طرفداری- مردی با موهای طلایی به جدال پسری از سرزمین اسکاندیناوی، از سرزمین یخبندانهای طولانی می رود. مرد موطلایی، شمایل یک فاتح را بر خود گرفته، او وقتی ماه پنج بار قبل از این به دور زمین چرخیده آن جام غول پیکر نقرهای را فتح کرد، پس از سه بار بالا رفتن از پلهها با سری افکنده و مدالی بر گردن به رنگ همان ماه نقرهفام، یک بار در ومبلی لندن، یک بار در سنت یاکوب پارک و بار آخر در سرزمین اژدهای سبز، در کاردیف. مرد موطلایی حالا به سمت قلهای رفیعتر گام برمی دارد.
بندر مرسیساید، تنها جایی است که مردمانش بیش از فتح اروپا در جستجوی فتحی در داخل مرزهای انگلستان می گردند. آنان زمانی سروران این کشور بودهاند با تاجی از طلا بر سر پادشاه کنی، تختی گران برای باب پیسلی و ردایی سرخ بر قامت بیل شنکلی. تا آنکه مردی سختکوش از گووان به تیم همسایه پیوست، شعار "پایین کشیدن آن لعنتیها" را بر عرشهی کشتی نصب کرد و پس از 26 زمستان، پس از طوفانها، ریختن خونها و قلع و قمع کردنها "آن لعنتیها" را به پایین کشید، هر چه بود را فتح کرد و در ساحل افتخار، کشتی را به یک هموطن و همخون خود تحویل داد.
مرد جانشین تاب هدایت کشتی به آن بزرگی را نداشت، او را نه مدیران و نه هواداران که فرشتههای عذاب پس از رنجی عظیم از بدو نشستن روی آن نیمکت آجری، کشانکشان از شهر بیرون بردند. سکان از دست مردان ملکه الیزابت به دست مردی اندیشمند از سرزمین ملکه ماکسیم رسید... مرد هلندی مسیر کشتی را عوض کرد، اما نشد، نفر بعدی از پرتغال آمد، از سرزمین ماژلان و کلمب، از دیار فاتحان دریا خاصتر از اسلاف خود. اما او هم نتوانست. طوفان کشتی را بلعیده بود و حالا سکاندار جوان نروژی به تختهپاره ها چنگ میزند.
جنگ نابرابری است. یک طرف ناخدای جوان با بر تختهپارهها سوار است و یک طرف فاتحانِ اروپا، بیرحم بر تمام رقبای انگلیسی تاختهاند. یک طرف سربازانی پر مدعا هر کدام ساز خود را میزنند؛ آن پسرک فرانسوی در آیینه خود را به سان پادشاه اریک در دو دههی قبل میبیند. همان پادشاهی که به اندازهی تمام یاغیگریهایش دیدگان را مفتون خود می کرد و آن شوت را از پشت محوطهی حریف زد تا آنان را در فینال شکست دهد. پادشاه اریک تکخال فاتحان سال 1996 در فینال جامِ کهن حذفی بود.
جوانک شمارهی 10 خود را بُت می پندارد، مغرور و بی تفاوت. هیاهوی اطرافش، سکههای زر در جیبش و دخترکان در کنارش چشم او را بر واقعیت بسته. اما واقعیت برای او هولناک است. آن مردِ سیهچردهی جلوی زمین، او که نه با زبانش و نه با تصاویر تبلیغاتی اغواگرانهاش که با گلهایش به قلمرو خدایان راه یافتهبود، او که در سال 97 به قداست 7 ایمان داشت و 7 مقدس برایش 2 گل به لیوپولیها در آنفیلد را هدیه کرد، او که به خاطر گلهایش در مهمترین و سختترین جدالها، تقدیس شدهی مردمان شهر بود، نامش اندی کول بوده نه مارکوس رشفورد.
آن طرف در لشکر مرد ژرمن تفاوتها عیان است. او نه بر گذشته، که به آینده چشم دوخته است. اساطیر تیم او قرار است به زودی ظهور منجی از دامنهی کوههای آلپ و از سرزمین پروس را فریاد بزنند. مرد ژرمن سلاحی دارد با خون خدایان. در تیم آن مرد پروسی، فرزندخواندهی خئوپس، هم او که صاحب هرم بزرگ است، تقدیرات را رقم خواهد زد. مصریان خوب می دانند راز جاودانگی چیست، فرعون بزرگ 2500 سال قبل از میلاد مسیح راز جاودانگی را به بشر آموخته است.
تمدنهای بزرگ ستونهای بلند می خواهند. آنگاه که به معبد سلیمان می روی در برابرت جاشین و بوآز را می یابی. همانان که هیبتش و داستانهای اساطیریشان تو را می ترساند. مردِ آلمانی معمار کبیری است و اهمیت ستونهای بلند و با ابهت را به خوبی می داند. او در برابر دروازهاش آلیسون و فندایک را قرار داده تا رقبا محو قامت این دو شوند. مردِ آلمانی خود را آقای معمولی نامیده و شاگردانش راه رسیدن به قله را در سادگی را می دانند. نام مانه، فرمینو، آلکساندر آرنولد، و رابرتسون بسیار سادهتر از هنر بازی و جنگیدنشان است.
جنگ نابرابرِ شمال در روز 20 ام ماه اکتبر، 10 شب قبل از هالووین رخ خواهد داد، این بار مثل جنگهای معاصر اخیرشان خبری از ترسها نیست، یکی برای جان خود می جنگد و یکی برای بازپس گیری تاج و تخت و ردای سرخ و فاتح، هر کدام که باشد، قربانی بزرگی را خواهد گرفت.
یادداشت ارسالی حمید شهریاری برای طرفداری