داستان اول
از بچگی عاشق مریم بودم،اون دختر خاله معصومه بود و دو سال از من بزرگتر،از همون دوران بچگی هواشو داشتم و دلم میخواست بزرگ که شدم باهاش ازدواج کنم ولی اون منو مثل داداش کوچیک نداشتش دوست داشت و من از این موضوع ناراحت بودم ولی خب چیزی بروز نمیدادم تا ارتباطی که داشتیم از بین نره.
گذشت و گذشت تا مریم ۲۲ساله شد و به اجبار خاله معصومه با خواستگاری که اومد ازدواج کرد.
عقیل هیچی نداشت،نه تیپ نه قیافه نه تحصیلات و نه شخصیت اجتماعی.تنها چیزی که داشت ثروت کلان پدرش بود که از اون یه ادم عیاش و خوش گذرون ساخته بود و تنها دلیل موافقت خاله ام با این ازدواج همین پولدار بودنش بود و هرچی عمو فرج سعی کرد که منصرفش کنه فایده نداشت.
من خیلی ناراحت بودم بابت این موضوع ولی خب کاری از دستم برنمیومد،زندگی مریم واقعا یه جهنم بود و از دست شوهرش به ستوه اومده بود.بدمستی و تاثیری که رفقای عقیل روش میذاشتن باعث میشد که دست روی مریم بلند کنه و مریمی که تو خونه باباش بهش بالا چشمت ابرو نمیگفتن و تک بچه و نازنازی خونه بود تبدیل شده بود به یه زن رنجور و ستم دیده.یه روز که فرج عمو رفته بود خونه دخترش اونو خونی و مالی گوشه اتاق دیده بود،کارد میزدی خونش درنمیومد،زنگ زد به کلانتری محل و یه شکایت تنظیم کرد و اقدام کرد برای طلاق.
فرج عمو مرد فهمیده و زبر و زرنگی بود و من خیلی دوسش داشتم،تو کمتر از سه ماه هم طلاق دخترشو گرفت و هم مهریه اش رو.
مدتها گذشت و مریم خودشو با کلاس زبان مشغول کرده
بود،منم اون علاقه بچگیم بهش بیشتر شده بود ولی خب جرات ابرازش رو نداشتم،مریم بزرگتر از من بود و از طرفی به دلیل مطلقه بودنش مادرم عمرا موافقت میکرد که من باهاش ازدواج کنم.اون واسه من آرزوهای دور و درازی داشت و منتظر بود که من دوره سربازی رو پشت سر بزارم و برام آستین بالا بزنه.
سه سال گذشت و مریم تبدیل شده بود به یه خانوم متشخص و تحصیل کرده و تو یه موسسه آموزش زبان مشغول تدریس شده بود.
منم ارشدمو گرفته بودم و آماده اعزام به خدمت بودم،دلم میخواست برم بهش تمام احساسی که دارم رو بگم اما از جوابش میترسیدم.
روز اعزام فرا رسید و من نشستم تواتوبوس و به سمت کرمانشاه حرکت کردم و همه چیز رو سپردم به دست تقدیر.
پایان دوره آموزشی من مصادف شد با مراسم عقد مریم و مرتضی.مرتضی داداش یکی از شاگردای مریم بود و تو رفت و آمدهایی که به موسسه داشت باهاش آشنا شده بود،پسر خوبی بود مهندس مکانیک بود و تو یه شرکت تولید سیگار که متعلق به یه فرد انگلیسی بود مشغول کار بود.
اون شب سخت ترین شب زندگی من بود و مریم رو از دست رفته میدیدم.تو کمتر از یه هفته همه مقدمات انجام شد و مریم به عقد مرتضی دراومد.
دوسال از زندگی اونا میگذشت و من خدمتم رو تموم کردم و تو یه شرکت معماری مشغول کار شده بودم،مریم از زندگیش راضی بود و اذعان میکرد که مرتضی اونو خیلی دوست داره و این از رفتارای اونا باهم کاملا مشخص بود،از یه طرف خوشحال بودم که مریم خوشبخته و از طرفی تو دلم آشوبی بهپا بود. یه شب خاله معصومه زنگ زد و همه خواهراش رو دعوت کرد واسه شام خونشون،اونجا اعلام کرد که داره نوه دار میشه و مریم بارداره.
با شنیدن مادر شدن مریم احساس دوگانه ای بهم دست داد،نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت.خودمو جای مرتضی تصور میکردم که پدر بچه مریمم.
