طرفداری- گاهی فکر می کنم با این استعداد به دنیا آمدهام. همه در زندگی استعداد خاصی دارند و من فکر می کنم استعداد خاص من، گلزنی باشد. نمی دانم چه شد که به عنوان مهاجم کارم را آغاز کردم اما تا جایی که یادم است، وسواس خاصی در گلزنی داشتهام. در بچگی نوار تمام گل های به ثمر رسیده در جام جهانی ها را داشتم. از مسحور شدن توسط روژه میلا در کامرون 1990 تا تماشای گل های رونالدو-رونالدوی برزیلی.
از اینکه او چگونه مقابل دروازه بان ها هنرنمایی می کند شگفت زده می شدم. رونالدو بسیار سریع و به مانند یگ جادوگر بود. فوتبال را طوری بازی می کرد که انگار همه چیز ساده است. حتی با 30 درصد توانایی هایش هم راحت بازی می کرد. با خودم می گفتم او خارق العاده است. از آن روزها به بعد، رونالدو تاثیر خاصی بر من گذاشت.
فکر می کنم مربیانم این توانایی را در من دیده بودند چون از همان لحظه برخورد پایم به توپ، به عنوان مهاجم بازی کردم. پدرم همان روزها مرا در تیمی به نام افکی اوملادیناچ (FK Omladinac) ثبت نام کرد. این تیم در شهر لوزنیکا، صربستان قرار داشت. در تصوراتم همه چیز آبی است. حصار اطراف زمین آبی رنگ بود. یک هتل در قسمت راست زمین تمرین که به رنگ آبی درآمده بود، وجود داشت. واقعا وحشت زده می کرد. اگر آن عکس را می دیدید، قطعا با خنده به آن نگاه می کردید چون زمین کوچکی بود و همه جایش به رنگ آبی درآمده بود.
اولین تجربهام در یک زمین چمن واقعی بود. همه بازیکنان این احساس بازی رقابتی را دارند، حتی اگر جوان باشند. در خیالاتم به این فکر می کردم «حتما همهی زمین های بازی در دنیا، آبی رنگ هستند.» دیری نپایید که وقتی استعدادیابی از ستاره سرخ بلگراد برای تماشای بازی من آمد، فهمیدم رنگ های دیگری در دنیای فوتبال هم وجود دارند! حق دهید؛ هشت ساله بودم و نمی دانستم دنیای فوتبال قرار است چه چیزهایی مقابل من قرار دهد.
![لوکا یوویچ](https://ts2.tarafdari.com/users/user137112/2019/07/21/7debc335-img_5814.jpg)
در جایی به نام باتار بزرگ شدم. احتمالا آنجا را نشناسید چون شهری بسیار کوچک است. تقریبا یک روستا محسوب می شود که کلا 105 خانه دارد. با این حال آنجا برای من جایی خاص به حساب می آید. به یاد دارم یک روز مردی به من گفت «برایم باتار ارزشمندتر از پاریس است.» واقعا هم که اینگونه است. تقریبا تمام مردم روستا به زراعت می پردازند. اگر از آن ها بپرسید به چه چیزی ایمان دارند، دو چیز به شما خواهند گفت: «سخت تلاش کنید و رویاهای بزرگ داشته باشید!»
همه مردم باتار کار و کوشش می کنند تا برای رشد فرزندانشان و فرستادن آن ها به دانشگاه پول ذخیره کنند. اوضاع برای من هم همینگونه بود. والدینم سخت تلاش کردند تا من بتوانم راهم را در زندگی پیدا کنم. وقتی در سن نوجوانی قرار داشتم، پدرم یک سوپرمارکت داشت. اگر سال بدی را سپری می کرد، از بانک وام می گرفت تا بتواند هر روز مرا به تمرینات ببرد. عمویم در روسیه کار می کرد اما اگر می شنید اوضاع مالیمان خراب است، توپ و کفش فوتبال همراه با مقداری پول به پدرم می فرستاد. خانواده های صرب همینقدر صمیمی و خاص هستند. خیلی خیلی خانواده گرم و صمیمی بودیم. البته باید هم اینطور می بودیم.
زیاد دوست ندارم در این مورد صحبت کنم اما در 9 یا 10 سالگی، خواهر بزرگترم به بیماری جدی مبتلا شد و این بخش از زندگیام، سرنوشتم را رقم زد. پزشکان فهمیدند او مبتلا به لوکمیا (سرطان خون) است. برای مدتی طولانی او در بیمارستان ماند. مادرم باید مدیریت یک سوپرمارکت را رها می کرد و از خواهرم مراقبت می کرد. برای یک سال تمام، خانواده ما از هم پاشید. با پدرم و پدر بزرگم زندگی می کردیم. آن ها مرا به تمرینات ستاره برخ بلگراد می بردند و مادرم پیش خواهرم می ماند.
