به نام انکه جان را فکرت اموخت
درود ب همه گلهای باغ زندگانی
از شلوارک رکابی پوشان تا تاب دامن پوشان
خسته ام خسته
خسته مث اون سربازی ک 48 مرخصی گرفته بره خونه پیش خونواده اما تا پاش میرسه خونه میبینه خونشون بناییه
ممنون ک تو این مدت مارو یاری کردین انشاله ک نفساتون چاق کرده باشین و مهیا باشین چرا ک تا chekpoint بعدی توقفی نداریم پس باز وسط راه نگین اقا نگه دار بچمون جیش داره و اینا همی الان ناهار نماز سیگار دششوری تیز بپرن پایین ک عجله داریم میخام حرکت کنیم ....................................امل بابل ساری لاهیجان رشت جا نمونی بابا
دوستان بفرمایین کافه فیلم شلوغم نکنین هرکی سرجای خودش بشینه پوست تخمه ام کف زمین ببینم فیلمو قطع میکنم گفته باشم
--------------------------------------------------
درباره فیلم
نام اثر : Nuovo Cinema Paradiso (سینما پارادیزو) - 1988
کارگردان: Giuseppe Tornatore
وی در سال ۱۹۵۶، در جزیره سیسیل ایتالیا به دنیا آمد
آغاز شهرت تورناتوره، با فیلم سینما پارادیزو بود که توانست جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسیزبان را بدست آورد. جوزپه تورناتوره، نویسنده، کارگردان، تدوینگر و تهیه کننده ایتالیایی در جوانی مدتی عکاسی میکرد.
تورناتوره با وجود تسلط بر تدوین، فقط تدوین یکی از فیلمهایش را تحت عنوان صرفا برای رعایت تشریفات ساده بر عهده داشت. وی در فاصله سالهای 1997 تا 2000 در مقام تهیه کننده چند اثر انگلیسیزبان، در سینما فعالیت داشته است.
شخصیت سینمایی او را از بابت طنز شکننده فیلمهایش به فلینی نزدیک میدانند. در کارنامه او کارگردانی آثاری برای تلویزیون ایتالیا نیز به چشم میخورد. کارنامه سینمایی تورناتوره را نگارش و کارگردانی 9 فیلم بلند سینمایی تشکیل میدهد که ارتش لنین آخرین آنها است.
آغاز فعالیت سینمایی او به سال 1986 بر میگردد، زمانی که اولین فیلمش را تحت عنوان پروفسور با فیلمنامهای از خودش جلوی دوربین برد.
این فیلم در میان آثار بعدی تورناتوره و حتی در زمان اکرانش مهجور و ناشناخته ماند. 3 سال بعد تورناتوره با ساخت فیلم سینما پارادیزو، توجه تماشاگران هموطن و در پی آن تماشاگران بینالمللی را به سوی خود جلب کرد.
درخشش این فیلم در مراسم اسکار و جشنواره کن در همان سال باعث شد تا چشم جهانیان بار دیگر به سوی سرزمین فلینی و دسیکا خیره شود. فیلم سینما پارادیزو بعدها برای پخش بینالمللی توسط تهیه کننده کوتاه شد.جوزپه تورناتوره
دو سال پس از اولین نمایش سینما پارادیزو، تورناتوره، فیلم سومش را با عنوان همه خوبند با شرکت مارچلو ماستوریانی ساخت.
فیلم بعدی تورناتوره با عنوان سگ آبی رنگ، در مدت زمان کوتاهی پس از فیلم همه خوبند ساخته و اکران شد. این فیلم نتوانست موفقیت آثار پیشین تورناتوره را تکرار کند.
تورناتوره در سال 1994 فیلم صرفا برای رعایت تشریفات ساده را روی پرده سینما برد. ستاره ساز و افسانه 1900، فیلمهای بعدی وی هستند که در فاصله سالهای 1995تا 1998 به نمایش درآمدند.
فیلم مالنا در سال 2000 به نمایش درآمد و بار دیگر برای دومین بار نام مونیکا بلوچی را بر سر زبانها انداخت.
نویسنده: Giuseppe Tornatore
بازیگران :
Philippe Noiret (فیلیپ نوآره)
Enzo Cannavale (انزو کنوله)
Antonella Attili (آنتونلا آتیلی)
Isa Danieli (ایزا دنیلی)
Leo Gullotta (لئو گولوتا)
Marco Leonardi (مارکو لئوناردی)
ژاک پرین (Jacques Perrin ) : وی بیشتر به عنوان بازیگر نقش های رمانتیک شناخته می شود. پرین در فیلم « Girl with a Suitcase » استعدادهای خود در سینما به تصویر کشید و پس از آن نیز در آثار رمانتیک بسیاری به ایفای نقش پرداخت. اغلب فعالیت های بازیگری پرین با کارگردان ، کنستانتین کاستا – گاراوس بوده است. اما شاخص ترین نقش آفرینی او مربوط به بازی در نقش سالواتوره در فیلم « سینما پارادیزو » به کارگردانی جوزپه تورناتوره می باشد.
پرین دو بار برای ساخت یک مستند و تهیه کنندگی فیلم « Z » نامزد دریافت اسکار شده است.
فیلیپ نواره (Philippe Noiret ) : نواره اول اکتبر 1930 در شهر لیل در شمال فرانسه به دنیا آمد. در دوران مدرسه، شاگرد تنبل بود و نتوانست امتحانات نهایی دبیرستان را با موفقیت پشت سر بگذارد. برای همین تحصیلات خود را ناتمام گذاشت. در 1953 به "کمپانی ملی نمایش" پیوست و طی هفت سال در 40 نمایش ظاهر شد.
در 1956 با فیلم "لحظه کوتاه" ساخته آنیه واردا پا به دنیای سینما گذاشت. چهار سال بعد با فیلم "زازی در مترو" به کارگردانی لوئی مال به شهرت رسید. پس از بازی در مجموعه ای از نقش های مکمل، در "الکساندر بسیار شاد" (1967) نقش اصلی را بازی کرد. اما این "اسلحه قدیمی" بود که نواره را به یک چهره سرشناس در سطح بین المللی تبدیل کرد.
