال کردین 😂