«ماکسیم گورکی» که با لقب هایی همچون «پدر رئالیسم اجتماعی»، «برجسته ترین پرولتاریات در تاریخ شوروی» و «قدیس ادبیات شوروی» شناخته می شود، یکی از تحسین شده ترین نویسندگان روس در تمام اعصار به حساب می آید. اکنون که بیش از صد و پنجاه سال از تولد او می گذرد، نگاهی به زندگی پر فراز و نشیب این نویسنده خواهیم داشت؛ از دوران کودکی او به عنوان یتیمی که در کودکی مجبور به کار کردن بود تا رسیدن به قله های ادبیات جهان.
نام گورکی، «ماکسیم گورکی» نبود.
او که در 28 ماه مارس سال 1868 با نام «الکسی ماکسیموویچ پشکوف» به دنیا آمد، در سال 1892 و در زمانی که مشغول کار در روزنامه ای در شهر «تفلیس» بود، نام خود را به «ماکسیم گورکی» تغییر داد. گورکی که در زمان روسی به معنای «تلخ» است، هم نشان دهنده ی دیدگاه های این نویسنده درباره ی وضعیت روسیه ی معاصر بود و هم، جانمایه ی بلندپروازی های ادبی او را در خود داشت که چیزی نبود جز بیان حقیقت های تلخ.
او در هشت سالگی شروع به کار کرد.
گورکی در دوران کودکی، رنج های زیادی را متحمل شد. پدرش در پنج سالگی او از دنیا رفت و بعد از آن، مادرش دوباره ازدواج کرد. او به همین خاطر به شهر «نیژنی نووگورود» فرستاده شد تا نزد پدربزرگ و مادربزرگ خود بزرگ شود. پدربزرگش او را در هشت سالگی به سر کار فرستاد و گورکی در آنجا، مورد آزار و اذیت قرار می گرفت و تقریبا همیشه گرسنه و فقیر بود. با این حال، در زمانی که مشغول کار در یک ظرفشویخانه بود، یکی از همکارانش او را با کتاب ها آشنا کرد و بذری را در گورکی کاشت که در سراسر زندگی اش، به رشد و شکوفایی ادامه داد.
مادربزرگ گورکی، خلاقیت هنری را در او بیدار کرد.
گورکی که در یازده سالگی هم پدر و هم مادرش را از دست داده بود، به شکلی آزادانه و غیر ساختارمند شروع به یاد گرفتن کرد، آن هم اغلب از قصه های پریان و آموزه های دینی مادربزرگش. گورکی در خودزندگی نامه ی دوران کودکی اش، بیان می کند که قصه های پریان اسرارآمیز و هیجان انگیز مادربزرگش، دلیل بیداری خلاقیت و تخیل در او بوده است. مهربانی و همدلی مادربزرگ گورکی، در دوران کودکی سخت و پر از رنج او، مانند کورسویی از امید برای رسیدن به آینده ای بهتر بود.
او سفرهای زیادی را تجربه کرد.
گورکی پس از اقامت در شهر «کازان»—پایتخت مسلمانان روسیه—و کار به عنوان نانوا، کارگر لنگرگاه، و نگهبان شب، تلاش کرد که به زندگی خود پایان دهد اما در انجام این کار موفق نبود. او سپس تصمیم گرفت در سراسر کشور سفر کند، و بیشتر زمان خود را صرف انجام شغل هایی عجیب در جنوب روسیه کرد؛ همین دوره بود که اشتیاق و علاقه ی ادبی گورکی به رنج های «مردم عادی» را در او به وجود آورد. او سرانجام در شهر «تفلیس» در گرجستان ساکن شد و در همین شهر، شروع به انتشار داستان های کوتاه خود کرد.
گورکی اولین بار با داستان کوتاه «چلکاش» به موفقیت ادبی رسید.
در سال 1895، گورکی با انتشار داستان کوتاهی به نام «چلکاش» در یک ژورنال ادبیِ شناخته شده در «سن پترزبورگ»، موفقیت ادبی را تجربه کرد. این داستان به شخصیتی ولگرد در شهر «اودسا» در اوکراین می پردازد و از علاقه ی گورکی به طردشدگان جامعه پرده برمی دارد. گورکی داستانی با موضوعی مشابه در سال 1899 نوشت که «بیست و شش نفر و یکی» نام داشت و باعث شد نام گورکی در سطوح بالاتری از چشم انداز ادبی روسیه مطرح شود و در کنار نام نویسندگان پرآوازه ای همچون «لئو تولستوی» و «آنتون چخوف» قرار بگیرد.