"قاضی و قاتل" (1976)، "سه برادر" (1981)، "پالرمو را فراموش کن" (1990)، "ماکس و ژرمی" (1992) و "دختر دارتانیان" (1994) از دیگر فیلم های مطرح اوست. وزیر فرهنگ فرانسه در پیام تسلیت خود از نواره به عنوان "کسی که زیباترین صفحات سینما در 50 سال اخیر را نوشت" یاد کرد. "سه دوست"، آخرین فیلم نواره، هنوز به نمایش درنیامده است.
نواره از مطرح ترین بازیگران نسل خود بود، حدودا 125 فیلم در کارنامه داشت و جوایز زیادی دریافت کرده بود. نواره نخستین بار در 1976 برای فیلم "اسلحه قدیمی" برنده جایزه سزار شد که معادل فرانسوی جایزه اسکار است. او 14 سال بعد به خاطر بازی در فیلم "زندگی و دیگر هیچ" دومین جایزه سزار را دریافت کرد.
از فیلم های مطرح نواره می توان به "سینما پارادیزو" (1988) ساخته جوزپه تورناتوره و "پستچی" به کارگردانی مایکل ردفورد اشاره کرد که در 1994 به نمایش درآمد و نواره در آن به نقش پابلو نرودا، شاعر معروف شیلیایی، ظاهر شد.
نواره توانایی بازی در نقش های مختلف را داشت، از نقش قاضی گرفته تا کودک آزار، پلیس، گنگستر و شاعر. خود او زمانی هر نقش آفرینی را یک آزمون دانست و گفت: "انجام یک کار سخت نیست، دوباره انجام دادن آن سخت است."
افتخارات و جوایز
برنده اسکار بهترین فیلم خارجی
امتیازات
امتیاز IMDb از دید کاربران : 8.5 از 10 (بر اساس 214,391 رأی)
امتیاز Metacritic از دید کاربران : 80 از 100
امتیاز Rotten Tomatoes از دید کاربران : 90 از 100
================================================================================
خلاصه داستان
سالواتوره کودکی است که بطور اتفاقی به آپاراتخانه سینما پارادیزو می رود و با آلفرد مواجه می شود. آلفرد در ابتدا از حضور او عصبانی شده و وی را طرد می کند اما بزودی آنها دوستی عمیقی برقرار می کنند و ...
================================================================================
نکاتی که احتمالا درباره « سینما پارادیزو» نمی دانید :
جوزپه تورناتوره گفته بود که دوست دارد از این فیلم به عنوان یک آگهی ترحیم برای سالن های سینما یاد شود. اما پس از موفقیت های بی نظیر « سینما پارادیزو » هرگز ادعای خودش را تکرار نکرد!
فیلیپ نواره که ایفاگر نقش آلفردو در فیلم است، با لهجه فرانسوی دیالوگ هایش را ادا کرده است! به همین جهت در نسخه ایتالیایی ویتوریو دی پریما به جای او صحبت کرده و در نسخه فرانسوی ما صدای خود نواره را می شنویم.
هنگامی که سالواتوره به شهر و منزلش باز می گردد بر روی اتاق پوستر فیلم « The White Sheik » قرار دارد که اثر فدریکو فلینی می باشد و لئوپلدو تریسته که در نقش پدر آدلفیو در « سینما پارادیزو » بازی کرده، در آن فیلم حضور داشت.
در بعضی از نسخه هایی که از « سینما پارادیزو » منتشر شده می توان در تیتراژ نهایی، تصویر النای پیر شده را هم مشاهده کرد.
فیلم در منطقه سیسیل ایتالیا فیلمبرداری شده یعنی زادگاه تورناتوره. او گفته که بخشی از اتفاقات دوران کودکی اش در این مکان الهام بخش او برای ساخت فیلم بوده است.
شخصیتی که در فیلم توسط بریجیت فوسی ایفا شده ، در اکران نخست 155 دقیقه ای فیلم وجود داشت اما بعدها در نسخه کوتاه شده 124 دقیقه ای از فیلم حذف شد. با اینحال نقش او در نسخه بلند 173 دقیقه ای به اثر بازگردانده شد.
جوزپه تورناتوره از حدود 300 کودک سیسیلی برای بازی در نقش سالواتوره تست بازیگری گرفت تا در نهایت سالواتوره کاسیو را برگزید.
تورناتوره در بخش ویژه ای که در پکیج DVD فیلم قرار داده شده، اعتراف کرده که نسخه بالغ سالواتوره هیچ شباهتی به دوران جوانی او در فیلم ندارد!
ایرن پاپاس برای بازی در نقش ماریا دی ویتای بزرگسال در نظر گرفته شده بود اما در نهایت نقش به پاپلا مجیو رسید.
« سینما پارادیزو » در لیست « 1001 اثری که باید قبل از مرگ دید » که توسط استیون اشنایدر منتشر شده قرار دارد.
