اختصاصی طرفداری- ریو فردیناند مدافع سابق تیم ملی انگلیس و منچستریونایتد است. او که در زمان خود یکی از بهترینها در بریتانیا بود، به افتخارات زیادی در مستطیل سبز دست یافت و سپس تصمیم گرفت تجربیات و خاطراتش را در قالب یک کتاب به رشته تحریر در آورد. از این به بعد پنجشنبهها با او همراه خواهیم شد تا داستان زندگیاش را بشنویم.
سپاسگزاری
دوست دارم از همسرم ربکا به خاطر حمایتهای مداومش در ارتباط با فوتبال و پروژههای خارج از زمین بازی تشکر کنم؛ تو مثل یک صخره بودی. از بچههایم تیا، لورنز و تیت به خاطر خنداندن من ممنونم. از پدرم جولیان و همسرش لیزا، مادرم جانیس و شوهرش پیتر به خاطر محبتها و حمایتهای بی قید و شرطشان تشکر میکنم. برادرانم آنتون و جرمیا، خواهرانم سیان، کلویی، آنیا، رمی و تمامی افرادی که کمک کردند تا به این نقطه از زندگی برسم؛ همه شما نقش خودتان را ایفا کردید؛ ممنونم و همیشه دوستتان دارم.
دوست دارم تشکر ویژهای از سر الکس فرگوسن داشته باشم که سرمربی و نمونهای بزرگ برای من بود. هری ردنپی که اولین فرصت را در فوتبال در اختیار قرار داد. تمامی مربیان، پزشکها و تدارکاتچیهایی که در طول دوران حرفهای، به من رسیدگی کردند. ممنونم.
تشکری بزرگ از بازیکنانی که در طول سالیان کنار آنها بازی کردم و نمیتوانم نام همه آنها را ذکر کنم. عالی بود. از تمامی بازیکنانی که مقابل آنها بازی کردم و باعث شدند حواسم را جمع کنم، ممنونم!
تشکری ویژه از طرفداران که صخره هر باشگاه فوتبالی هستند. کار کردن با شما لذتبخش بود و من از این بابت سپاسگزارم.
همچنین دوست دارم از پینی زهوی، جیمی مورالی، پیته اسمیت و تمامی کارکنان «نیو ارا گلوبال اسپورتس» تشکر کنم که همچون یک کاتالیزور به من کمک کردند تا برای زندگی پس از فوتبال آماده شوم، در طول دوران بازی از من حمایت و به من کمک کردند و در روزهای خوب و بد کنارم حضور داشتند.
از همگی شما ممنونم
ریو، جولای ۲۰۱۴
پیش گفتار
از زمانی که ریو اعجوبه ۱۶ ساله لاغری در وستهم بود، همیشه گفتم که به نوک قله خواهد رسید و همین طور هم شد. عجب بازیکنی هم شد! تمامی انتظارات ابتدایی را برآورده کرد و از خودش بازیکنی فوق العاده ساخت؛ بهترین مدافع اروپا بدون ذرهای شک.
در زمین بازی مثل یک رولز رویس بود ولی در خارج از زمین هم همیشه میدرخشید. او کارش را به عنوان یک بازیکن، همراه با من در وستهم آغاز کرد و من خیلی خوشحالم که ما توانستیم دوباره در کویینز پارک رنجرز با هم کار کنیم.
اما ریو فراتر از فوتبالیستی بزرگ است. او از خانوادهای دوست داشتنی به اینجا رسیده است و همان طور که این کتاب غیر عادی، صادقانه و متفکرانه نشان میدهد، او به مردی به یادماندنی تبدیل شد: باهوش، نجیب و با ایدههای بسیار برای حرف زدن در مورد فوتبال و زندگی.
روزی که بالاخره کفشهایش را آویزان کند، روز ناراحت کنندهای خواهد بود اما میخواهم یک پیش بینی دیگر انجام بدهم. هر کاری که پس از آن انجام بدهد هم ارزش تماشا کردن را خواهد داشت!