تانیا همچنان هر روز صبح برای گرفتن بیسکوییت می آمد و همواره دوست داشتنی، مهربان و شاد بود. می خواستیم در مورد سرباز با او صحبت کنیم اما او به سرباز لقب «گوساله ی چشم ورقلنبیده» و چیزهای خنده دار دیگر داد و خیال ما را راحت کرد. از این که می دیدیم دیگر دخترهای کارگاه گلدوزی با سرباز رفیق شده اند، به دختر کوچولوی خودمان افتخار می کردیم. طرز برخورد تانیا با او به ما روحیه می داد و از این طریق، گویی سرباز در نظرمان خار می شد. این باعث می شد تانیا را بیشتر و بیشتر دوست داشته باشیم و هر روز شادتر و مهربان تر به پیشوازش برویم. از کتاب «بیست و شش نفر و یکی»
آثار او با شروع قرن بیستم به شکلی فزاینده رنگ و بوی سیاسی گرفت.
گورکی در سال های نخستین قرن بیستم، چندین نمایشنامه را به رشته ی تحریر درآورد که نشان دهنده ی دغدغه های سیاسی او بودند. شناخته شده ترین اثر در میان این نمایشنامه ها، کتاب «در اعماق اجتماع» بود که در سال 1902 به چاپ رسید. گورکی پس از نزدیک شدن به حزب بلشویک، به سفری به ایالات متحده آمریکا رفت و در آنجا، رمان انقلابی و جنجال برانگیز خود یعنی کتاب «مادر» را نوشت. این اثر که اولین بار در سال 1906 در یکی از مجله های ادبی آمریکا انتشار یافت، یک سال بعد به زبان روسی ترجمه شد. اگرچه این کتاب از نظر تجاری چندان موفق نبود، اما روحیه ی انقلابی گورکی را به کامل ترین شکل به تصویر کشید.
گورکی و لنین رابطه ی دوستانه ای نداشتند.
اگرچه گورکی خود را یک «بلشویک» در نظر می گرفت، اما با به قدرت رسیدن «لنین» در سال 1917 مخالف بود و آشکارا از روش های مستبدانه ی او انتقاد می کرد. گورکی، لنین را این گونه توصیف می کند: «حقه بازی بی رحم که نه به شرف پرولتاریات رحم می کند و نه به زندگی آن ها.» گورکی پس از انتشار این دیدگاه ها در روزنامه ی خود، به بهانه ی ابتلا به بیماری سل، توسط لنین به تبعید فرستاده شد.
دوران تبعید برای او از نظر هنری ثمربخش بود.
گورکی اغلب سال های دهه ی 1920 را در شهر «سورنتو» در ایتالیا گذراند و در همان جا، آخرین اثر از سه گانه ی خودزندگی نامه ای خود را به همراه چندین داستان کوتاه به انتشار رساند. گورکی در «سورنتو» میزبان مهمانی های پر زرق و برقی در ویلایش بود و با چهره های شناخته شده ای همچون «اشتفان تسوایگ» و «اچ جی ولز» نامه نگاری می کرد. او همچنین میزبان اعضایی از جامعه ی ادبی روسیه بود که برایش قابل احترام بودند، از جمله شاعری به نام «نیکلای آسیف» و نویسنده ای به نام «ایزاک بابِل».
گورکی با دعوت «ژوزف استالین» به روسیه بازگشت.
طبق گفته های «الکساندر سولژنیتسن»—مشهورترین وقایع نگار اردوگاه های کار اجباری در زمان استالین—گورکی به دلیل نیازهای مالی و مادی به روسیه برگشت؛ اگرچه استالین، که شخصا او را در سال 1932 دعوت کرده بود، از گورکی به عنوان ابزاری برای ترویج پروپاگاندای بلشویک استفاده کرد. گورکی که همچنان از دوستان بلشویک ها در نظر گرفته می شد، جایزه ی «نشان لنین» (عالی ترین نشان شهروندی که توسط دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسياليستی اعطا می شد) را به همراه عمارتی در مسکو دریافت کرد. یکی از خیابان های مرکزی مسکو به افتخار او نامگذاری شد، درست مانند پارکی بزرگ در کرانه ی رود مسکو که حتی امروزه نیز با نام «پارک گورکی» شناخته می شود.
او تا آستانه ی کسب جایزه نوبل ادبیات پیش رفت... آن هم پنج بار.
گورکی در سال های 1918 تا 1933، پنج بار نامزد دریافت «جایزه نوبل ادبیات» شد اما هیچ وقت این جایزه ی معتبر را از آن خود نکرد. این نامزدی های مکرر نشان می دهد که گورکی، صدای ادبی بسیار مهم و تأثیرگذاری را خلق کرده بود که نه فقط در کشورش روسیه بلکه در تمام جهان درخشش داشت.