=====================================نقد و بررسی ======================================
نقد اول
وقتي به تماشاي اين فيلم مينشينيم، نميدانيم كه جزو كداميك از تماشاگران سينما پاراديزو هستيم. مردي كه آب دهان پرت ميكند؟ نوجواناني كه به فكر خودارضايي ميافتند؟ مردي كه تمام ديالوگها را حفظ است و ميگريد؟ مردي كه تنها سالن سينما را براي ارضاي غرايز خود انتخاب كرده است؟ كسي كه فقط در فكر سرگرم شدن است؟ يا حتي كشيشي كه صحنههاي غير اخلاقي را از فيلم حذف ميكند؟ جوزپه تورناتوره سازنده فيلم مخاطبش را محك ميزند. او چه نگاهي به سينما دارد؟ آيا همچون توتو سينما پاراديزو را ميعادگاه عاشقان ميدانيم؟
بلي، شهر كوچك زادگاه سالواتوره سنبل همه دنياست و در قسمتي كوچكي از اين دنيا كساني هستند كه به عشق ميانديشند. اين قسمت كوچك چيزي نيست مگر «سينما پاراديزو». سالواتوره واجد غريزه است اما عشق را هم ميشناسد و اين معموليترين خصوصيت انسان متعالي است. تورناتوره عشق و غريزه را در هم ميآميزد و راه انفكاك آنها را باز ميگذارد. سينما پاراديزو درامي عاشقانه است. فيلمي است درباره عشق و نه نفس افرادي كه آن را تجربه ميكنند. او با نگاه نوستالژيك به سالهاي بعد از جنگ دوم جهاني باز ميگردد و با انتقاد شديد از فرهنگ و بورژوازي حاكم بر ايتاليا و به خصوص سيسيل و در نهايت همسايگان سينما پاراديزو از رنسانس عقب افتاده در قرن بيستم و نفوذ كليسا (آن هم از نوع كاتوليك) در آداب و رسوم و به خصوص هنر سخن ميگويد و آن را مضحكه قرار ميدهد. هرچند كه فيلم جهانشمول است چون تماميتخواهي ايدئولوژي و اثر آن بر فرهنگ و هنر درد پايان ناپذير جوامع بشري است. تورناتوره نگاه دوربين، غريزه، عشق و معرفت را به خوبي ميشناسد و رد پاي آن تا فيلم «مالنا» هم كشيده شده است.
سينما پاراديزو قدرتمند و تاثيرگذار است و از نظر احساسي اعماق انسان را در مينوردد به طوري كه كمتر انسان صاحب انديشهايست كه در يكسوم انتهايي فيلم به كرات نگريسته باشد. تورناتوره بلاي سانسور و در حقيقت بلاي نفوذ ذهنيت غير هنري را در هنر نمايش ميدهد و اين از كسي كه خودش ايتاليايي است و كاتوليك را خوب ميشناسد بعيد نيست. سينماي آلفردو نماد معرفت است، چيزي كه توتوي كوچك را مجذوب ميكند و در انتها خود اوست كه در چنين بينشي غوطه ميخورد. مرد ديوانه از شخصيتهاي مهم فيلم است با اينكه تنها در چند سكانس آن هم به شكل گذري به او اشاره ميشود چون او نمايندهاي از همجنسهاي خود يعني همسايگان و شهروندان مجاور است.
كور شدن آلفردو هم نمادين است و نشانگر بلوغ انديشه و معرفت اوست چون بعد از رسيدن به مقصود نيازي به نگاهي مادي وجود ندارد. او بعد از سوختن و دگرديس شدن سينما پاراديزو كور ميشود؛ درست همزمان با سكان به دست گرفتن توتو (سالواتوره) و عدم سانسور فيلمهايي كه بعد از اين نمايش داده مي شوند. او به شكلي استعاري پاي بيفرهنگي را از سراي شكننده هنر بيرون ميكشد. آلفردو در جايي ميگويد:«آتش زود خاكستر ميشود، هميشه آتش بزرگتري آتش فعلي را ميبلعد.» و اين در حالي است كه عجيبترين سكانس فيلم يعني طرد معنوي النا و عشق او به سالواتوره از ديدگان مخاطب ميگذرد. عجيبي اين بخش در دگرگوني شخصيتي آلفردو است، كسي كه به عشق احترام ميگذارد و به اين شكل غمانگيز عشق را نجات ميدهد. داستاني را هم كه او درباره سرباز و ملكه تعريف ميكند گواه بر اين ادعاست.
تورناتوره نشان ميدهد كه انسانها هميشه به دنبال قهرمان هستند و حكمت را در آنها جستجو ميكنند و انسان بودن خود را به فراموشي ميسپارند؛ توجه كنيد به جملات زيبايي كه آلفردو به زبان ميآورد و بعد معلوم ميشود كه اين جمله ديالوگ هنرپيشه معروف يك فيلم بوده است. هرچند در انتها او به حمكت ميرسد و خود را باز ميشناسد و از روي دل خودش حرف ميزند طوري كه سالواتوره هنوز گمان ميكند آلفردو درگير سينماست. فقر فرهنگي، سانسور، عشق و انسانيت نكات مهمي هستند كه تورناتوره در فيلم خود به آنها اشاره ميكند. شايد يكي از مهمترين سكانسها مكالمه مادر سالواتوره با سالواتوره است كه در اينجا نقش تجربه و عقل بر هرچيز ميچربد، مادري كه تنها به تنبيه سالواتوره در كودكي دست ميزد اكنون از وفاداري و احترام به معشوقههاي غير عاشق و كاذب سالواتوره دم ميزند.
سينما پاراديزو محكم، روان و خوشساخت است و ديگر در تاريخ سينما و شايد در سينماي تورناتوره تكرار نخواهد شد. سينما پاراديزو دير مغان است و آلفردو پير اين دير است. او در انتها به عرفان ميرسد و سالواتوره در عشق مجازي ميماند. تورناتوره در اين فيلم دين خود را به سينما و ارادت خود را به سينماي معصوم ميكلآنجلو آنتونيوني ادا كرده است. النا آدرس خود را پشت يادداشت مربوط به فيلمي از آنتونيوني مينويسد كه آن فيلم هم درباره عشق و انسان است. تورناتوره به عشق نيز اداي احترام كرده است. او سالواتوره را ساخته است و سالواتوره تورناتوره را. سينما پاراديزو مرگ ندارد، او در قلب تپنده هنر زنده است.
-----------------نقد دوم-----------------
خوانندهی عزیز! اگر سینما را دوست داشتهباشی، واقعاً، “سینما پارادیزو”ی جوزپه تورناتوره، محصول مشترک ایتالیا و فرانسه در سال ۱۹۸۸، رویاییترین روایتی است که از سینما خواهی دید.
