ولورین را به دهانه آتشفشان پرتاب کردند ،تمام لباسهای وی در مذاب داغ سوخت و خاکستر گشت و غل و زنجیر فولادین درونش محو گشت ، اما جراحتی بر تن ولورین به جا نماند
برهنه خود را از گدازه ها بیرون جست و کوهستان را به سمت انتهایش پیمود
به جاده ای سنگی و سخت رسید و اندکی در گوشه ای از جاده بنشست
تنش به سیاهی زغال گشته بود ، پروانه ای به هفت رنگ و هفت نقش روی شانه وی بنشست
ولورین پروانه را به دست بگرفت و براندازش کرد، نقاشی پروردگار بود
ولورین لبخندی به وی بزد، ناگه پروانه به سخن درآمد : به چه نگریستی ای فرزند آدم
ولورین با تحیر پاسخ وی داد: به زیباترین موجودی که تا بحال دیده ام
پروانه گفت : آیا تورا توان دیدن درون من میباشد
ولورین گفت: وقتی برونت چنین شگفت انگیز است درونت را چه کار
پروانه پر زد و به روی تخته سنگی بنشست و رو به ولورین به سخن آمد :
چندین بار تو را نیش بزدم اما تورا کارا نبود ، نیش نژاد من از هزاران مار سمی تر و بی رحم تر است
این درون من است دگران گول ظاهرم را بخورند و در فرصت مناسب انها را نیش بزنم و به جهان دگر بفرستم ، پروانه پر زد و راه خود را از ولورین جدا ساخت
ولورین درس بزرگی از پروانه آموخت و در جاده کوهستانی به سمت سرنوشت راه افتاد
انتهای جاده یک کاروان پدیدار بود
با سرعت خود را به کاروان رساند و سواران با دیدن وی اورا مهاجم پنداشتند و به سمتش سرازیر شدند
برهنه بود و سیاه سوخته و از سواران تمنای مقداری طعام و عددی لباس کرد
وی را نزد رئیس کاروان بردند
رئیس کاروان مرد خرفت و سیاس بود نگاهی موشکفانه به ولورین انداخت گفت:
من به تو طعام و لباس خواهم داد اما در عوض تو چه کاری برای من توانی انجام دهی
ولورین عجولانه گفت: من میتوانم بجنگم برایتان می جنگم
رئیس لبخندی زد و ریشهایش را انگولکی نمود و گفت :
ما در حال عزیمت به شهر آسمانی زمرد هستیم آن شهر به پهلوانان و جنگجویانش شهره است ، از تو به عنوان جنگجو در این شهر بهره خواهم برد
اما از کجا بدانم مشق جنگیدن را بلدی
ولورین گفت : حاضرم با بهترین جنگجوی کاروان مبارزه کنم
رئیس نگاهی به محافظان کاروان بیانداخت و با لبخند گفت :نیازی نیست جوان ، تو تنومد و برزیده هستی ،حتما مشق جنگ را آموخته ای
وی را طعامی دادند و لباسی و به سمت شهر زمرد به راه افتادند
(_شهر زمرد یک سرزمین نه چندان پهناور بود که بروی رشته کوهای هیمالیا قرار داشت و آن شهر را بخاطر ارتفاعش از سطح زمین یک شهر آسمانی میخواندند و مردمانش چشم بادامی بودند)
کاروان به زحمت از مسیرهای یخ زده و برفی عبور بکرد و بعد از ۶ روز پیمودن جاده های سنگی و برفی در نیمه شبی به دروازه شهر آسمانی برسید
کاروان داخل شهر گشت و اهالی کاروان در مهمانخانه ای اطراق کردند
مهمانخانه حتی در نیمه شب هم شلوغ بود در گوشه ای اهل دلان مست کرده و در دنیای خود محو بودند در طرف دگر انسانهای عجق و وجق قمار بازی بکردند و در انتهای سالن مسافرخانه چهار مرد با شمشیرهایی بزرگ به نیمکت تکیه داده بودند