دوران سختی بود. چیزی که از آن روزها به یاد دارم و مهم ترین بخش از زندگی من را تشکیل می دهد، داستان یک سفر از بلگراد به باتار است. یک روز وقتی پدرم مرا از تمرینات به خانه می برد، پدرم رفت و عمو و پسرعمویم را هم سوار کرد. در اولین وهله نمی دانستم چه اتفاقی رخ می دهد اما خیلی زود فهمیدم قرار است یک جشن و مهمانی بزرگ داشته باشیم. به خانه رفتیم و دیدم خواهرم کلاه کاغذی بر سر کرده، انگار که تولدش است. آن ها به من گفتند خواهرم درمان شده است و واقعا حس بی نظیر و شگفت انگیزی بود چون می دانستم همه چیز به خوبی و خوبی تمام شده است. آن روزها رفتند و خوشحال بودیم چون واقعا برای مدتی طولانی می ترسیدیم.
وقتی خواهرم آن بیماری را شکست داد، انگیزه و شوقم چند برابر شد. به مانند یک آتش شعلهور شدم. می خواستم مثل خواهرم برنده باشم. رویایم مثل هر بچهای در باتار بود؛ در لباس ستاره سرخ بلگراد و در دربی ابدی و جاودان مقابل پارتیزان بلگراد گلزنی کنم. برای افراد خارج از صربستان درک این موضوع دشوار خواهد بود. ستاره سرخ برای ما بسیار خاص است. نمی توانم این خاص بودن را توضیح دهم. شاید به خاطر تونل معروفش، ستاره سرخ را بشناسید. وقتی به این استادیوم می آیند، می گویند که شبیه .... مکانی تسخیر شده است. نوشته های روی دیوار و فضای سیاهش... فکر می کنم بسیاری از شما از این موضوع بترسید. با این حال برای من، همه چیز طبیعی بود. در هشت سالگی به این تونل می رفتم. عادت کرده بودم. وقتی از دور شایعه هایی مربوط به استادیوم ستاره سرخ را می شنوید، باور نمی کنید.
![لوکا یوویچ](https://ts2.tarafdari.com/users/user137112/2019/07/21/010e0d1ec0b288782555f5cd426ea5d6_crop_exact.jpg)
در ستاره سرخ اگر برنده نشوید، قطعا ناکامی به حساب خواهد آمد. چند سال پیش باشگاه دچار مشکلات مالی شد. بازیکنان نامهای خطاب به هواداران نوشتند و در روزنامه منتشر کردند. مضمون نامه اینگونه بود «ببینید برخی چیزها بسیار سخت هستند. باشگاه حتی نمی تواند برای دوش، بطری شامپو بخرد!» چند روز بعد هواداران، شیشه های خودرو برخی بازیکنانش را شکسته و داخلش بطری شامپو گذاشتند.» فهمیدید منظورم چیست؟ این باشگاه فراتر از یک باشگاه معمولی است. بزرگ شدن در این فضا، اعتماد به نفسی به شما می دهد که از هیچ چیزی نترسید.
در 16 سالگی اولین بازیام را مقابل افسی وویوودینا برگزار کردم و این هم یک داستان دیگر که خواندنش جالب است. شب قبل از بازی در هتل نشسته بودیم. ما عضو تیم آکادمی بودیم و آنجا قوانین خاصی نداشتیم. گشنهمان شد و با هم اتاقیام رفتیم از مارکت غذا بگیریم. برگشتیم و دیدیم که مربیان تیم در قسمت بار هتل نشسته اند و نوشیدنی می نوشند. طوری ما را نگاه کردند که انگار شوکه شدهاند. «می دانید ساعت چند است؟» به ساعتمان نگاه کردیم و آن ها دوباره فریاد زندند «شما باید ساعت 11 می خوابیدید!» آن شب گند زدیم اما من که باور دارم باعث شد اعتماد به نفسم برای بازی بیشتر شود. گلزنی در ذات من است. فکر می کنم هم بهترین خصوصیت من باشد. اگر به من بگویید گل بزن، کاملا روی گلزنی تمرکز می کنم.