سالواتوره دیویتا(ژاکوس پرین) کارگردان مشهور و موفقی در سنین میانهسالی است و در رم زندگی میکند. مادرش(پاپلا ماگیو) با او تماس میگیرد که پس از ۳۰ سال، باز به روستای کوچکش بازگردد، زیرا آلفردو(فیلیپ نوآره) مرده است. و این خبر، بهانهای میشود تا ذهن سالواتوره به اواخر دههی ۴۰ برگردد. کودکی، آلفردوی آپاراتچی سینما، مردم، مادرش، سینما و عشقش…
“سینما پارادیزو” حکایت زیبای همزیستی و قرابت سینما و مردم است. شبهای طولانی که مردم وقت زندگی را داشتند و آنقدر وقت داشتند که “اوقات فراغتی” واقعی برایشان وجود داشتهباشد و بعد، تمام آن وقت اضافه را در سینما پر کنند. تمام رویاهایشان در دیدن وصال عشاق فیلم،خلاصه میشد و رویای عشق بازیگران، دلهایشان را روشن میکرد. سینما چنان تاثیری در زندگیشان داشت که عاشق شدنشان، عشقورزیشان، آزار و اذیتهای سادهشان و شادیهایشان را در آنجا بدست میآوردند. روزهایی که فیلمهای صدا دار به نمایش در میآمدند اما مردم هنوز با فیلمهای صامت چارلی چاپلین قهقهه میزنند. روزهایی که قبل از نمایش فیلم، یک گزارش مفصل دربارهی جنگ را تماشا میکردند. روزهایی که سینما دم میکرد، یخ میبست و فیلمها آتش میگرفتند.
فیلم با یك فلاش بك آغاز می شود. خبر مرگ آلفردو را به سالواتوره كارگردان معروف می دهند و او با این خبر به دوران كودكی خویش پرتاب می شود. سالواتوره ی كوچك كه او را توتو صدا می زنند، دیوانه وار عاشق سینماست. پاتوق هر روزه او آپاراتخانه ی سینما پارادیزوست و دوست همیشگی او آپاراتچی سینما،آلفردو. ما شاهد بزرگ شدن سالواتوره هستیم. او ما را در شادی، غم، عشق، رنج حود سهیم می کند. تمام زندگی کودکی سالواتوره در سانسور خلاصه شده و در سكانس پایانی فیلم وقتی که مردی شده است در سالن كوچك نمایش استودیو به تماشای فیلمی می نشیند. فیلم همان صحنه های عاشقانه ای است كه آلفردو – وقتی او بچه بود – از فیلم ها بریده و برای او نگه داشته است. صحنه ها یكی پس از دیگری به هم چسبیده شده اند. فصلی از سینما در چند تكه فیلم چند ثانیه ای، خلاصه شده است که تاثیرگذار و حسرت بر انگیز است. صحنه ی پایانی فیلم و بازی نوآره، از نکته های به یادماندنی فیلم هستند.
فیلم “سینما پارادیزو” پیامهای خوبی چون نفی سانسوردارد. مانند به مضحکه گرفتن پدر روحانی که فیلم را برایش نمایش میدادند و او زنگولهاش را با هر صحنهی بوسهی قهرمانان فیلم تکان میداد تا آلفردو، آن قسمت نگاتیو را ببرد و در برشی زیبا، یکی از همین دفعات به صدا در آوردن زنگ و صدای ناقوس کلیسا یکی میشود. “سینما پارادیزو” در به نمایش در آوردن عشق و نوستالژی بسیار موفق عمل میکند. داستان تلخ و سوزناک سالواتوره و النا، بسیار اشکانگیز است و سینما،در رگ و نبض عشق آنان جریان دارد.
“جوزپه تورناتوره“ی بزرگ، شاهکاری به تمام معنا ساخته که هرگاه بخواهیم از نفس سینما سخن بگوییم،نام فیلم او را به عنوان مثالی شاخص ذکر کنیم. او در فیلمی نزدیک به سه ساعت، شخصیتها را با دقت و حوصله میپرورد و در یکسوم پایانی فیلم، ضربههای اساسی را به بیننده وارد میکند. بازیها، واقعاً دیدنی است. خدا میداند که سالواتورهی کوچک، چقدر با کارهایش بیننده را میخنداند، چقدر بیننده دلش به حال فقر و نجابت مادر جوان و بیوهاش میسوزد، چقدر عشق سالواتوره و النا را دوست دارد و چقدر با سالواتورهی میانسال همدرد میشود. تازه، به همه ی اینها شخصیت دوستداشتنی آلفردو را هم باید اضافه کرد. اما این فیلم اگر عنصری غیر از همهی اینها را در خود نداشت، امروز اینقدر به یاد ماندنی نمیشد. “انیو موریکونه” موسیقیای برای فیلم ساخته که کمترین توصیفش، شاهکار است. خود من، عاشق آن موسیقی سکانس آخر فیلمم که اگر اشتباه نکنم، نام آن قطعه “Love Them For Nana” هست.
انتخاب زیباترین صحنهی فیلم واقعاً سخت است، اما عشاق سینما متفقالقولند که سکانس پایانی فیلم بسیار زیباست. من کسی را سراغ ندارم که آن سکانس را ببیند و همراه سالواتوره همزمان اشک نریزد و لبخند نزند و همینجاست که تمام احساس شگفتی سالواتوره از هدیهی آخر آلفردو، دیگر ورای آن میشود که با کلام بیان شود و تنها زبان موسیقی موریکونه را میطلبد. سکانس آخر فیلم، هدیهی سینمای پیر با بیش از صد سال قدمت است و جان کلام آن چیزی است که سینما بخاطرش خلق شد. سینما، از همان فیلم “ورود قطار به ایستگاه” برادران لومیر، تا فیلمهای صامت، سیاهوسفید و رنگی، فقط تلاش کرده عشق را به بیننده القا کند. این سکانس پایانی، چنان تاثیرگذار بود که “محسن مخملباف” در سکانس پایانی “ناصرالدین شاه، آکتور سینما” مشخصاً به آن ادای دین کند، گیرم با وجود محدودیتها، کمی متفاوتتر اما کاملاً مشخص.
باید “سینما پارادیزو” را دید. دوباره، چند باره. باید عاشق سینما شد، حداقل یکبار دیگر. سینما، آنجوری که “سینما پارادیزو” نشان میدهد مقدس است، واقعاً بهشت است، خود عشق است. پس؛ به افتخار عشق، زندهباد سینما!
