طرفداری- فقط وقت هایی که بد بازی می کنم، عصبی می شوم. می دانید، همیشه زمانی که به خانه بر می گردم، می دانم چه چیزی در انتظارم است؛ ملاقات با «رئیس!» شاید بگویید بی رحمانه است، اما رئیس همیشه مرا مورد بازخواست قرار می دهد. منظورم از رئیس، همسرم است!
به قلم امیل فورسبرگ در The Players Tribune؛ رئیس (بخش اول)
گفتم «واقعا؟» باورم نمی شد. مالمو پرافتخارترین باشگاه سوئد و رویای من است. در زمان مذاکرات، به تعطیلات رفته بودیم و در تایلند حضور داشتیم. همه چیز مثل فیلم های رویایی بود. وقتی که حسن به من زنگ زد تا بگوید چه کار باید بکنم، خواب بودم و نیمه شب بود. همه چیز در حال پیشروی بود. به حسن گفتم که آیا همه انتقالاتت همینقدر سخت است؟ واقعا مجبورم این کارها را انجام دهم؟
بله و حسن مرا با واقعیت رو به رو کرد که باید خودم هم سختی هایی بکشم. شانگا هم همان چیزهایی که حسن می گفت را تکرار می کرد. «امیل، تو هم باید یه کارایی انجام بدی، نمیشه که همینجوری بشینی. باید ابتکار عمل رو به دستت بگیری.» تا وقتی که به سوئد برگشتیم، معامله انجام شده بود. قرار بود شب در ساندسوال فرود بیایم و در ساعت 5 صبح، به مقصد مالمو پرواز کنم. مشکل این بود، مریض شدم. در راه بازگشت از تایلند، نصف راه را در دستشویی بودم و حساب کنید، پرواز 11 ساعت بود!
دلم برای خانمی که کنارم نشسته بود، می سوخت، چون هر پنج دقیقه یک بار باید پا می شد تا رد شوم. من کل راه اینگونه بودم «ببخشید، یه لحظه می رم دستشویی و میام.» می آمدم و درست قبل از اینکه بنشینم، می گفتم «اوه، دوباره باید برم، ببخشید.»
وقتی به خانه برگشتم، پلک روی هم نذاشتم. صبح زود باید به مالمو می رفتم و احساس می کردم در حال مرگم. چشم هایم سرخ شده بود، بدنم تیر می کشید و انرژی نداشتم. وقتی رسیدم، مرا به اتاق نشست مطبوعاتی هدایت کردند و فقط یادم می آید که دست های افراد و مسئولان را می فشردم. هرکس تبریک می گفت، می گفتم «آررره، خیلی هیجان زدهم.» درست زمانی که به ساندسوال برگشتم، اغراق نمی کنم، به مدت 10 روز خوابیدم.
فصل اول خوب پیش رفت اما یک چیز آزارم می داد. همیشه پس از یک ساعت، از بازی بیرون کشیده می شدم. حس خوبی نبود، بنابراین خواستم بر اساس غریزه هایم عمل کنم. با خودم گفتم بیشتر تمرین می کنم. شانگا و حسن توصیه کردند به دفتر مربی بروم و مشکلم را مطرح کنم. حسن گفت باید کاری کنم مربی نتواند به من بی توجهی کند. «نشونش بده اونی نیستی که فکر می کنه. احترام کسب کن. ابتکار عمل رو به دست بگیر!»
فصل بعد، در همه بازی ها 90 دقیقه حضور داشتم. شانگا با من جدی و فیزیکی برخورد می کرد و حسن... او بیشتر از لحاظ روانی روی من تاثیر داشت. «لعنتی داری مثل یه بالرین بازی می کنی! به خودت بیا مرد! این چه کاریه که می کنی؟ چی بهت گفتم؟ باید سینهت رو بدی جلو و بازی کنی. پر سر و صداتر باش، بیشتر نقش اصلی رو به عهده بگیر. ابتکار عمل رو به دست بگیر!» خدای من، باز هم ابتکار عمل!
توسط حسن متوجه شدم از تیم لایپزیش پیشنهاد دارم. تیمی در دسته دوم آلمان. آلمان؟ واقعا این را نمی خواستم. به محض ورود، فهمیدم لایپزیش یک تیم دسته دومی ساده نیست. آن ها مرا مهره ای قابل اتکا می دانستند تا در راه صعود به بوندسلیگا و سپس لیگ قهرمانان اروپا کمک شان کنم. چشم انداز آن ها، مرا مجاب کرد قرارداد را امضا کنم. طی دو سال، به بوندسلیگا رسیدیم.
یادتان هست فصل گذشته برای لایپزیش درخشیدم؟ موقعیت های زیادی ساختم و 19 پاس گل دادم. برای یک وینگر، واقعا عالی است. در پایان لایپزیش دوم شد و به دومین هدفش یعنی لیگ قهرمانان هم دست یافت. نظر رئیسم چه بود؟ از من بسیار راضی بود.
در مرحله پلی آف جام جهانی، قرار بود با ایتالیا رو به رو شویم. یکی از بزرگترین بازی های عمرم بود. از جام جهانی 2006 به این طرف، هرگز در این رقابت ها حضور نداشتیم و واقعا هم رویای قرارگیری برابر بوفون را نداشتم. ولی یک چیزی به شما می گویم. هرگز فکر نکردم که ممکن است ببازیم، هرگز! پس از اینکه در سوئد 1-0 بردیم، می دانستیم به یک تساوی در میلان احتیاج داریم. آن شب، تک تک بازیکنان سوئد فکر می کردند از بازیکنان ایتالیا بهتر هستند.
بازی مساوی شد و حس خارق العاده ای داشتیم. با هواداران شادی کردیم و وقتی به سوی جمعیت نگاهی انداختیم، 70 هزار ایتالیایی عصبانی را دیدیم که به ما فحش می دهند. خب، صحنه بدی نبود. در جام جهانی قرار است با تعلیمات رئیسم، به میدان روم. پس مطمئن باشید عملکرد خوبی از خودم به نمایش خواهم گذاشت.