ولورین همراه رئیس کاروان روی یکی میزهای نشستند طعام خوردند و جام شرابی بالا کشیدند ، رئیس کاروان رو به ولورین کرد و بگفت:
من یک تاجرم، جنسی که معامله میکنم را میشناسم ، تورا خیلی خوب میشناسم نامت ولورین است و در سرزمین مادری ات تورا لوگان افسانه ای خوانند ، آن چهار مرد که در انتهای سالن در سکوت فرو رفته اند را بنگر ، آنان از جنگجویان نامی شهر زمرد هستند اما بزرگترین جنگجوی این شهر آن مردیست که شمشیرش از سه نفر دگر بزرگتر است
نامش مادون میباشد من شکی ندارم لوگان افسانه ای مادون را به ضربتی هلاک میکند
حال وقت معامله است اگر مادون را شکست دهی تورا کیسه ای طلا خواهم بخشید
ولورین گفت:
گر مادون را شکست دهم چه به تو رسد
رئیس لبخندی زد و به سقف مهمانخانه نگاهی بیانداخت و بگفت :
همیشه بزرگ و با عظمت تفکر کن
من برای برد تو شرط گرانی خواهم بست و تو مرا سربلند خواهی نمود
ولورین پذیرفت
صبح دل انگیز شهر زمرد از راه رسیده بود و مردمانش در حال گذران روزمرگی بودند که جارچی در میانه بازار فریاد بزد:
بشتابید بشتابید
رزم بزرگ ، رزم بزرگ
نبرد جنگجوی بزرگ مادون با جنگجویی گمنام به نام ولورین
بشتابید
تا ساعاتی دگر مبارزه شروع خواهد گشت
رئیس به ولورین گفت : با مرد متملک و ثروتمندی از شهر زمرد هزار سکه طلا شرط کرده ام
نام خودت را سرافراز کن و نشان ده لقب لوگان برازنده توست
ولورین نگاهی به وی کرد و به سمت بازار راه بیافتاد
لحظه مبارزه فرا رسید
مردم سرتاسر میدان میانه ی بازار را شلوغ کرده بودند و نام مادون بر زبان میآوردند و تشویقش میکردند
مادون به طرف ولورین آمد و ادای احترام کرد و ولورین نیز پاسخش را محترمانه بداد
ازدیاد جمعیت ، میدان را در لایه های گرد و غبار محو ساخته بود
مادون شمشیر فولادین و بزرگش را از غلاف بیرون بکشید و شمشیر را با حالتی رقاصانه در آسمان میچرخاند تا مردم به وجد بیایند
ولورین ساکن در کناره میدان ایستاده بود
مادون به سمت وی خیز برداشت و شمشیرش را محکم در شانه راست ولورین فرو کرد ، شمشیر را از تنش بیرون کشید اما حیرت کرد
زخمی که به ولورین زده بود در لحظه محو شد همین هی ولورین لبخندی مغرورانه به مادون زد و گفت :
تا بحال با موجود رویین تن پیکار نکردی ای جنگجوی بزرگ
مادون با تمسک و خشم به وی گفت :
اگر جادوگری هم بلد باشی و خود را به هیولا مبدل سازی، باز تو شکست خواهی خورد و من پیروز میدانم
ولورین غرش کشید و رخ گرفت و پنجه هایش را نمایان ساخت
مردم حیرت کرده بودند ، ترسیده بودند
ولورین پنجه ای به سینه مادون بزد و تکه ای از زره وی کنده شد
پیکار دو پهلوان شدت گرفت و در میان گرد و غبار محو گشت
مادون ضربات محکمی به ولورین میزد اما ولورین دردی حس نمیکرد و با پنجه هایش تن مادون را خطاطی میکرد
ساعتی جنگ سخت دو تن طول کشید تا اینکه در غفلت مادون ، ولورین پنجه اش زیر گلوی وی گرفت و مادون بروی زمین بنشست
