طرفداری- همانطور که در قسمت قبل خواندیم، اریک کانتونا در شش سالگی به تیم محلی اما قدرتمند "او اس کایول" پیوست و فوتبالش را در آنجا شروع کرد و پس از اینکه ابتدا همچون پدرش به پست دروازه بانی گمارده شد، خیلی زود بنا به خواسته اش به پست های هجومی زمین منتقل شد و ارزش هایش را با گلزنی های فراوان و درخشش های مکرر ثابت کرد. در این مطلب، فصل اول کتاب بیوگرافی اریک کانتونا را برای شما کاربران طرفداری ترجمه کرده ایم. به دلیل طولانی بودن این فصل، مجبور به انتشار آن در چند بخش هستیم. بخش دوم از فصل اول این کتاب را در این مطلب می خوانید. راوی این کتاب خود کانتونا نیست و داستان به وسیله نویسنده کتاب، فیلیپ آکلر، روایت می شود. فیلیپ آکلر کتاب بیوگرافی زلاتان ابراهیموویچ، "من زلاتان هستم"، را نیز به نگارش در آورده است. سایت طرفداری این کتاب را نیز به طور هفتگی ترجمه کرده و در دسترس شما مخاطبان محترم قرار می دهد. قسمت چهارم این کتاب را می توانید در این لینک بخوانید.
خانواده کانتونا به هیچ وجه تلاش نکردند تا اریک را از اینکه حس می کرد فرد خاصی است، دلسرد کنند. آلبرت، پدر اریک، مضاعفاً برای هدایت او وقت می گذاشت و اریک را نصیحت می کرد؛ همانطور که پس از یک باخت به پسرش گفت:
هیچ چیز احمقانه تر از آن فوتبالیستی نیست که فکر می کند وجودش برای فوتبال مهم تر از وجود توپ است. به جای آنکه به همراه توپ بدوی، بگذار توپ کاری که می خواهی را انجام دهد. توپ را به بازیکن دیگری واگذار کن و تند و تیز به اطراف نگاه کن. قبل از این که صاحب توپ بشوی به اطراف نگاه کن و وقتی توپ را گرفتی، آن را به دیگران بسپار و همیشه به یاد داشته باش که سرعت توپ بیشتر از سرعتیست که تو آن را حمل می کنی.
این ها کلماتی بودند که کانتونا با نگارش کلمه به کلمه آن ها در بیوگرافی منتشر شده اش در سال 1993 – "رویایی فروتنانه و دیوانه وار" - (یک بیوگرافی عجیب و البته غیر قابل اتکا از لحاظ حقایق واقعی)، آن ها را واژه به واژه بازنویسی کرد.
با این حال، آلبرت تنها عضو خانواده کانتونا نبود که یکشنبه ها در کناره های زمین بازی اریک را تماشا می کرد. در واقع تمام خانواده کانتونا پشت نرده های زمین جمع می شدند تا بازی کانتونای کوچک را تماشا کنند. مادربزرگِ پدریِ اریک، لوسین، هرگز بدون چتر دیده نمی شد! داستان از این قرار است که او از چترش صرفاً برای محافظت شدن از نور آفتاب استفاده نمی کرد، بلکه از آن استفاده می کرد تا نه تنها به طور زبانی، بلکه به طور فیزیکی حساب هر آن که را که جرأت توهین کردن به نوه اش را داشت، برسد.
حالا به دلیل حسادت بود یا اینکه دیگران واقعاً به تربیت آن بچه کوچک اهمیت می دادند، ماجرا این گونه بود که برخی واکنش خوبی به رفتارهای خانواده کانتونا نشان نمی دادند. در سال 1995 و پس از آن حمله مشهور اریک کانتونا به هوادار کریستال پالاس، نشریه The Mail یک خبرنگار را با هدف روشنی به مارسی فرستاد: اینکه فهمیده شود آیا ابر سیاهی بر بالای آسمان کودکی این مرد بوده یا خیر. این گونه، دلیلی برای درگیری های همیشگی او با افراد بلند مرتبه و رفتار خشونت آمیز کانتونا پیدا می شد. خبرنگار ارسال شده به مارسی نیز دست خالی به خانه برنگشت. ژول بارتولی که در تیم زیر 11 ساله های کایول وظیفه مربیگری کانتونا را بر عهده داشت، تصویر کودکی اریک را همچون بچه ای ترسیم کرد که به شدت از سوی والدینش آزاد قرار داده شده بود، مخصوصاً از سوی آلبرت. صحبت های بارتولی بدین شرح بود:
اریک رفتار ویژه ای را از سوی پدرش دریافت می کرد و آشکارا فرزند مورد علاقه او بود. آن ها سه برادر بودند، اما به نظر می رسید پدر کانتونا فقط مشتاق دیدن بازی او است. او در این زمینه بسیار رسمی کار می کرد. شاید اریک توجه بیش از اندازه ای را از سوی والدینش دریافت کرد.