در آن دیدار گلزنی کرد و احساس بزرگی را دوباره تجربه کردم. ستاره سرخ مثل یک خانواده بزرگ است. همیشه آرزویم بازی برای آن ها بود و حتی اگر شانس حضور در تیم های بزرگتر را داشتم، دوست نداشتم جدا شوم. بنفیکا در سال 20116 مرا می خواست اما قصد جدایی نداشتم. مادرم آن روز گفت «عزیزم، می دونیم تو از همه بیشتر ستاره سرخ رو دوست داری، ولی باید اولویت خودت باشی.» این جمله همه چیز را مشخص می کند. مادرم فکر می کرد من باشگاه را به او ترجیح می دهم!
![لوکا یوویچ](https://ts2.tarafdari.com/users/user137112/2019/07/21/hi-res-a9a735cbf05acbe3fafcf722ce0e977b_crop_north.jpg)
در پایان تصمیم گرفتم به خاطر پیشرفت به بنفیکا بروم و همه چیز سریع اتفاق افتاد. خانواده برای من معنای زندگی است. آن ها را دوست داشتم و نمی خواستم ترکشان کنم. اینکه 18 ساله باشی و 3 هزار کیلومتر آن طرف تر، جایی که حتی زبانشان را بلد نیستی بروی، دیگر نه تنها فوتبال، بلکه زندگی روی سادهاش را نشان نخواهد داد. وقتی پایم به لیسبون رسید، به فکر خانوادهام افتادم و گریهام گرفت. احساس تنهایی می کردم و حقیقتا دوران بدی بود. خوشبختانه همه چیز زود تغییر کرد و توانستم به آینتراخت فرانکفورت بروم.
همیشه قدردان آینتراخت خواهم بود. نه به این خاطر که باشگاه پول خوبی می داد یا چیزهای دیگر، بلکه به این خاطر که همه چیز به همبستگی، اتحاد و داشتن روابط خاص منتهی می شد. واقعا دوران خوبی را در آنجا سپری کردم. کل فضا در آن شهر و استادیوم خاص بود. حس می کردم در ستاره سرخ بازی می کنم. دوستانی که در آلمان به دست آوردم، تا ابد همراه من خواهند بود. تنها افسوس من به نیمه نهایی لیگ اروپا مقابل چلسی برمی گردد. ناراحت بودم و گریه کردم. به خاطر شکست گریه نکردم، بلکه وقتی موقع ترک زمین دیدم هواداران به حصار چسبیده و سرود ما را می خوانند، اشک در چشمانم حلقه زد. حسی متفاوت برای من بود. داشتن هوادارانی که در مواقع شکست هم حمایتتان می کنند، بسیار خاص است. این مورد در دنیای فوتبال بسیار خاص و نادر است. ناراحتم فرانکفورت را ترک کردم چون آن ها سرنوشت مرا تغییر دادند.
![لوکا یوویچ](https://ts2.tarafdari.com/users/user137112/2019/07/21/8c57d10d-gettyimages-1155420577.jpg)
رویاهای من خیلی زود تغییر و خیلی زود تحقق پیدا می کردند. از رویای بازی برای ستاره سرخ تا حضور در نیمه نهایی با آینتراخت، حضور در جام جهانی و الان هم رویای بازی برای رئال مادرید. هیچوقت به ارزش هایم شک نکردم. یک مهاجم باید اعتماد به نفس داشته باشد. همیشه می دانستم کیفیت خوبی دارم و در این مورد شکی نداشتم. جالب است؛ آخرین بار که برای تیم ملی بازی کردم، استفان میتروویچ، هم تیمی ام، رو به من کرد و گفت: «پسر، اگر اعتماد به نفس تو رو داشتم، چه کارایی که نمی کردم.» اعتماد به نفس، بخشی بزرگی از زندگی مرا تشکیل می دهد.
در ابتدا، در شهری کوچک در صربستان به دنیا آمدم که فقط 105 سکنه داشت. جایی که اکثر شما حتی نامش به گوشتان نخورده است. این داستان تا کجا قرار است ادامه یابد؟ چه دستاوردهایی قرار است به دست بیاورم؟ پایان کجاست؟ نمی دانم اما رویاهای بزرگی دارم. به خاطر حضور در رئال مادرید بسیار هیجان زدهام و دوباره دوست دارم از باشگاه فرانکفورت و طرفدارانش تشکر کنم که به مدت دو سال باعث شدند فکر کنم در خانه حضور دارم. دانکه (متشکرم)!
![](https://ts2.tarafdari.com/users/user137112/2019/07/21/7debc335-img_5814_0.jpg)
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.