این به منزله پایان مبارزه و پیروزی ولورین بود درحالی که همه این لحظه را مینگریستند ، صدای مهابا و ترسناک از کوهستان بیامد
صدا بسیار شدید بود و دلهره آور
گویی موجودی عظیم الجثه از خواب برخاسته
مردم به سمت خانه هایشان گریختند
مادون به ولورین ادای احترام کرد و گفت : تو جنگجوی بی نظیری هستی امیدوارم باز هم با هم مبارزه کنیم
ولورین از مادون پرسید:
چرا مردم گریختند این چه صداییست
مادون سرش را پایین بیانداخت و گفت :پروردگار ما از خواب برخاسته
ولورین گفت :پروردگار شما چه موجودیست
مادون گفت : ترسناک است و عظیم ،
اورا مقدس خوانند و بر او سجده کنند ، هیچ کس را توانای پیکار با او نیست
او اژدهای سیاه است
چشمان ولورین در برق عجیبی محسور شد ، کمی راه افتاد
هر کدام از مردم دخترکی به گیس گرفته و کشان کشان یه سمت میکشید
دخترکان فریاد میکشیدند التماس میکردند اشک میریختند اما هیچ رحمی در کار نبود
برخی مادران بر مردشان التماس میکردند دختر را رها کند ، برخی پدران با اشک و درد دختران را بزور در زمین میکشاندند
این صحنه های تلخ برای ولورین خاطره مرگ مادر و خواهر را زنده ساخت
دردی که در فقدان آنها کشید
این چنین منظره ای بود جهل بشریت که در مقابل دیدگان ولورین در حال رخ دادن بود
همراه این مردم به راه افتاد ، آنان دخترانشان را غلتیده در خاک به سمت معبد میکشاندند ، ولورین نیز وارد معبد گشت ، آدمیان درون معبد به مجسمه اژدهایی زانو میزدند ، مدام دست به سر دخترکان می کشیدند و وردی میخواندند
برخی دختران از چنگ پدر یا برادر میگریختند
در روی دیوار ورودی نقاشی عجیبی روی پارچه کشیده شده بود
یک اژدهای سیاه رنگ بروی تخته سنگی ایستاده و آدمیان بر او سر سجده فرود آورده اند
پیرمردی در پایه درب ورودی خمیده به پشت آرمیده بود
ولورین از او پرسید: چرا دختران را به داخل معبد آورده اند
پیرمرد نگاهی به او بینداخت و گفت:
معلوم است اهل این شهر نیستی ای جوان ، هر سال که پروردگار شهر زمرد از خواب برمیخیزد یک دختر از این سرزمین به عنوان تحفه دربرابرش قربانی شود تا گوشت تنش خوراک پروردگار بشود
(_ مردم این دیار بر این باورند خانواده ای که دخترشان توسط پروردگار برای مراسم قربانی برگزیده گردد در جهان ابدی به بهشت خواهد رفت )
ولورین روی زمین بنشست و آن مردم را نگریست
با خود گفت : این چه خداییست که محتاج گوشت آدمیست
و این چه دینیست که قربانی اش عزیزترین شخص ماست
اگر من در این سرزمین بدنیا میامدم باید خواهر دردانه و عزیزم را دربرابر پای چنین پروردگار ظالمی سر میبریدم ،
ولورین راه افتاد تا نزد رئیس کاروان تجاری رود، اندکی که از معبد دور گشته بود صدای جیغ و فریاد به گوشش رسید
دختری تلخ بخت به عنوان تحفه پروردگارشان برگزیده گشت
رئیس کاروان ولورین را بدید و تشویقش کرد
و کیسه ای از سکه طلا به او داد و گفت :
بزودی کاروان راه خواهد افتاد آیا نمی خواهی با ما همراه شوی
ولورین نگاهی به زمین بینداخت و گفت : نمی دانم ، به تو خواهم گفت
و به سمت اتاقش در مهمان خانه رفت