---------------------نقد سوم---------------------
این اولین فیلم تورناتوره بود که دوربین طلایی جشنواره ی کن را نصیبش کرد و نامش را بر سر زبان ها انداخت. فیلم را می توان ادای دینی پراحساس به سینما دانست که در عین تأثیرگذاری فوق العاده، در دام سانتی مانتالیسم هم نمی افتد.
سینما پارادیزو به لحاظ تأثیرش در دمیدن جانی تازه به سینمای ایتالیا و معرفی نسل جدید فیلمسازان ایتالیایی به جهان سینما فیلم مهمی به حساب می آید. در درخشش سینما پارادیزو علاوه بر فیلیپ نواره، بازیگر فرانسوی، بی تردید یک عامل دیگر تأثیری مستقیم داشت و آن کار آهنگساز مشهور فیلم، انیوموریکونه بود. موریکونه همان خلاقیت های فیلمساز را در ریتم موسیقی فیلم جلوه گر ساخت و یکی از بهترین های تاریخ سینما را در کارنامه درخشانش ثبت کرد.
به نظر من این فیلم، نه در مورد عشق به سینماست، نه در مورد سانسور و نه در مورد حتی عشق های قدیمی. سینما پارادیزو حکایت آشتی کردن با خود و گذشته خود است. به خاطر همین است که آدم همذات پنداری می کند و بغضش می گیرد از وقتی که کم کم گذشته ” توتو” شخصیت اصلی فیلم لو می رود. سینما پارادیزو درامی عاشقانه است.
مثل هر درام عاشقانه ای، در سینما پارادیزو نیز همه چیز از یک سوء تفاهم آغاز می شود، دختر مورد علاقه توتو، هنگام مهاجرت به شهری دیگر، یادداشتی به محرم اسرارشان، آلفردوی آپاراتچی می دهد و در آن نشانی تازه خود را می نویسد. آلفردو که تا آن لحظه همراه آن دو بوده ناگهان بجای توتو تصمیم می گیرد و برای ساختن آینده او یادداشت را در آپاراتخانه پنهان می کند. سی سال بعد، وقتی توتو که حالا یک کارگردان مشهور سینما شده، برای خاکسپاری آلفردو به محل زندگی خود باز می گردد، دست نوشته او را پیدا می کند و آلفردو را لعنت می کند. او تازه معنای نصیحت های آلفردو در فصل درخشان ایستگاه قطار را می فهمد و بر گذشته خود بیشتر افسوس می خورد.
اما سینما پارادیزو عشق دو نفره شخصیت ها را با عشق بزرگتری پیوند می زند که عشق به سینماست. این عشق چه بر روی پرده سینما قابل مشاهده است و چه بیرون از آن با جزئیاتی مشابه. یکی از این جزئیات را در صحنه ای می بینیم که در اوایل فیلم، توتو در زمان حال از آئینه اتومبیلش دختری را می بیند که کاملاً شبیه عشق جوانی اوست. نوع کادربندی تصویر دختر در آئینه، شروع صحنه های سینمایی فیلم است که در سالن سینما پی گیری می شود. این سالن که سینما پارادیزو نام دارد در واقع شخصیت اصلی فیلم تورناتوره است.
محوری بودن این سالن سینما که گویی همه تاریخ سینما را در دل خود دارد، به حدی است که وقتی تصمیم به دوباره سازی آن گرفته می شود، اهالی روستا با تماشای فرو ریختن سینما می گریند. سینما پارادیزوی جدید، که نام اصلی فیلم نیز همین است، جوانی اهالی را نیز با خود برده است.
اتفاقاً مردم در فیلم نقش مهمی دارند. آدم های میدان شهر همچون تماشاگران سالن سینما در فیلم اهمیت دارند و همین نکته است که سالن سینما را تبدیل به محلی برای نمایش طبقات جامعه می کند. بالانشین ها اینجا همه می توانند پایین دستی ها را تحقیر کنند و آزارشان بدهند. از همین روست که وقتی آلفردو استقبال مردم بیرون مانده از سالن سینما را می بیند، آپاراتش را می چرخاند و فیلم را برای مردم بر روی دیوار یک خانه پخش می کند.
کسانی که سینما پارادیزو را فیلمی فاقد قصه ای منسجم و طرح و توطئه ای پیچیده خوانده اند و از این طریق سعی در کوبیدن فیلم داشته اند، به این جزئیات بی توجه بوده اند. آنها ساختار مدرن فیلم در چیدن صحنه های سینمایی را نادیده گرفته اند و روند موازی عشق توتو به محبوبش با عشق او به سینما را درک نکرده اند. توتو عشق را از سینما آموخته است نه از دنیای اطرافش و به همین دلیل نیز سعی می کند مثل قهرمانان های سینما تا پایان به عشق خود وفادار بماند.
======================تحلیل فیلم ======================
چکیده
ايتاليا مهد فيلمسازاني است كه عاشق آنها هستم. سينماي ايتاليا را به خاطر وجود فدريكو فليني براي فيلم جاده، ويتوريو دسيكا براي فيلم دزد دوچرخه و جوزپه تورناتوره براي فيلم سينما پاراديزو در قلبم جا دادهام (البته جاي روبرتو بنيني و برناردو برتولوچي خالي نباشد). با سينما پاراديزو گريستم. نه به خاطر عشق ناكام سالواتوره. به خاطر عرفاني كه ميتواند با وسيلهاي چون سينما متجلي شود. به خاطر درامي كه در ذهنم تهنشين شد و به خاطر خراب شدن سينما پاراديزو كه نماد خرابي ميكده عاشقان بود. آلفردو را دوست دارم چون بزرگي عشق را به من نشان داد. تورناتوره را دوست دارم چون عظمت سينما را خاطرنشان كرد. در جايي خواندم كه شخصي سينما پاراديزو را فيلم هندي ايتاليايي خوانده بود! اين بي رحمي چطور ممكن است؟ آيا عشق و عرفان تا اين حد نازل است؟ دوست دارم روزي تورناتوره را ببينم و از او بپرسم: چطور آلفردو را خلق كردي؟ اين هم خلاقيت و نازكبيني را از كجا كسب كردهاي؟ بشر بايد به سينما و سينما بايد به تو افتخار كند. همين.
