يک شب تأمل ايام گذشته ميکردم و بر عمر تلف کرده تأسف ميخوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب ديده مي سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود ميگفتم
هر دم از عمر ميرود نفسي
چون نگه ميکني نمانده بسي
اي که پنجاه رفت و در خوابي
مگر اين پنج روزه دريابي
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل
باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتي نو ساخت
رفت و منزل به ديگري پرداخت
وان دگر پخت همچنين هوسي
وين عمارت بسر نبرد کسي
يار ناپايدار دوست مدار
دوستي را نشايد اين غدار
نيک و بد چون همي ببايد مرد
خنک آنکس که گوي نيکي برد
برگ عيشي بگو ز خويش فرست
کس نيارد ز پس تو پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز
اندکي ماند و خواجه غره هنوز
اي تهي دست رفته در بازار
ترسمت پر نياوري دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد
وقت خرمنش خوشه بايد چيد