جالب تر از این ها، بارتولی در این باره بیان کرده بود:
اریک نمی دانست چگونه باید ببازد، چون ساده بگویم که تیم او هرگز نمی باخت. در یک فصل، کانتونا 42 گل را به ثمر رساند و تیمش حتی یک شکست را هم متحمل نشد. شاید اگر او باختن را یاد گرفته بود، حالا این قدر کارهای احمقانه انجام نمی داد.
وسوسه می شویم که اضافه کنیم:
و شاید این تعداد گل را هم به ثمر نمی رساند.
ایوس سیچولو که معمولاً همیشه نسبت به مشهورترین شاگردش سرشار از ستایش است، تا حدودی در این زمینه با گفته های بارتولی موافق است:
اگر اریک دوران نوجوانی عادی تری را سپری کرده بود، شاید آرامش بیشتری را داشت. اما او از شش سالگی با باشگاه ما فوتبال را شروع و در 15 سالگی خانه را ترک کرد. والدین به فداکاری هایی که بچه ها باید بکنند فکر نمی کنند. بعضی بچه ها درجا از هم می شکنند. اریک این گونه نشد، اما این تجربه می توانست جوانی او را نابود کند. این اتفاق یقیناً شخصیت او را تغییر داد.
کانتونا بارها درباره دوران کودکی اش صحبت کرده، اما همواره از آن دوران با عبارات نوستالژیک یاد کرده است؛ گویی آن خانه قدیمی روی تپه شان در یکی از سرزمین های افسانه ای یونان باستان بنا شده است. این عقیده صرفاً به گفته های اریک محدود نمی شود، معدود افرادی که موفق شده اند به جمع خانوادگی آن ها ورود کنند از "عشق، گرما و فقدان دو رویی" در این خانواده صحبت کرده و قدردانی عمیقشان از پذیرفته شدن توسط آنان را اعلام کرده اند.
اریک کانتونا در سال 2007 در مصاحبه ای با با نشریه اکیپ درباره پدرش و تاثیری که وی بر روی او داشته این چنین گفت:
پدرم نسبت به خیلی چیزها شور و اشتیاق داشت. او چیزی را برایتان تعریف می کرد و سپس شروع می کرد به گریه کردن. او این عشق و شور به زندگی را به ما منتقل کرد. این موضوعی خیلی مهم است؛ وقتی آموزشتان بر پایه عشق و شور بنا شده باشد، آموزشی منسجم خواهد بود. می توانید گریه کنید، حتی وقتی که مردی قوی هستید. می توانید چیز زیبایی را پیدا کرده و گریه کنید، صرفاً به این خاطر که آن چیزی بسیار زیبا است. می توان احساسات را در زیبایی چیزها پیدا کرد، و از نظر من، این نامش "عشق" است.