چند سال پيش، وقتى قرار شد فيلم «مالنا» اثر ديدنى جوزپه تورناتوره در خانه سينما به نمايش درآيد، خيلىها – كه فيلم را قبلاً ديده بودند – از سر كنجكاوى به ديدن نمايش رفتند تا ببينند «چگونه» مىخواهند آن را نشان بدهند. جمعه هفته پيش هم وقتى شبكه سوم تلويزيون، فيلم «سينما پاراديزو»، اثر ديگرى از تورناتوره را پخش كرد، خيلى ها با همين كنجكاوى به تماشاى آن نشستند. هر دو فيلم، از آثار ماندگار تاريخ سينماست و البته «سينما پاراديزو» يكدستتر و حرفهاىتر و ماندگارتر. در هر دو نمايش – به شكل طبيعى و قابل انتظار – بخش هايى از فيلم حذف شده بود و نسخه كامل به نمايش درنيامد. در تمام اين سال ها به اين مسأله عادت كردهايم، اما بهتر نيست با شاهكارهاى عالم سينما اين برخورد را نداشته باشيم؟ سريالهاى ريز و درشت آلمانى و فيلم هاى تجارى آمريكايى و خيلى چيزهاى روزمرهاى كه براى تأمين خوراك آنتن شبكهها پخش مىشود، شايد آنقدر از جرح و تعديل صدمه نبيند، اما فيلمهاى برتر تاريخ سينما را نبايد تكه پاره كرد و نمايش داد. عدم نمايش بهترين كار است. دست بردن در يك اثر هنرى و به هم زدن كليت آن، با هيچ توجيهى پذيرفتنى نيست. وقتى قرار است «سينما پاراديزو» را بدون صحنه پايانى و نتيجهگيرى نهايى فيلمساز نمايش دهيم، چرا اصلاً بايد آن را پخش كنيم؟ اين فقط صدمه به يك فيلم نيست، يك جور تحريف است، تحريف تاريخ؛ براى كسانى كه پاى تلويزيون نشستهاند و فيلم را قبلاً نديدهاند و منتظرند يكى از بهترين فيلمهاى تاريخ سينما را ببينند.
.....
چرا بعضی فیلمها طوری ما را مجذوب خود میکنند که از تماشای دوباره و دوباره آنها سیر نمیشویم؟ چه اکسیری در این آثار وجود دارد که از ورای پردهی نقرهای به قلب مخاطبان راه پیدا میکند و بین او و شخصیتهای داستان رابطهای عمیق به وجود میآید؟ همان طور که رابرت مک کی، منتقد آمریکایی مینویسد «در تبادل میان هنرمند و مخاطب، افکار و ایدهها مستقیما از طریق عاطفه منتقل میگردند.» عاطفهای قدرتمند که از دل اثر بیرون میآید، اثر را زنده و واقعی نگه میدارد و پیوندی قوی بین اثر و مخاطبان برقرار میکند. حس شعفی که از تماشای پاپیونِ پیر در حالی که روی امواج خروشان دریا لذت آزادی را میچشد، “پاپیون” را به چیزی بیشتر از یک فیلم سینمایی بدل میکند و تصویری روشن از امیدواری تا لحظهی آخر را در ذهن مخاطبان حک میکند یا احساسات پاک نهفته در گامهای زهرایِ “بچههای آسمان” در حالی که دوان دوان خود را به علی میرساند، علی و زهرا را تبدیل به شخصیتهایی واقعی میکند؛ آنقدر واقعی که نگار آنها را قبلا در همین کوچههای شهرمان دیدهایم. و اگر معنای احساسات در سینما را از جوزپه تورناتوره بپرسید یک جواب مشخص و واضح برای شما دارد: “سینما پارادیزو”.
تماشای “سینما پارادیزو” تجربهی عجیبی است. مثل سفری در زمان میماند که به احساسات گره خورده باشد. درست شبیه به باز کردن دفتر خاطرات، ناگهان سالها در زمان عقب میروی و خودت را در دنیای آشنایی که فراموش کرده بودی میابی. رنگها، بوها، طعمها و صداهایی که زمانی برایت آشنا بودند دوباره زنده میشوند. مهم تر از همه اینکه با بازکردن “دفترچه خاطرات” به خودشناسی میرسی؛ خودِ گذشتهات را که اکنون تغییر کرده است بار دیگر میابی و بعد در یک لحظهی خیلی مهم، انگار غباری بر دلت مینشیند. غباری که از لای خاطراتِ قدیمی آن دفترچه بلند شده است، احساس غم و شادی که از اتفاقات گذشته نشات میگیرد و حسرتی که تو را یاد روزگاری میاندازد که جوانتر بودی. بعد به اینکه دست تقدیر چگونه تو را به جایی که الان هستی رساند، فکر میکنی. “سینما پارادیزو” دفترچهی خاطرات سالواتوره را باز میکند و مخاطب در طول اثر همراه با سالواتوره در قالب فلش بکهایی که بخش اعظم فیلم را در بر میگیرد، به عمق زندگی او و خاطراتش نقب میزند. ”سینما پارادیزو” از خلال این خاطرات به مکاشفهای عمیق و جذاب دربارهی احساسات نوستالژیک و سرنوشت میرسد.