روزها میگذشت و من سرگرم کار بودم و درمقابل خواسته های مادرم در رابطه با ازدواج مقاومت کرده بودم و بهانه ام نداشتن آمادگی بود.
یه روز تو شرکت مشغول اسکیس زدن واسه یه طرح بیمارستانی بودم که گوشیم زنگ خورد،جواب دادم و صدای نگران مادرم رو شنیدم و از حرفای بریده بریدش فهمیدم که مرتضی تصادف کرده.سریع جمع جور کردم و رفتم بیمارستان،هنوز به مریم خبر نداده بودن چون داشت ماه اخربارداریش رو طی میکرد و ترس از دست دادن بچه باعث شده بود که بهش نگن،اما خب شب همه چیز رو فهمید و وقتی به بیمارستان رسید از شدت ناراحتی و گریه و زاری بیهوش شد و مجبور شدیم تو همون بیمارستان بستریش کنیم.
ساعت ۴صبح به دلیل وضعیت خطرناک مریم مجبور شدن بچه اش رو هشت ماهه بدنیا بیارن.
یه دختر ناز و تودل برو که خیلی شبیه مریم بود.
اما دست تقدیر اجازه نداد که مرتضی بتونه دخترش رو در آغوش بگیره و اون مریم و دخترش رو واسه همیشه تنها گذاشت و رفت.
شوک بزرگی به همه وارد شده بود و همه به نحوی برای این مادر و دختر دلسوزی میکردن و مریم از این موضوع ناراحت بود و اجازه نمیداد هیچکس به دیدنش بره و خودش رو تو اتاق خواب دخترش حبس کرده بود،از قبل تصمیم گرفته بودن اسم دخترشون رو بزارن شهرزاد.
تو مراسم چهلم مرتضی وقتی مجلس تموم شد من مریم و شهرزاد و خاله معصومه و مادرم رو سوار ماشینم کردم و بردم خونه خودمون،هیچکس اوضاع خوبی نداشت و هیچ کس نتونسته بود مرگ مرتضی رو هضم کنه.
شب و روز فکرم شده بود مریم و با خودم عهد بستم تا عمر دارم از خودش و دخترش مراقبت کنم.کم کم خودم روبهشون نزدیک کردم و امورات مریم رو انجام میدادم.
،اکثر شبا تا دیر وقت پیشش بودم و بهش دلگرمی میدادم.
روزها گذشت و شهرزاد یک ساله شده بود،من تو این مدت خیلی به مریم وابسته شده بودم و این موضوع رو تو رفتار مریم هم حس میکردم،شب تولد شهرزاد وقتی همه مهمونا رفتن دیدم مریم داره گریه میکنه،دلیل رو ازش پرسیدم گفت حیف مرتضی نموند بزرگ شدن دخترش رو ببینه.
اون شب تا صبح کنار مریم نشستم و باهاش صحبت کردم و سعی در آروم کردنش داشتم.
صبح که رفتم سر کار با خودم گفتم امشب همه چیز رو بهش بگم و خودم رو از اتیشی که داشتم توش میسوختم خلاص کنم.
کار رو زودتر تعطیل کردم و رفتم یه حلقه برلیان زیبا خریدم و رفتم خونه،بعد از دوش گرفتن نشستم و موضوع رو با مادرم در میونگذاشتم،شوکه شده بود ولی بعد از چند دقیقه به خودش اومد و گفت مریم زندگی سختی داشته و بعید میدونم بخواد دوباره ازدواج کنه،اون هنوز با یاد مرتضی داره زندگی میکنه.من بهش گفتم راضی کردن مریم با من شما فقط خودت راضی هستی؟گفت آره پسرم خوشبختی تو آرزومه و کمکت میکنم که زندگی خوبی کنار مریم داشته باشی.
شب یه شاخه گل رز آبی خریدم،همونی که مریم عاشقش بود.زنگ در رو زدم و رفتم بالا.مریم در رو که باز کرد شاخه گل رو گرفتم سمتش و گفتم زیباترین گل تقدیم به زیباترین زن دنیا.
مریم که از نگاهش معلوم بود که بو برده داستان چیه لبخندی زد و گل رو گرفت و راهنماییم کرد برم بشینم.دوتا چایی ریخت و اومد نشست رو به روم،بهش گفتم شهرزاد کجاست گفت تو اتاقش خوابه.بهش گفتم امشب میخوام موضوعی رو باهات در میون بزارم گفت بگو میشنوم.