تا بخسبد
چشمانش باز شد و از خواب برخاست دگر هوا روشن نبود ، شب فرا رسیده بود
به داخل سالن رفت و نوشیدنی خورد
رئیس کاروان کنار او بیامد و بنشست و به وی گفت:
با من همراه شو ، به سرزمین های زیادی سفر میکنم ، نامت را در سرزمین های زیادی جاودان خواهی کرد
ولورین گفت : یکبار به عمد مورچه ای کوچک جسته را لِه کردم ، مادرم این صحنه را نگریست و به من گفت : آن مورچه بی دلیل آفریده نشده و پروردگار از خلقت این موجود کوچک هم هدفی داشته پس چون بزرگتر و قوی تر هستی نباید موجود کوچکتر از خودت را آزار دهی ، همیشه قدرتمند تر از تو هم وجود خواهد داشت ،
حال میدانم من برای چه هدفی آفریده شده ام ، آن اژدها مصداق من است و مردم مصداق مورچگان
قصد دارم به پیکار اژدها بروم
رئیس خنده ای بلند کرد و گفت:
تو احمق هستی، هیچ موجودی نمیتواند آن اژدها را شکست دهد
او ترسناک و بزرگ است و قدرتمندترین هیولایی که تا بحال وصفش را شنیده ام
ولورین پاسخ داد:
هیچ آفریده ای قدرت مطلق این جهان نیست
این سکه ها را نمیخواهم، عوض آن راهی به من نشان داده یا رازی از اژدها بازگو کن
رئیس سکه ها را به سمت ولورین پس کشاند و گفت:
سکه ها حق توست پس نمی پذیرم
راز بزرگی از اژدها نمی دانم اما کسی را میشناسم که باید اژدها را خوب بشناسد
او مادون است شخصی که امروز برابرت زانو زد ، پدر او تنها فردیست به پیکار اژدها رفت
ولورین در تاریکی شب به سمت خانه مادون رفت و درب خانه اش را زد
مادون در را باز کرد و گفت:
ولورین
تو اینجا چه میکنی
ولورین گفت : بگذار داخل شوم
ولورین روی صندلی نشست و مادون نوشیدنی به وی داد
ولورین خانه مادون را برانداز میکرد
خانه ای کوچک و با سقف کوتاه که سرتاسر خانه انواع گلها خشک گشته اویزان بود و کناره پنجره گلدون هایی مملو از گلهای رنگارنگ به چشم میامد و و یک میز در میانه و تختی در گوشه ای از خانه
اصلا شبیه خانه یک پهلوان نامدار نبود
ولورین گفت : به گلها علاقه داری که خانه را گلخانه کرده ای
مادون گفت : آری ، گل بازی و گل سازی تنها سرگرمی من است
ولورین گفت : شنیده ام پدرت تنها فردیست که با پروردگار این دیار جنگیده
میتوانی ماجرای پدرت و اژدها را بازگو کنی
مادون برخاست و به سمت پنجره برفت دستی به گلها بکشید و گفت :
پدرم پهلوان قدری بود و در جنگها و پیکارهای زیادی شرکت کرد
هنگامی که من متولد شدم مادرم از دنیا رفت و پدرم تنها سرپناه من و خواهرم گشت
آری ، یک خواهر داشتم که یگانه دختر پدر بود
او از پرستیدن اژدها بیزار بود ،
هفت سالم بود که همسایه رظلمان خبر آورد که خواهرم به عنوان تحفه اژدها برگزیده شده
پدر آن روز خانه نبود و همسایه دختر را به زور به سمت معبد کشانیده بود
وقتی این خبر به گوش پدر برسید همسایه را تکه تکه کرد و برای نجات خواهر به دره برفت و با اژدها پیکار کرد اما کشته گشت
هفت سالم بود که جنازه سوخته پدرم را آوردند و شمشیرش را در دستانم قرار دادند
