طرفداری- موقع تولد هم همین شکلی بودم. وقتی بچه بودم، پدربزرگم برای من و خواهر دوقلویم ریچل، لقبی انتخاب کرده بود و با آن صدایمان می زد. خیلی شبیه به نظر می آمدیم ولی شخصیتمان از زمین تا آسمان فرق داشت. ریچ در رابطههای اجتماعی خود مثل یک ملکه رفتار می کرد و من دختر شیطانیِ خانواده، با اخلاق های پسرانه بودم. او باوقار و آرام بود، اما من شیرین و پرجنب و جوش. از لحاظ عاطفی دیوانه بودم.
القاب ما اینطور بود؛ ریچل را «مافین» صدا می زدند. مافین، چقدر شیرین و زیباست نه؟ برای من این لقب «ما بارکر» بود. یک روز که نوجوان بود، از پدربزرگم پرسیدم: «پدربزرگ، ما بارکر یعنی چی؟» او توضیح داد «خب، ما بارکر اسم یه آدمه.»
«واقعا؟ چیکار کرده که اسمش رو، روی من گذاشتین؟» با خودم فکر می کردم شاید او یک فضانورد یا وکیل مدافع زن موفق بوده است. او جواب داد «ما بارکر یک گانگستر زن بدنام بود که تو سال 1920 زندگی می کرد.»
خب بله، الان شما هم جریان مافین و ما بارکر رو می دانید. خودتون تصور کنید. انرژی زیادی داشتم. همیشه در کوچه ها با جدیت هاکی بازی می کردیم، سپس نهار می خوردیم و دوباره بازی تا آخرین نفس. از 5 تا 12 سالگی، بهترین دوران زندگیام را سپری می کردم. شلوار چرمی مخصوص به خودم را داشتم؛ یک کابوی واقعی بودم. در محله با دوستانم گروهی مخصوص تشکیل داده بودیم و زورگویی می کردیم.
سپس ناگهان...
دامن؟ پسران؟ رقص؟ وقتی به کلاس ششم و هفتم رفتم، شوکه شده بودم. بچه ها به بلوغ می رسیدند و جنسیت آن ها بیشتر و بیشتر تغییر می کرد. تمام مدت در حال تعجب بودم. «یعنی چی؟ داره چه اتفاقی میفته؟» تا دیروز بازی می کردیم اما از امروز همه داشتند تغییر می کردند. باورکردنی نبود. واقعا نمی دانستم چگونه واکنش نشان دهم. «واقعا شرایط عجیب شده یا فقط منم که عجیب شدم؟» دو چیز واقعا کمک کرد از این شرایط خلاصی یابم: ورزش و خواهرم.
عادت داشتم همیشه همراه ریچل باشم و از او تقلید کنم. حداقل از لحاظ فیزیکی! همیشه پا به پایش حرکت می کردم، دو قدم عقب تر از او، دائم در حال حرکت بودم. نمی دانم چطور، اما ریچ فهمیده بود چگونه باید حرکت و رفتار کند. او ملکه بود و من هم سایهاش. راستش را بگویم اصلا از این وضعیت ناراحت نبودم. روی کل کره زمین، دیده اید که ماهی های کوچک در اطراف نهنگ ها، دلفین ها، کوسه ها و یا هرچه نامشان است حرکت می کنند؟ دقیقا من هم این وضعیت را داشتم. ماهی کوچک «نمو» بودم و همیشه می گفتم «امروز قراره چیکار کنیم؟» ریچل ناجی من در آن سال های عجیب بود.
زندگی من بیشتر در جام جهانی 1999 زنان تغییر کرد. واقعا نسبت به شرایط و سنم، در زمان مناسبی برگزار شد. 14 سال داشتم و واقعا عاشق فوتبال بودم. البته فوتبال تنها ورزشی نبود که انجام می دادم. مهارت خاصی در انجام ورزش های مختلف داشتم اما در فوتبال، واقعا مگانِ واقعی بودم.
نسل جدید عمرا بتوانند طعم خوش آن روزها را بفهمند. من که می گویم دیوانه کننده بود و حتی می گویم چیزی شبیه به آن جام، نه دیده بودم، نه دیدهام و فکر هم نمی کنم ببینم. چشم هایم را باز کرده بودم و یک تورنمنت برگزار می شد. مخصوص زنان. اسمش هم جام جهانی زنان بود. معرکه! در ایالات متحده، این مسابقات پخش زنده داشت و البته بسیاری آن را تماشا می کردند. در خیابان ها می دیدم مردم صورتشان را رنگ می کنند و عشقشان را به این ورزش ابراز می کنند. موجی از شور و اشتیاق به فوتبال زنان آغاز شده بود که هیچکس پیش بینی نمی کرد. جرقه همه چیز آنجا زده شد.
من و خواهرم برای دیدار نیمه نهایی آمریکا برابر برزیل در استنفورد، به ورزشگاه رفتیم. نمی توانستیم در برابر این هیجان مقاومت کنیم. آن روز یکی از بزرگترین روزهای عمرم محسوب می شود. 70 هزار تماشاگر برای تماشای بازی تیم زنان به ورزشگاه آمده بودند. همه چیز... همه چیز... لعنتی! فکر کنم هزاران دختربچه آن روز به ورزشگاه رفتند و با خود گفتند «قراره فوتبالیست بشم.» شاید این رویای من هم بود.