آلبرت، پدر اریک، در نقاشی نیز دستی داشت. اریک کانتونا کنار پدرش می نشست و او با ترکیب کردن رنگ هایش و نگارگریِ چشم اندازهای رنگی درخشان، نقاشی هایی در سبک ecole Marseillaise پدید می آورد. او که پسرش اریک را با آثار ونسان ون گوگ آشنا کرد، خود به بالاترین درجه یک نقاش آماتور رسیده بود. اریک تماشا می کرد و یاد می گرفت. او خود نیز نقاشی را شروع کرد و حتی عکسی از دوران کودکی او در حال نقاشی کردن وجود دارد. با وجود این که کانتونا هرگز علاقه و احترامش به دنیای نقاشی پدرش را از دست نداد، اما سلیقه او خیلی زود از آن نوع نقاشی دور شد. اریک نیاز به "ابراز" خودش داشت و بچه ای عجیب و غریب بود. چه راه حلی باید برای او اتخاذ می شد؟
جواب این سوال، چند مایل آن طرف تر در مدرسه راهنمایی "لا گرنده باستید" نهفته بود. اگر اریک به طور جدی قصد داشت به یک فوتبالیست حرفه ای تبدیل شود، اینجا جایی بود که اراده اش مورد آزمایش قرار می گرفت. لا گرنده باستید دارای بخشی بود که به ورزشکاران با استعداد همان ناحیه اختصاص داشت، البته به این شرط که از یک آزمون ورودی سخت سربلند بیرون می آمدند (سه چهارم شرکت کنندگان در این آزمون رد می شدند). هدف این مدرسه، اطمینان حاصل کردن از این نکته بود که توانایی ورزشی دانش آموزانش به وسیله کارکنان کوشای این موسسه پروش یابد و همچنین کودکان 12 تا 15 ساله از برنامه آموزش ملی فرانسه که در هر مدرسه راهنمایی دیگری نیز اجرا می شد، بهره مند شوند. چنین موسساتی در دهه 70 در همه جای فرانسه وجود داشتند و خیلی زود در پرورش ورزشکاران نخبه به موفقیت بسیار رسیدند، مخصوصا در پرورش بازیکنان تنیس.
لا گرنده باستید یک محیط معرکه را برای فوتبالیستی کوشا فراهم می آورد تا دوران انتقال از باشگاهی در رده نونهالان تا حضور به عنوان بازیکن آزمایشی در سطح حرفه ای فوتبال را بگذرانند. اگر کانتونا در این پروسه ناکام می شد، می توانست روی تمرینات آماده سازی منسجم خودش حساب باز کرده و یا بار دیگر خود را وارد سیستم آموزش عالی دولتی فرانسه کند. طی کردن راه شاگردهای ممتاز برای اریک همچون یک بهشت می مانست؛ اریکی که هیچ مشکلی برای دست و پا کردن جایگاهش در کالج نداشت. بعد از چند تمرین نخستین، صبح ها از ساعت 11:30 تا 13 به تمرین کردن اختصاص یافت و بعدظهرها به مطالعه و درس خواندن. جلسات تمرینی عجیب و غریبی هم وجود داشت که مربی تیم هر وقت دلش می خواست آن ها را برگزار می کرد. کانتونا و هم بازی هایش غروب هایی طولانی را صرف بازی کردن تفریحی و آخر هفته ها را صرف ترور کردن هر حریفی می کردند که در مقابل تیم کایول قرار می گرفت. نکته مهم تر این بود که کانتونا صرفا مدرسه ای ایده آل از نظر مطابقت با نیازها و خواسته هایش را پیدا نکرده بود، بلکه شانس، یکی از بهترین مربی هایی که می توانست نعمت داشتن آن ها را داشته باشد به او عطا کرد. مردی که تجربه، خرد و گرمای قلبِ مورد نیاز برای دست و پنجه نرم کردن با یک پسرک 12 ساله بی انضباط و در عین حال نابغه را داشت.
سلستین اولیور (نفر ایستاده از سمت چپ)، اولین کسی که حقیقتاً متوجه استعداد اریک کانتونا شد
نام سلستین اولیور فقط در چند دایره المعارف فوتبالی فرانسه آمده است، نکته ای که نشان می دهد این کشور چقدر کمتر از آنچه که باید درباره اولین هدایت کننده واقعی کانتونا اهمیت می دهد، چه به عنوان یک بازیکن و چه به عنوان یک مربی. وقتی کانتونا وارد لا گرنده باستید شد، اولیور 48 ساله بود. او به تازگی رو به مربیگری آورده بود و تیم دسته دومی تولون را ترک کرده بود تا به "باستیدِ بزرگ" بیاید و با حمله طوفانی بازیکنی به این موسسه روبرو شود که "بزرگترین لذت زندگی (اش) و نشاط حقیقی مربیگری" را به او داد. به کار بردن عبارت "حمله طوفانی" برای ورود کانتونا به کالج لا گرنده باستید، گزافه گویی نخواهد بود.