ـ هری ردنپ
* فصل نخست: احترام *
بین دو بلوک خانهام، مقداری چمن سبز شده بود. چندان تعریفی نداشت اما فوق العاده بود. آنجا ومبلی ما بود، اولدترافورد ما. وقتی آنجا فوتبال بازی میکردی، باید مواظب میبودی تا به درختان برخورد نکنی و همچنین پایت در چالههای آنجا پیچ نخورد. از این دروازههای همراه با تور که بچههای امروزی دارند، خبری نبود. یک طرف دروازه درخت بود، سمت دیگر آن پیراهن یک نفر. گاهی در قالب تیمهای سه یا چهار نفره بازی میکردیم. گاهی هم هر تیمی ۱۵ یار داشت. بستگی داشت آن دور اطراف چقدر شلوغ باشد. دوست نداشتم با بچههای هم سن و سال خودم بازی کنم چون بازی آنها برای من بچگانه به نظر میرسید. ترجیح میدادم با بچههای بزرگتر بازی کنم. معمولا میگفتند سنم پایین است اما به من احترام میگذاشتند چون فوتبالیست خوبی بودم و به همین خاطر اجازه میدادند تا با آنها بازی کنم. روی پلهها مینشستیم، در مورد بازی و زندگی صحبت میکردیم و تا اواخر شب میخندیدیم. آنها هم فوتبالیستهای خوبی بودند و اکثرا طرفدار لیورپول. یکی از آنها به نام گوین رز، دو سال بزرگتر از من بود و نسبت به من بهتر بازی میکرد. او را «جان بارنز» خودمان صدا میزدیم. او هنوز بهترین دوست من است.
پدرم اهمیت زیادی برای فوتبال قائل نبود. کنگ فو را بیشتر دوست داشت. اما من هر روز و هر هفته و هر ساعت بازی میکردم. پس از مدرسه، بیرون از خانه با توپ بازی میکردم. کار دیگری نمیکردم. همه چیز عادی و دهاتی دنبال میشد. شاید در منطقهای در جنوب لندن حضور داشتیم، اما منظره دیدمان بین المللی بود. شخصی به نام استفان، تمامی ویدیوها از سری آی ایتالیا که در آن زمان بهترین لیگ دنیا بود را در اختیار داشت. پس همگی به خانه استفان میرفتیم، فوتبال ایتالیا را تماشا میکردیم و سپس بر میگشتیم و تلاش میکردیم تا چیزهایی که دیده بودیم را تقلید کنیم. تمام دنیای فوتبال مثل امروز با فشردن یک دکمه از طریق ماهواره، کابل یا اینترنت در دسترسمان قرار نداشت. اما تمامی برنامههای مرتبط با فوتبال از قبیل مچ آو د دی، گرند استند و سنت اند گریوسای را تماشا میکردیم.
این روزها قبل از این که پسرم راهی تختخواب شود، میگوید: «بابا، میتونی اون ویدیوی نیمار از یوتیوب رو برای من پخش کنی؟» آن زمانها مارادونا قهرمان من بود. حرکاتش را به واسطه دیدن کلیپهای استفان و بازی کردن در جام جهانی جوانان همراه با آرژانتین دوست داشتم. نحوه پشت سر گذاشتن بازیکنان و عبور از آنها فوق العاده بود. وقتی بازی میکردیم، همه ما دوست داشتیم مارادونا باشیم و ادای گزارش رادیویی گلش به انگلیس را در میآوردیم. دریبل میزدیم و میگفتیم: «این مرد چاق مثل مار ماهی میچرخه...» (صحنه را درست به خاطر داشتیم) «به سمت بوچر میاد، اون رو به حال خودش رها میکنه... به سمت فنویک، اون رو هم فریب میده...» سپس با زدن توپ به درخت گل میزدم «و به این خاطر هست که ریو بهترین فوتبالیست دنیاست!»
مارادونا اولین شخصی بود که به خودم گفتم دوست دارم مثل او باشم. اما از نظر جسمانی، شباهتی با او نداشتم. با بزرگتر شدن، از بازیکنان دیگری مثل فرانک رایکارد، جان بارنز، پل اینس و گازا خوشم آمد. اگر بازیکنی فقط میدوید یا بازیکنان حریف را میزد، محبوب من نمیشد. بازیکنان چابک را دوست داشتم؛ همه ما این طور بودیم. جان بارنز محبوبترین فوتبالیست انگلیسی بود. اما بیشتر ستارههای خارجی را ستایش میکردیم و به تقویت تکنیکمان میپرداختیم. هر کسی بهترین مهارت را اجرا میکرد، به عنوان مرد اصلی محله شناخته میشد.
تنها مدتها بعد و وقتی که در باشگاههای مختلف تمرین کردم بود که فهمیدم مهارت، دقیقا اصلیترین شاخصه بازی انگلیسی نیست. من خوش شانس بودم که به ویژه در وست هم هرگز مربیانی نداشتم که بخواهند با شستشوی ذهنی، بازیکن دیگری از من بسازند. آنها به سبک من احترام گذاشتند و اجازه دادند تا هویت خودم را حفظ کنم. خیلی از بازیکنانی که آن زمان به تیم اصلی وست هم راه پیدا کردند، بازیکنان چابکی بودند: گلن جانسون از آن دست مدافع راستهای معمولی نیست؛ مایک کریک در کار با پا عالی است و از کلاس، دید و شعاع پاس خیلی خوبی برخوردار است؛ جو کول به ویژه زمانی که سن پایینی داشت، بازیکن ماهری بود؛ فرانک لمپارد هم همیشه آقای خودش بود. هرگز ما را برای بازی کردن به سبک مشخصی تحت فشار قرار ندادند؛ هرگز کسی برای دست برداشتن از حرکتی خاص سر ما داد نزد.