فضای خونه گرم بود و احساس خفگی میکردم گفتم اگه امکانش هست بریم توی تراس صحبت کنیم،لیوان چاییمو دستم گرفتم و رفتیم.
صدامو صاف کردم و شروع کردم از عشقی که از بچگی بهش داشتم تعریف کردن تا امروز.مریم چیزی نمیگفت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.سرش رو برگردوندم و تو چشماش خیره شدم و گفتم مریم با من ازدواج میکنی؟
چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد و گفت محمد تو همه شرایط منو میدونی،چرا میخوای بایه زن شکست خورده ازدواج کنی؟گفتم این چیزا برام مهم نیست.
گفت چندتا شرط دارم،گفتم میشنوم.گفت قول بدی که شهرزاد رو مثل دختر خودت بدونی،قول بدی هیچوقت سرش منت نذاری و هیچوقت بهش نگی که تو پدرش نیستی،گفتم بهت قول میدم همونقدر که عاشق تو هستم عاشق دخترمونم باشم.
گفت شرط دوم اینکه قول بدی تا عمر داری همراهم باشی،من زندگی سختی داشتم و تحمل از دست دادن تورو هم ندارم.بهش گفتم تا نفس میکشم و خون تو رگ هام جاریه کنارتم.
خیره تو چشمام نگاه کرد و لبخند شیرینی زد،جعبه رو گرفتم جلوش و بازش کردم،نگاه پرمهری بهم انداخت و گفت:همراهتم تا ابد.
دستمو گذاشتم رو شونش و اونو به خودم نزدیک کردم سرش رو چسبوندم به سینم و بوسه ای رو پیشونیش زدم و با خودم زمزمه کردم:نفسى که مى کشم تو هستی،خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم...
نویسنده این داستان که به این مرحله صعود کرده در مرحله قبل داستان اول این مسابقه رو نوشته
https://www.tarafdari.com/node/1600200
و داستان دوم
------۱------
بعد کلی گشتن یچی پیدا کرده بود که باهاش خودش و بچه تو شکمشو خلاص کنه.هیچ راهی براش نمونده بود.خیلی دوست داشت یکی باشه که حداقل قبل مردن دردشو بهش بگه ولی اون فقط... فقط ۱۵ سالش بود!میخواست بگه تو این سن حامله شده؟شاید اگه یکم زودتر، بعد اون جشن تولد همه چیو به خونوادش میگفت کار به اینجا نمیکشید.ولی حیف که...
این فکرا قبل مرگ بیشتر زجرش میداد.دلش میخواست گریه کنه.دلش میخواست بپره بغل مادرش و همه چیو بهش بگه.ولی بعدش چی؟خونوادش چجوری میخوستن با این بی آبرویی زندگی کنن؟
قوطی قرصارو خالی کرد تو آب،کلشو سر کشید.فقط چند دقیقه لازم بود که زندگی برا خودش و کادوی پسرعموش تو شب تولدش تموم شه.
------۲------
بزرگ کردن یه پسر دردسرای زیادی داره.ولی پدر مادر اون بچه خیلی رو شیوه تربیتیشون حساس بودن.
یکی از چیزای مهم برا اونا این بود که نزدیک بلوغ چشم و گوش بچه باز نشه و منحرف بار نیاد.هروقت تلویزیون چیزی در مورد مطالب جنسی میگفت سریع کانالو عوض میکردن.وقتی با کنجکاوی درباره این مسائل ازشون سوال میکرد با مهربونی میگفتن وقتی بزرگتر شی خودت میفهمی پسر گلم.اونا انقدر حساس بودن که حتی نمیذاشتن بچه شون با دخترا بازی کنه.
خلاصه که حواسشون به همه چی بود.یه پدر و مادر نمونه!
-----۳-----
شب جشن تولد ۱۵ سالگیش بود و پدر و مادرش براش
سنگ تموم گذاشته بودن.کلی مهمون دعوت کرده بودن.
مگه آدم چنتا روز تولد تو سال داره؟هرکسی حق داره که اون یه روزو دور و ور کلی آدم جشن بگیره.بزرگ ترین فرقش با جشنای دیگه اینه که هرکس تو تولدش مرکز توجهه و همه با محبت بهش نگاه میکنن.
البته نه همه!
از وقتی که نشسته بود سر سفره شام نگاهای سنگین پسرعموش -که ۸ سال ازش بزرگتره- رو روی خودش حس میکرد.معنی این نگاهارو نمیفهمید ولی هرچی بود آزارش میداد.یه نگاه به صورتش میکرد و یه نگاه به بدنش مینداخت.