وقتی من با مرد شیک پوش و سالمندی روبرو شدم که دوستانش به او "تیکو" و همگان به او "موسیو اولیور" می گویند، بالا رفتن سن و بیماری ها باعث نشده بودند که خاطره او از روزی که برای اولین با آن کودک آشنا شد دچار آسیبی شده باشد. من و آقای اولیور در بوفه ای در نزدیکی های "خانه دوم"، استید ولودروم (استادیوم خانگی المپیک مارسی)، نشسته بودیم؛ یکی از جاهایی که هواداران مارسی در روزهای بازی در آن جمع می شوند. مادام اولیور که همسرش را در بسیاری از مهمانی های شام در خانه خانواده همراهی کرده بود نیز در این بوفه با ما حضور داشت و احتمالاً بیم این را داشت که "تیکو"، که در آن زمان بیمار بود، نتواند کلمات مناسب را برای توصیف این که چقدر عاشق "پسرِغیر ممکن" بوده و هنوز هم هست، پیدا کند. نیازی نبود مادام اولیور نگران باشد.
اولیور که در آن زمان یک مربی تازه کار بود، پیش از آمدن اریک کانتونا به لا گرنده باستید از استعداد اریک – یا اعتبارش - چیزی نشنیده بود؛ امری که موجب می شد کشف کردن چنین فوتبالیست استثنائی ای برای این مربی جدید حتی هیجان انگیز تر هم شود. اولیور با یادآوری آن روزها می گوید:
او حتی در همان زمان هم توانایی های بسیار بالایی داشت. اریک حتی در سالگی بازیکن درجه یکی بود. شاید از نظر فیزیکی نسبت به دیگر بازیکنانی که کار خود را تازه شروع می کنند، کمتر قدرتمند بود؛ اما می توانست بدون فکر کردن کارهایی استثنائی را انجام دهد، انگار آن ها کارهایی عادی بودند. در 14 سالگی، او می توانست توپ را روی سینه اش نگه دارد؛ هیچ بازیکن دیگری نمی توانست. او واقعاً از باقی بازیکنان تیم متمایز بود.
و این در حالی بود که آن گروه بیست و چند نفره که اولیور در آن مقطع در اختیار داشت، از دید خودش بهترین تیم او بوده است. با این حال، همچنان نقص هایی در این بازیکن وجود داشت، کسی که اولیور او را یک "بازیکن فوتبال" قلمداد می کرد، نه صرفا "شخصی که فوتبال بازی می کند". وی درباره بهترین شاگردش در 14 سالگی می گوید:
اریک می توانست چنان راحت از سد مدافعان بگذرد که گاهی اوقات، از فرط جوگیر شدن، توپ را بیش از حد از پایش جلو می انداخت. با این وجود، او بازیکنی دو پا بود، می توانست به خوبی هد بزند، توپ را کنترل کند، پاس دهد و هر کاری انجام دهد!
بنابراین این بازیکن سابق تیم ملی فرانسه نسبت به سایر بازیکنان تیمش، آزادی بسیار بیشتری را به اریک داد. برخی از قوانین ناشکستنی بودند ("من اول به بازیکنان جوانم یاد می دادم که در زمین رفتار مناسبی داشته باشند. اگر کسی به داور بازی توهین میکرد، یا به هم تیمی ها یا بازیکنان رقیب بی احترامی می کرد، او را بیرون می کشیدم")، اما اولیور که جذب لبخند اریک و شیفته توانایی های او شده بود، مایل بود دیگران را فدا کند تا کانتونا شکوفا شود. او اجازه می داد تا اریک به تنهایی تمرین کند. او نافرمانی های کوچک اریک در مقابل قوانین و مقررات مدرسه را نادیده می گرفت، زیرا مطمئن بود که با بخشش می تواند ده برابر آن پاداش بگیرد. اولیور که از ذوق خود نسبت به استعدادهای کانتونا دلگرمی گرفته بود، تصمیم گرفت تا ندای قلبش را از یاد نبرد. اریک در صورتی که از سوی هم مدرسه ای هایش تحریک می شد، رفتار پر حاشیه و مشکل سازی را از خود بروز می داد، اما تنها راه دسترسی به بهترین توانایی های او - هم اریک به عنوان انسان و هم اریک به عنوان بازیکن – اعتماد کردن به او بود. آیا این اتفاقی بود که تمام سرمربیان موفق در گرفتن بهترین بازی ها از اریک کانتونا – گای رو، مارک بوریر، ژرارد هولیه، میشل پلاتینی و الکس فرگوسن – همگی این تصمیم را - چه از روی احساس و چه از روی منطق - گرفتند که دقیقاً همین موضع را نسبت به او اتخاذ کرده، و به "کانتو" اعتماد کنند، حتی وقتی که رفتار او گاهی همچون یک خیانت به نظر می رسید؟
ادامه این فصل را در هفته آینده بخوانید.