قبل از مرگش نامه ای برای من گزاشته بود ،برای شخصی که به پیکار اژدها خواهد رفت
اما هرگز جرئت نکردم آن را بخوانم ، نامه را داخل بطری کرده و در باغچه خاک کردم
ولورین سر پایین انداخت و ابراز تاسف نمود
گفت: آن اژدها از کجا آمده
چه رازی با خود دارد
مادون روی صندلی بنشست و به ولورین گفت :
همه چیز زیر سر کائن شیطان صفت است ، پدربزرگ مادری ام کائن معبد بود قبل از مرگش ماجرای آن اژدها را به پدرم گفت و من پنهانی بشنیدم
پنجاه سال پیش یک رهسوار ناشناس وارد شهر زمرد شد و به معبد آمد و کیسه ای به پدربزرگم داد و به وی گفت : داخل کیسه شی ارزشمندیست پس آنرا محافظت نما
چند روز بعد آن مرد برگشت و شی را از پدربزرگ پس بگرفت و به سمت کوهستان برفت
ولورین گفت : آن شی چه بود
مادون پاسخ داد: آن شی تخم اژدهای سیاه بود ، آخرین اژدها از نژاد خودش
سه سال بعد آن مرد برگشت ، اما دگر تنها نبود ، یک هیولای عظیم و سیاه همراه او بود
او در کوهستان اژدها را پروراند
مردم را به دینی جدید و آیینی جدید فراخواند و مردم تسلیم ترس گشتند
کائن ، پدربزرگم را از معبد برون انداخت و خود وارث معبد شد و اژدها ، پروردگار جدید گشت
مردم بیچاره را مجبور ساخت هر سال وقتی اژدها از خواب برمیخیزد یک دختر شوم بخت را برایش قربانی کنند
ولورین که قصد پیکار با اژدها کرده بود به مادون گفت: باید نقطه ضعف اژدها را بیابم
مادون به سمت باغچه رفت و ولورین را صدا کرد ، به وی گفت : تو نقاشی معبد را دیده ای
ولورین پاسخ داد : آری
مادون گفت : سالیان پیش رازی عجیب را از نقاشی یافتم
داخل نقاشی تمام موجودات اعم از آدمی و گنجشک و چرنده چشم دارند اما برای اژدها ، چشمی کشیده نشده گویی از دیدگان محروم است
سالیان پیش از زبان تاجری زنگباری شنیدم که اژدهای سیاه در بدو تولد بدون چشم است و به مرور چشمش رشد میکند اما تمام تنش آعی از جراحت است اژدهای سیاه غالبا رویین تن است چون تو که رویین تن آفریده شده ای ، اما چشمانش ناپاک از رویین تنیست
حال باغچه را بکن و نامه پدرم را بخوان
ولورین گفت: چرا من این نامه را بخوانم
این نامه از آن توست
مادون پاسخ داد: این نامه از آن کسی است که به پیکار اژدها برود
ولورین خاک را کنار بزد و بطری را بیرون کشید و نامه داخلش را خواند و نامه را به مادون داد
مادون گفت: پدرم از من خواسته تا انتقام دختران سرزمین زمرد را از اژدها بگیرم اما توانای این کار در من نیست،
آیا تو انتقام دختران زمرد را خواهی گرفت؟
ولورین دستانش را گره کرد و گفت : در حسرت انتقام عزیزانم ماندم اما از انتقام برای دخترکان بی گناه حسرت نخواهم نخورد
مادون سطل زهری برای ولورین بیاورد
پنجه هایش را داخل سطل زهر فرو بکرد، قبل از رفتن مادون شمشیرش را به ولورین داد و گفت :
این شمشیر یادگار و میراث پدرم است اگر توانستی هیولای سیاه را شکست دهی با این شمشیر سرش را ببر اگر نتوانستی تا ابد به یاد تو خواهم بود
ولورین شمشیر را بگرفت و نیمه شب به سمت دره عزیمت کرد تا با اژدهای عظیم پیکار کند...