در سال 1974 آلمانی ها با برتری قیصرشان؛ فرانتس بکن بائر، تندیس جام جهانی را در خاک کشور خود به آغوش کشیده و نوازش میکردند و میان غبغبه های باد شده از فتح جام خوشحال بودند.
فرسنگ ها دورتر در شمال غربی ایتالیا مادری نوزادی را که چند روز از تولدش می گذشت در آغوش کشیده و نوزاد در بر مادر آرمیده بود. اما فقط و فقط زمان میدانست او آرامش قبل از توفانی در ورزشگاه وستفالن است، تنها اسکندرِ فوتبال که با در هم شکستن برج و باروهای بلند و فتح قلعه غرور مانشافت ها در وستفالن به آتزوری های آبی آرامش هدیه کرد. پینتوریکو؛ یا همان الساندرو دلپیرو فوتبال.
پدرش تکنسین برق بود اما برق چشمان او برای بیانکونری ها برگرفته از شغل پدرش بوده یا هدیه ای از روزگار؟ الکس و صمیمی ترین دوستش از کودکی هم قسم شدند که تا آخرین لحظه هر نفس با هم باشند و سوگندشان از هر دو طرف جامه عمل به خود پوشاند. الکس همیشه با فوتبال و فوتبال همیشه همراه الکس.
بهترین دوست او توپ بود. فوتبال هم به او وفادار ماند بر سر قسم خود. در هیچ جای دنیا ردی از فوتبالی ندیده اید که از پسر طلائی ایتالیا ندانند. کسی که در حیاط پشت خانه اش فوتبال را برای رسیدن به عشقش؛ یوونتوس بازی که نه، زندگی می کرد و اکنون تنها اوست که حیاط خلوت بسیاری از احساسات ناگفته تورینی هاست. حالا پشت و رو و همه یوونتوس است.
قلب آلپ از او گرم و تپنده و دل آلپی از نفس او سبز. کودکی که آرزویش کامیونی بود تا جهان را بگردد، حالا خود جهانی از عشق است و هر دم جهانگردانی احساس و غرورش را در می نوردند تا شاید به آن سیمرغ در کوه غیرت برسند و بپرسند در او چه بود که ماند و بانویش را در تبعید رها نکرد.
2006 - 2007 تمام اروپا به یونتوسی ها حسادت کردند. سینیورا یووه، وفادارترین مرد دنیا را در کنارش دید. مردی که کنارش ماند. از یوونتوس اسکودتوئی ربوده شد، اما دلی که دلپیرو از بانوی پیر ایتالیا ربود چیز دیگری بود.
پسری که به موسیقی علاقه مند بود خبر نداشت هر گامش در چمن برای هوادارانش به مانند موسیقی دلنشین است. تنها کسی که همیشه هورا شنید و هیچ وقت هو نشد، حتی در سانتیاگو برنابئو وقتی عظمت رئال و کاسیاس را یکجا شکست. او در لباس سیاه و سپیدش رنگی ترین لحظه ها را برایمان رقم زد.