مرگ گورکی همچنان اسرارآمیز باقی مانده است.
گورکی به شکلی ناگهانی در ژوئن سال 1936، ظاهرا به دلیل حمله ی قلبی حین معالجه ی پزشکی، از دنیا رفت. با این وجود، بسیاری از افراد اعتقاد دارند که شرایط حاکم بر مرگ گورکی، مشکوک تر از این حرف ها است. در حالی که «گنریخ یاگودا» (اولین رئیس سازمان پلیس مخفی شوروی) به صدور فرمان قتل گورکی اعتراف کرد، افرادی دیگر از جمله تاریخ نگاری به نام «آرکادی واکسبرگ» معتقد بودند این استالین بود که دستور قتل گورکی را پس از این که روابط میان این دو به تیرگی گراییده بود، صادر کرد.
مغز او همچنان وجود دارد.
چند ساعت پس از مرگ گورکی، مغز او توسط پزشکان از سرش خارج شد و در کنار مغز افرادی چون «ولادیمیر مایاکوفسکی»، «ولادیمیر لنین» و سایر نمادهای سیاسی و فرهنگی روسیه در «موسسه مغز و اعصاب مسکو» قرار گرفت. پس از اعلام مرگ گورکی در رادیوی ملی روسیه در ژوئن 1936، از او به عنوان «نویسنده ی برجسته ی روس، هنرمند درخشان، دوست کارگران و مبارز برای پیروزی کمونیسم» یاد شد.
سه کتاب از گورکی خواندنشان ضروری است
کتاب «مادر»
این کتاب، شناخته شده ترین رمان ماکسیم گورکی به حساب می آید. گورکی در این اثر به شکلی جذاب و تأثیرگذار، فقر و رنجی را در جهان قبل از شکل گیری شوروی به تصویر می کشد که یادآور آثار «چارلز دیکنز» است. او بخشی از این رمان را در ایالات متحده نوشت و کتاب «مادر» اولین بار به زبان انگلیسی در سال 1907 در مجله ای ادبی به چاپ رسید.
رویدادهای رمان «مادر» ریشه در واقعیت داشتند و در نزدیکی های زادگاه گورکی یعنی شهر «نیژنی نووگورود» به وقوع پیوسته بودند: ارتش، تجمعی اعتراضی را سرکوب و رهبران آن را زندانی کرد. مکانیکی به نام «پیتر زالوموف» که در این اعتراضات نقش تأثیرگذاری داشت و به هنگام محاکمه ی خود، سخنرانی پر شور و حرارتی را ایراد کرده بود، الهام بخش خلق شخصیت «پاول ولاسوف» شد؛ کاراکتری که مادرش، قهرمان اصلی داستان است.
اگرچه این رمان به نماد «واقع گرایی اجتماعی» تبدیل شده، صحنه های شاعرانه و خیال انگیز زیادی در آن به چشم می خورد. تصاویر قدرتمند و تأثیرگذاری از زندگی کارگران در کارخانه ها در رمان «مادر» وجود دارد، از «چشم های مربعی و روغنی» ساختمان کارخانه گرفته تا بی رحمی و بددلی صاحبان آن. محاکمه ها و تلاش های سیاسی کارگران از نقطه نظر شخصیت مادر، رنگ و بویی تازه به خود می گیرد و دگردیسی عاطفی این شخصیت (از ترس و سردرگمی به اطمینانی استوار) از تم های اصلی داستان به شمار می آید.
هر روز در فضاى شهرک کارگرى که دود و غبار، آسمان آن را پوشانده بود، صداى سوت کارخانه اى مى غرید و در پى آن مردانى غم زده با بدنى خسته و رنجور از کار و تلاش روز پیشین به سرعت از خانه هاى کوچک خاکسترى رنگ خود مانند سوسک هایى وحشت زده بیرون مى دویدند و در آن هواى سرد سحرگاه، از کوچه هاى تنگ و باریک شهرک به سوى دیوارهاى بلند کارخانه اى که انتظار ورود آن ها را مى کشید، رهسپار مى شدند. بازتاب خشن صداهاى خواب آلود، طنین فحش هایى زشت و ناهنجار، صداى خفه ی ماشین ها و غل غل بخار به استقبالشان مى آمد و فضا را از هم مى درید. دودکش هاى بلنِد تیره و عبوس، که همچون چماق هاى ضخیمى بالاى سرِ شهرک دیده مى شد، قد برافراشته بودند. غروب هنگامى که خورشید فرو مى نشست و اشعه ی سرخ رنگ آن بر شیشه هاى پنجره ی خانه ها مى درخشید، کارخانه پس مانده هاى انسانى خود را از درون شکم سنگى خود به در مى آورد و دوباره کارگران با چهره هایى سیاه و دود زده که فقط دندان هاى آن ها در بین تیرگى چهرهشان برق مى زد، با تنى خسته و رنجور در کوچه ها پراکنده مى شدند و بوى روغن ماشین ها را در فضا مى پراکندند.