هرچی بود یجوری تحملش کرد.دوست نداشت روز تولدش با این چیزا خراب شه.رفته بود تو اتاقش تا خودشو آماده کنه.اون لحظه خیلی خوشحال بود که اتاقش از پذیرایی دوره و کسی مزاحمش نمیشه.تازه چند ماه بود که مادرش بهش اجازه میداد آرایش کنه.اینجور چیزا برا خونوادش خیلی مهم بود.
تازه گرم کارش شده بود که در اتاقشو زدن.همون پسرعموی رو مخش بود.سعی کرد مودب باشه.آروم از بغل در گفت بله کاری داشتید؟گفت یه لحظه بیام تو؟ولی حتی منتظر جواب نموند و خودشو بزور جا داد تو اتاق.درو قفل کرد،دستشو گذاشت رو دهن دختر عموش و گفت اگه آروم باشی زود تموم میشه ولی اگه جیغ و داد کنی یا بخوای چیزی به کسی بگی...چاقوی جیبیشو درآورد و جلوی صورت دختره تکون داد.دختر بیچاره قلبش اومده بود تو دهنش.وقتی دستای پسرعموش که به پاهاش نزدیک میشدو دید فقط چشماشو بست و...
وقتی برگشت پیش مهمونا،وقتی میخواست شمعو فوت کنه حتی وقتی کادو هارو بهش دادن دائم ازش میپرسیدن که چرا بیحاله؟!اونم جواب میداد که یکم سرش درد میکنه و به همین بهونه وسط مهمونی رفت تو اتاقش که بخوابه.ولی خواب به چشمش نمیومد.دائم پیش خودش فکر میکرد که چجوری قضیه رو پنهان کنه؟!اگه بقیه میفهمیدن تا آخر عمرش سرافکنده و کوچیک میشد.مگه ننگی بزرگ تر از این برا یه دختر هست؟
-----۴-----
شاید شما تو کل عمرتون یه بارم به انگشت وسط پای چپتون فکر نکرده باشید اما به محض اینکه تلاش کنید که بهش فکر نکنید دائم فکرتون میره سمتش.
کنجکاوی اون پسرو دیوونه کرده بود.وقتی که خونوادش اینترنت خونشونو راه انداخته بودن از همه بیشتر اون خوشحال بود.چون میتونست همه چیزایی که رفقاش تو مدرسه میگفتنو ببینه،جواب چیزایی که از بچگی تو ذهنش بوده حالا جلوش بود.انگار وارد یه دنیای جدید شده بود.دنیایی که توش میتونه حس پرسشگریشو سیر کنه.جایی که تا دلش بخواد پره فیلم و عکسه.
بعد از اون همه مدت،حسایی که همیشه-مخصوصا تو نوجوونی- توش سرکوب شده بودو رها میکرد.
مث یه تفنگ سر پر!
------۵------
بزرگ کردن یه دختربچه دردسرای زیادی داره.اما پدر و مادرش رو تربیت بچه شون خیلی حساس بودن.
اول از همه بهش یاد میدادن که یه دختر باید شرم و حیا داشته باشه.بهش میگفتن که آبرو مهم ترین چیزیه که یه دختر باید داشته باشه.برای خونواده اونا این مسائل از همه چی مهم تر بود و سعی میکردن از همون بچگی تو مغز دخترشون جا بندازن.
خلاصه که تو آموزش کم نمیذاشتن.یه پدر و مادر نمونه!
------۶------
_جوووووون بخورمتتتتتتت
_خفه شو کثافت آشغال
وقتی اینارو میشنید بیشتر انگیزه میگرفت.
تو نوجوونیش کلی خط قرمز براش گذاشته بودن ولی حالا مثل آتیش زیر خاکستر بود که گر گرفته.
رفیقش پشت موتور بود بهش گفت:«نه مثل اینکه امروز قراره خوب چیزایی صید کنیم»
جواب داد:«نه حاجی امروز نمیشه،یه دور دیگه بزن بعد منو برسون خونه»
رفیقش گفت:«امشب برنامه داری کلک؟»
بهش گفت:«اوووووفف،چه برنامه ای!امشب تولد دخترعمومه.نمیدونی چه تیکه ایه»
نویسنده این داستان که به این مرحله صعود کرده در مرحله قبل داستان اول این مسابقه رو نوشته
https://www.tarafdari.com/node/1601853
مهلت مسابقه تا ۲۴ ساعت آینده (۰۰:۲۹)