شاید جالب باشد اما هفت سال پس از آن روز، به اولین اردوی تیم ملی زنان آمریکا دعوت شدم. زمانی را که کریستین لیلی برای اولین بار پایش را به رختکن گذاشت، هیچوقت فراموش نمی کنم. او قهرمان من بود. لیلی کسی بود که مقابل چین در جام جهانی 99، توپ را از روی خط دروازه برگرداند و ناجی ما شد. وقتی اولین بار لیلی را در رختکن دیدم، 21 سال بیشتر نداشتم. «خدای من، خدای من، الان چیکار کنم؟»
در عوض کریستین لیلی خونسرد بود. «چه خبرا؟ چیکار می کنی؟» زبانم بند آمده بود و نمی توانستم جوابش را دهم. حالت صورتم شبیه آدم هایی بود که می خواست بگوید «اوه، می دونید که، همینجاییم. فعلا نمی دونیم چیکار کنیم. شما کریستین لیلی هستید و من عاشقتونم. پوسترتون رو تو خونه دارم. مشخصه شما پوستر من رو ندارین ولی خب مشکلی نیست. خداحافــــــــــــــــــــــظ.»
لیلی با همه خوب بود. او می توانست با همه بدرفتاری کند و بگوید «من کریسیتین لیلی هستم. مشکلی دارین؟» اما نمی گفت. اگر اسطورهام آدم بدی از آب درمی آمد، ناراحت می شدم اما اینطور نشد. لیلی عالی بود. در مورد فوتبال زنان، همیشه یک کلیشه تلخ وجود دارد. ما مثل فوتبال مردان مورد توجه نیستیم. حتی راحت هم نیستیم. ما جت های شخصی نداریم، باید درآمدمان را خودمان دربیاوریم که آن هم از طریق ویدئوی تبلیغاتی، حضور در مسابقات، عکاسی ها و کارهایی از این قبیل درمی آید.» ما سرآشپزهای شخصی نداریم. مثل تمامی مردم در باشگاه های عادی تمرین می کنیم. البته این چیز بدی نیست، حتی زیباترین اتفاق دنیاست اما می دانید، بحث من نحوه و سبک زندگی است.
برای یک سفر باید هتل ها، پروازها و خیلی چیزهای دیگر را چک کنید. برای رزرو کردن یک جلسه تمرینی در هتل، باید ارتباطات گستردهای برقرار کنید. ما یک بار در چهارسال مقابل تلویزیون ظاهر می شویم. به هرحال، ما راضی هستیم زیرا کاری را انجام می دهیم که به آن عشق می ورزیم. برای نسل ما در تیم ملی آمریکا، جام جهانی 2011 آلمان نقطه عطف بود. یادتان می آید؟ ژاپن؟ پنالتی ها؟ اشک ها؟ آن روز حس می کردیم همه را ناامید کردهایم. وقتی برگشتیم همه با ما مثل قهرمانان رفتار کردند. هیچ چیز نبرده بودیم اما احساس می کردیم مثل نسل 99، قهرمان شده ایم.
در جام جهانی ما کوچکترین خاطرات را هم به ذهن می سپاریم و من هیچوقت خاطره آمدن مادرم به آلمان را فراموش نمی کنم. مادرم را در آغوش گرفتم و در بغلش آرام گرفتم. احساسات مرا غرق در خود کرده بود.
این بار برای جام جهانی 2015 مادرم کاملا آماده بود. ما واقعا بدون خانواده نمی توانیم زندگی کنیم. بدون خانواده جسارت واقعی را نداریم. نمی توانیم تنهایی همه چیز را انجام دهیم اما می دانید چیست؟ خوشبختیم چون در تمام راه، خانوادههایمان را کنارمان داریم. برای همین است که تک تک لحظات را به خاطر می سپاریم، برای همین است که معتقدم خاطرات، بسیار قدرتمند هستند. پس از المپیک 2016، فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شده چون رباط صلیبی پاره کردم.
روزها به سرعت و البته به سختی می آمدند و می گذشتند. مصدومیت بزرگ را پشت سر می گذاشتم. تیم ملی به من نیاز داشت. این را حس می کردم. انگیزه زیادی داشتم. می خواستم به تمام کسانی که در توییتر به من فحش می دادند و بی احترامی می کردند، جواب محکمی بدهم. البته این آدم ها همیشه پشت صفحات فضای مجازی قایم می شوند. در زندگی واقعی هیچکس حتی یک بار هم جرات نکرد رو در روی من بایستد و این حرف ها را بگوید.
ما بارکر داستان قرار نبود به این زودی ها از صحنه اول فوتبال محو شود. وقتی تابستان قبل دوباره به تیم ملی دعوت شدم، حس خوب دوباره به سراغم آمد. لبخند بزرگی روی صورتم نقش بسته بود و کل تابستان خوشحال بودم. می دانم احتمالا روزهای پایانی ام را در تیم ملی آمریکا سپری می کنم اما نمی خواهم این فرصت را هدر دهم. این بهترین کاری است که می توانم انجام دهم و قصد هم ندارم این بار باعث ناامیدی شوم. یک کاپ جام جهانی دیگر می خواهم. می خواهم دوباره دیوانگی کنم. می خواهم دوباره خاص باشم.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.