کتاب «فرزندان خورشید»
گورکی این نمایشنامه ی مدرن درباره ی علم و جامعه را در میان آشوب های سال 1905، یک سال قبل از رمان «مادر»، به انتشار رساند. او این اثر را در حالی نوشت که به خاطر اعتراضات خود به تزار، به زندان افتاده بود. در داستان این اثر، دانشمندی به نام «پاول پروتاسوف» پیش بینی می کند که «شیمی قفل اتاق مخفی را خواهد شکست ... و در طول صد سال، قادر به خلق زندگی و غلبه بر مرگ در لوله های آزمایشگاهی خواهیم بود». همزمان با جوش و خروش لوله های آزمایشگاهی او، چیزی دیگر نیز در آشوب های دائما در حال تغییر اوایل قرن بیستم در حال شکل گیری است. کارگران قیام کرده اند در حالی که طبقات متوسط جامعه به تدریج در حال آگاه شدن از شکل گیری یک تجربه ی اجتماعی جدید هستند.
این شرححال گزنده به خوبی اثبات می کند که گورکی همچنان شایستگی خوانده شدن را دارد. او این اثر را در سال 1913 نوشت، زمانی که پس از گذراندن سال های تبعید در جزیره ی «کاپری» در ایتالیا، به خانه اش روسیه بازگشته بود. کتاب «دوران کودکی» با توصیف مراسم خاکسپاری پدر نویسنده آغاز می شود. گورکی با لحنی ساده که مشخصه ی اثر اوست، نقطه نظرات کودکی را به تصویر می کشد که تلاش می کند پشت مادرپزرگش پنهان شود و نگران قورباغه هایی است که به همراه پدرش، زنده به گور می شوند.
مادرم نیمه برهنه است و دامن سرخی پوشیده و شانه ی سیاهی را که من همیشه پوست هندوانه با آن می بریدم، به دست دارد و به زانو ایستاده موهای بلند و نرم پدرم را از پیشانی اش به طرف پشت سر شانه می کند. چشمان خاکستری اش باد کرده است و قطره های درشت اشک پیاپی فرو می ریزد. مادربزرگم دست مرا در دست دارد. مادربزرگم چاق و گرد است و سر بزرگ و چشمان درشتی دارد و بینی اش مضحک و شل و ول است. از سر تا پا سیاه به نظر می آید و نرم است و گیرایی عجیبی دارد. او هم گریه می کند و به طرز خاص و جذابی سخنان مادرم را بازمی گوید و از سر تا پا می لرزد و مرا به سوی پدرم هل می دهد. ولی من پیله می کنم و پشت سرش قایم می شوم. می ترسم و ناراحتم. هیچ وقت گریه ی بزرگ ترها را ندیده بودم و سخنانی را که مادربزرگم می گوید و وامی گوید، نمی فهمم. می گوید: «با پدرت وداع کن، دیگر او را نخواهی دید، مُرد، عزیزم، مُرد، در جوانی مُرد، از دنیا خیری ندیده رفت...» من سخت بیمار بودم؛ تازه برخاسته بودم. خوب به یاد دارم که پدرم هنگام بیماری من با نشاط و خوشرویی با من بازی می کرد؛ بعد ناگهان ناپدید شد و مادربزرگم جایش را گرفت؛ آدم عجیبی بود. از کتاب «دوران کودکی»
برخی از جزئیات، نشان دهنده ی اوقاتی گذرا از خوشحالی در زمانه ای سخت در روسیه هستند اما این جزئیات «کابوس وار» است که به ترس ها و سرگشتگی های پسرک زندگی می بخشد. سال های نخست زندگی او پر از خشونت است و یادآوری آن ها برایش دردناک، اما به عقیده ی گورکی، «حقیقت با ارزش تر از افسوس خوردن برای خود است».
در زندگی نامه ی گورکی، علیرغم وجود لحظات تاریک و غم افزا، نوعی امید برای رسیدن به رستگاری به چشم می خورد که نشان دهنده ی مثبت اندیشی سیاسی او است. گورکی در این باره می نویسد:
زندگی همیشه در حال غافلگیر کردن ما است؛ قدرت های خلاقانه ی نیکی در انسان، امیدی فناناپذیر را در ما بیدار می کند؛ امید به این که زندگی روشن تر، بهتر و انسانی تری دوباره متولد خواهد شد.