وقتی حدود ۱۳ سال داشتم، گوین به فکر این بود تا یکشنبهها به بورجس پارک برود تا با آفریقاییهای بزرگتر از خودش بازی کند. آنها اصالتا اهل سیرا لئون و نیجریه بودند و بازیکنان سرسخت، خشن و در عین حال بسیار خوبی محسوب میشدند. مادرم مخالف رفتن من به آنجا بود؛ فکر میکرد به دردسر خواهیم افتاد و اگر کسی دعوایی شروع میکرد، یا باید میماندیم و نیجنگیدیم یا این که سریعا فرار میکردیم. در نهایت مادرم موافقت کرد ولی چند دفعه اول را به صورت پنهانی به آنجا رفتم. برای رسیدن به پارک، باید از محله فرایدی به دو محله آن طرفتر میرفتیم که این مصیبتهای خودش را داشت. سپس باید از خرابههایی میگذشتیم که محله کولیها بود و سگهای بزرگی در آنجا واق واق میکردند و مخصوصا اگر دیر وقت از آنجا عبور میکردیم، با مشکل مواجه میشدیم.
آفریقاییها افراد سرسختی بودند که بالای بیست-سی سال سن داشتند. آنها با ماشین میآمدند و احتمالا خانواده داشتند. اصلا علاقهای به ما نداشتند و به همین خاطر باید به یک نحو خودمان را در بین آنها جا میزدیم. تا این دوران، دیگر به این فکر رسیده بودم که میتوانم یک فوتبالیست حرفهای شوم. اما انگیزه من همیشه یکسان بود: برای (جلب) احترام بازی میکردم. احترام همسالان، احترام رقبا و هم تیمیها و همچنین احترام افرادی که ما را تماشا میکردند.
در هر صورت، من و دوستانم به پارک میرفتیم و با توپ بازی میکردیم تا مهارتهای خودمان را نشان بدهیم. امیدمان این بود که از ما بخواهند به آنها ملحق شویم. اوایل از آنها درخواست میکردیم و آنها میگفتند: «نه، شما خیلی کوچک هستید.»
سپس یک بار اجازه دادند با آنها بازی کنیم و فهمیدند که خیلی خوب هستیم. پس از آن، اجازه میدادند تا با آنها بازی کنیم. بازی کردن در محله خودم جالب بود اما این مزه دیگری داشت. این افراد سریع و قوی بودند و اگر توپ را پاس نمیدادی، هم تیمیات تو را میزد. هرگز ساقبند نمیپوشیدیم و وقتی به ما ضربه وارد میشد (که اغلب همین طور میشد) تا مرز گریه کردن پیش میرفتیم. اما بعد متوجه نگاه آنها میشدیم و میدانستیم که اگر گریه کنیم، دیگر اجازه بازی کردن را به ما نخواهند داد. بنابراین باید به هر طریق ممکن درد را تحمل میکردیم.
این افراد خیلی بلند قدتر، سریعتر، بزرگتر و قویتر از من بودند. گمان میکردم اگر با آنها بازی کنم، خیلی بهتر خواهم شد. یاد گرفتم در پاس دادن و حرکت کردن کمی متفکرانهتر عمل کنم. این استاندارد خیلی مهمی نبود و آنجا اصلا حرف از تاکتیک به میان نمیآمد. اما از نظر جسمانی و احساسی رقابت سختی جریان داشت. نمیتوانستم از هیچ یک از این بازیکنان جلو بزنم یا با بر قدرت جسمانی آنها غلبه کنم؛ به همین خاطر باید راههای مختلفی را امتحان میکردم تا بدون استفاده از سرعتم از بازیکنان عبور کنم.
بازی کردن در آنجا واقعا به من کمک کرد تا به عنوان یک بازیکن پخته شوم اما نکته جالب اینجاست که هرگز با آنها آشنا نشدیم. اگر نام آنها را از من بپرسید، نمیتوانم چیزی به شما بگویم. رابطه ما کاملا فوتبالی بود. یکشنبهها همدیگر را میدیدیم، چند ساعتی فوتبال بازی میکردیم و بعد میرفتیم. آنها علاقهای به گشت و گذار با نوجوانان نداشتند. اما پس از پایان بازی این حس را داشتم که احترام آنها را جلب کردهام. اگر هر جایی مرا در حال قدم زدن میدیدند، میتوانستند بگویند: «اوه، اون ریو هست؛ فوتبالیست خوبیه.» این تمام آن چیزی بود که میخواستیم مردم درباره ما بگویند.
این فصل ادامه دارد...