“سینما پارادیزو” داستان سادهای دارد که فرصت را در اختیار جوزپه تورناتوره قرار میدهد تا به دور از پیچیدگیهای سناریو شخصیتهایش را زیر ذره بین ببرد؛ سالواتوره دی ویتا، کارگردان مشهور ایتالیایی پس از سالها به روستای محل زندگیاش باز میگردد و این اتفاق او را با گذشتهاش روبرو میکند؛ با سینمایی که در دوران کودکی و نوجوانی او مظهر شیفتگیاش در برابر سینما بود، با خانوادهای که دوران سختی را بدون پدر پشت سر گذاشته بودند و البته با عشقی قدیمی که سرانجام خوشی نداشت. سبک قصه گویی “سینما پارادیزو” بیشتر از آنکه پیرامون یک روایت واحد باشد، مجموعه روایتهایی است از زندگی سالواتوره که همگی یک هدف دارند؛ ترسیم چهرهای پر جزییات از زندگی سالواتوره. چیزی که در “سینما پارادیزو” نقشی اساسی دارد و به خاطر همین جزییات است که “سینما پارادیزو” به واقع گراییِ از جنس زندگی میرسد. دنیای کوچک روستای جیانکالدو به عنوان محل زندگی سالواتوره و اهالی این روستا با همه ی جزییات ریز و درشتشان به تصویر کشیده میشوند. اینکه مردم این روستا در یک برههی زمانی خاص چگونه فیلم تماشا میکردند و خیلی جزئیتر، این مردم چه کسانی بودند؟ تورناتوره به ما اجازه میدهد تا در سینما پارادیزو کنکاش کنیم و اهالی آن را بهتر بشناسیم. خود سینما پارادیزو به عنوان مهمترین لوکیشن فیلم و بخش جدایی ناپذیر زندگی سالواتوره خیلی دقیق به تصویر کشیده میشود؛ سینما پارادیزو آسیب میبیند، تعمیر میشود و در نهایت مانند شخصیتهای داستان پیر میشود و عمرش به اتمام میرسد. مخلص کلام اینکه “سینما پارادیزو” زندگی را به تصویر میکشد، با همه ی جزییاتش و همان طور که هست به گونهای که تا مدتها تصویر سازی تورناتوره در ذهن مخاطبان باقی بماند.
این جزییات گرایی “سینما پارادیزو” به شخصیتهایش هم راه پیدا میکند و شخصیتها به سبب فضای باورپذیر خود اثر، به واقع گرایی کم نظیری میرسند. شخصیتهای “سینما پارادیزو” نه آدمهایی پیچیده درگیر پرسشهای فلسفی هستند و نه در جست و جوی انجام کارهایی خارقالعاده بلکه خودشان هستند؛ اعمال آنها همان چیزی است که از آنها انتظار میرود و حرفهای گل درشت نمیزنند. صحنهای که در فیلم وجود دارد که مادر سالواتوره\توتو او را به خاطر اینکه به سینما رفته است کتک میزند. صحنهای که به سادگی میتوانست در دام کلیشه بیفتد اما مخاطب هرگز به خودش اجازه نمیدهد تا عصبانیت مادر توتو و گریههای او را مصنوعی قلمداد کند. به سبب این که کنش مادر توتو صرفا صحنهای برای تزریق بار احساسی به فیلم نیست بلکه صحنهای است که ضرورت دارد و از دل اثر برآمده است و مادر توتو، به عنوان بیوهای تنها که زیر فشار زندگی قرار دارد، باید دست به این کنش بزند. “سینما پارادیزو” به همین سادگی حرفهای خود را میزند و شخصیتهای آن صادقانه – البته نه همیشه! – در برابر مخاطبان میایستند و مخاطب هم به علت همین سادگی و رو راست بودن اثر، عاشقانه به تماشای آن مینشیند.
وقتی از سادگی صحبت میکنیم، منظور این نیست که “سینما پارادیزو” اثری است که به حقایق سطحی زندگی میپردازد. سادگی”سینما پارادیزو” نه از بیتوجهی تورناتوره به پیچیدگی زندگی و برداشت سرسری او، بلکه برعکس به سبب توجه او به عمق زندگی است. اینکه زندگی روزمره انسانی در ظاهر ساده است اما به واقع پر از اتفاقات کوچک و بزرگی است که انتظارشان را نمیکشیم. اتفاقاتی که ما را تغییر میدهند و تا آخر عمر تاثیرشان بر روحمان میماند. اینکه همین آدمهای دور و برمان که فکر میکنیم همه جوره میشناسیمشان، کارهایی میکنند که نه فکرش را میکردیم و نه انتظارش را داشتیم. تورناتوره نشان میدهد که در پس خرده داستانهای زندگی یک کودک روستایی عشقِ سینما که به کارگردانی بزرگ بدل میشود، چقدر اتفاقات شگفت انگیز وجود دارد. روایت تورناتوره در “سینما پارادیزو” در عین حال که ساده و سرراست است اما هیچگاه جذابیت خود را از دست نمیدهد و به هیچ وجه تا سکانس آخر لقب “قابل پیش بینی” را به خود نمیگیرد که هیچ حتی یکی از جانسوز ترین توئیستهای داستانی خود را در پایان اثر برای مخاطب تدارک میبیند!
اگر به گونهای دیگر بخواهیم به “سینما پارادیزو” نگاه کنیم متوجه این نکته میشویم که “سینما پارادیزو” بیشتر از هر چیزی دربارهی سفر اسطوره است چرا که واجد همان کیفیاتی است که همهی سفرهای اسطورهای دارند؛ قهرمان در جایی از زندگیاش مامور میشود تا سفری را آغاز کند، از نقطه A به نقطه B برود، ماموریتش را به اتمام برساند و سپس به خانه بازگردد. البته سفر اسطوره بیشتر از آنکه درباره بعد فیزیکی سفر قهرمان باشد، درباره بعد روانی این سفر است. اینکه قهرمان چگونه طی این سفر تغییر میکند و به شخصیتی دیگر تبدیل میشود. یکی از معروفترین نمونههای سفر اسطوره، سه گانهی باشکوه و فراموش نشدنی “ارباب حلقهها” است که سفر اسطورهای فرودو را روایت میکند. چیزی که بیشتر اهمیت دارد اتفاقاتی است که طی این مسیر برای فرودو میافتد و شخصیت او را تغییر میدهد. “ارباب حلقهها” نمونهای کلاسیک از سفر اسطوره است که در آن بازگشت فرودو به اندازهی سفر او اهمیت ندارد و در فرع قرار میگیرد. “سینما پارادیزو” حکم این را دارد که پیتر جکسون اسپین آفی از “ارباب حلقهها” با محوریت بازگشت فرودوی پیر و فرتوت به شایر بگیرد؛ فیلمی پر از فلش بک به خاطرات فرودو که اثری نوستالژیک از دنیای “ارباب حلقهها” باشد. و اینجاست که وجه تشابه “سینما پارادیزو” با همهی سفرهای اسطورهای – که بارها و بارها در قالبهای مختلف شنیده بودیم – مشخص میشود؛ “سینما پارادیزو” به جای اینکه روی سفر اسطورهای سالواتوره و چگونگی تبدیل شدنش به کارگردانی مطرح توجه کند، مسیری خلاف روایت کلاسیک سفر اسطوره را انتخاب می.کند و روی بازگشت او و مواجهاش با دنیای قدیمی تاکید میکند. سالواتوره هم مثل فرودو سفری را آغاز میکند، هر دوی آنها طی این سفر تغییر میکنند و به “منِ” جدیدی تبدیل میشوند اما اگر در “ارباب حلقهها” این سفر است که اهمیت دارد، در “سینما پارادیزو” بازگشت از سفر اهمیت دارد. ما نمیدانیم که سالواتوره چگونه تبدیل به کارگردانی برجسته شد و در طی این مسیر چه اتفاقی برای او افتاد اما همه چیز را دربارهی زندگی گذشتهی او میدانیم. چیزی که در بازگشت سالواتوره به روستا جان میگیرد و معنا پیدا میکند. “سینما پارادیزو” نشان میدهد که قهرمان همیشه در مسیر بازگشت احساس خوشحالی و غرور نمیکند بلکه شاید آرزو کند که هیچگاه به این سفر نرفته بود و اینکه این مسیر بازکشت چقدر احساسات برانگیز است؛ اینکه قهرمان خودِ قبل از سفرش را مییابد، از مرور خاطراتش دچار حسرت عمیقی میشود و آرزو میکند که ای کاش اتفاقات گذشته که به گونهای دیگر رقم میخوردند. “سینما پارادیزو” یک سفر اسطورهای است که اینبار روح نوستالژیکی در کالبد آن دمیده شده است.
موسیقی متن “سینما پارادیزو” برگ برنده دیگر آن است. اینو موریکونه که سابقه آهنگسازی فیلمهایی چون خوب، بد، زشت، روزی روزگاری در غرب و به خاطر یک مشت دلار را در کارنامه خود دارد، یکی از شنیدنی ترین موسیقیهای متن سینما را خلق میکند. موسیقی متنی که بهترین توصیف ناقص بودن “سینما پارادیزو” بدون آن است. البته موسیقی متن فیلم چیزی بیشتر از یک عنصر شنیداری صرف است و به یک موتیف صوتی تبدیل میشود و نقش مهمی در روایت داستان ایفا میکند. عنصری است که به مخاطب کمک میکند تا در طول فیلم حرکت کند و سکانسهایی مختلفی را که دیده از طریق موسیقی متن به هم ربط دهد و بین گذشته و آینده پل بزند. تمِ اصلی “سینما پارادیزو” به اشکال مختلف بارها و بارها تکرار میشود و در پایان داستان، وقتی دوباره آن را میشنویم، تمامی سکانسهایی که در قالب فلش بک از زندگی سالواتوره دیده بودیم برای ما زنده میشوند و ما هم در نوستالژی او شریک میشویم.
”سینما پارادیزو” از آن دست فیلمهایی است که جای خالیشان این روزها بیشتر احساس میشود. فیلم هایی که توجهشان را نه روی جلوههای بصری و افکتهای گوش خراش صوتی میگذارند و نه با سناریویی پیچیده قصد پیچاندن ما را دارند بلکه با احساسات با مخاطبان خود حرف میزنند. سینما پارادیزو اثری است که خیلی راحت میشود با آن ارتباط برقرار کرد و مزهی شیرین روایت دوست داشتنیاش تا مدتها زیر زبانتان میماند؛ اثری که تماشای آن برای هر عشق سینمایی واجب است.
===========================دیالوگ های فیلم ==================
سالواتوره: چطور تونستی هميشه تنها زندگی کنی. می تونستی ازدواج کنی اما…
مادر: هميشه خواستم به پدرت وفادار بمونم و بعد به تو و خواهرت. تو هم مثل منی. تو هم هميشه وفادار ماندی. وفاداری چيز بديه. وقتی وفادار میمونی هميشه تنهائی.
سالواتوره: می خوام تو رو ببينم
النا: زمان زيادی گذشته. چرا بايد همديگر را ببينيم. چه فايدهای داره. من پير شدم سالواتوره، تو هم همينطور. بهتره همديگر رو نبينيم.
كشيش: وقتي ميايم سرپايينيه و خدا كمك ميكنه؛ اما موقع برگشتن سربالاييه و خدا فقط ميشينه و نگاه ميكنه!
آلفردو: پيشرفت هميشه دير ميرسه!
آلفردو: زندگي روزانه در اينجا، تو فكر ميكني اينجا مركز دنياست. فكر ميكني هيچ چيز اينجا تغيير نميكنه اما وقتي براي يك سال، دو سال اينجارو ترك ميكني و بر ميگردي ميبيني همه چيز تغيير كرده. چيزايي كه به دنبالشون اومدي ديگه نيستن. هرچي به تو تعلق داشته از بين رفته. قبل از اينكه عزيزانت رو پيدا كني مجبوري چند سال دوري بكشي و به اينجا برگردي. به زادگاهت. اما حالا ديگه نه. ديگه امكانپذير نيست. تو الان كورتر از مني!
سالواتوره: كي اينو گفته؟ گري كوپر؟ جيمز استوارت؟ هنري فوندا؟ هان؟
آلفردو: نه اين دفه حرف خودم بود. زندگي مثل فيلم نيست. خيلي سختتره!
==============================================================
منابع
مووی مگ نقد فارسی سینما گیمفا سینما مدرن